eitaa logo
رسانه الهی
344 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
#جزء_بیست_وهشتم✅✅✅ #تحدیر #تندخوانی 🍃خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم
🌸🍃﷽🍃🌸 ✍ مردودی‌ها کیا هستند؟؟ بعضیا وقتی برگه امتحانشون📃 رو میبینن، میرن اعتراض میکنن میگن؛ من که بلد بودم، چرا اینقدر نمره‌ام کم شد و افتادم؟😧 👨‍🏫 معلم بهشون میگه: درسته👌 شما بلد بودی و درست نوشتی، اما نصفه نیمه نوشتی❗️🤦‍♂ 🗣حالا میخوام بگم؛ تو دنیا حکایت خیلی‌ها همینطوریه...👇 ✅ وظایفشون رو نصفه نیمه انجام میدن❗️🔔 ⚠️ رو نصفه نیمه پرداخت میکنند برای و ، برای ، برای بچه‌هاشون نصفه نیمه وقت میذارن❗️🔔 🔻در حالیکه خداوند در قرآن میفرماید؛ 🕋 يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نٰاراً وَقُودُهَا اَلنّٰاسُ وَ اَلْحِجٰارَةُ (تحریم/۶) ⚡️ای مؤمنان! خود و خانواده خود را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگها هستند حفظ کنید. ✅ بعضیا خودشون رو تا حدودی خوب میکنند ولی بعضیا آنقدر همه چی رو نصفه‌نیمه رها میکنند که نتیجه‌اش این میشه؛↶ مادر 👈 باحجاب🧕 دختر 👈 بی‌حجاب💄 پدر 👈 نماز خون 📿 پسر👈 بی‌نماز 😈 پدر👈 حلال خور و اهل خمس و...💵 پسر👈 رشوه گیر 💰 🔚هم برای خودتون و هم برای خانواده‌تون باشید، بهشون توجه و رسیدگی کنید و بترسید از اینکه آتیشِ جهنم دامن شما رو بگیره🔥 روز بیست و هشتم ماه مبارک نکاتی از قرآن کریم رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸 احکام به زبان ساده ✅ 🌸 : وصیت نامه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_پنجم به روایت حانیه سینی چای رو میذارم رو میز و میشینم.
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم. مامان: پاشو ببينم. خجالتم نميكشه. _ مامان بيخيال توروخدا. مامان :پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا . با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت یازده قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه، وای الان ساعت ده وچهل‌وپنج دقیقه هستش ؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه . وای خدایا سوتی دیگر در پیشه . سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه می‌افتیم. سمت مسجد ، ساعت یازده وده دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا دوباره من باید جلوی این همسر آینده ضایع بشم. _ سلام. امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده. امیرعلی: شرمنده دیر شد. امیرحسین : نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیومدن. تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان آورد. با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم. با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم . _ سلام عزیزم یاسمین: سلام و ............ ( سانسور) _ عه. چته؟ یاسمین:خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟ _ حالا هنوز هیچی نشده. یاسمین:رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟ _ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین. امیرعلی: حانیه جان. اومدن حاج آقا _ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم. یاسمین: باشه. بای _سلام. حاج آقا : سلام دخترم . . . امیرعلی: خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید. سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ خودمم نمیدونم. گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین می‌اندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم. با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه امیرحسین: سادات بانو. چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد.حتی تو همین چند ماه اخیر. کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛ خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخودآگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره. _ جانم؟ یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت. وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ، _ این برای چیه عزیزم؟ پرنیان: برای تبریک از طرف خان داداش. امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه. گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛ _ ازشون تشکر کن. پرنیان : چشم. راستی شمارتونو میدید؟ شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانه ش خداحافظی میکنیم. این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود . با آن همه دلداده دلش بسته ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ وقت برای شروع دیر نیست 👌 هرزمان که تصمیم گرفتی زندگیتو تغییر بدی ازهمون جا شروع کن✅ امروز وفردا نکن .....🍃 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Tahdir joze29.mp3
4M
✅✅✅ 🍃خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم🌹 https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
Tahdir joze30.mp3
4.04M
✅✅✅ 🍃خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم🌹 https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082