چرا با قانون حجاب به شعور ما توهین میکنید؟.mp3
1.96M
🔰 چرا با قانون حجاب به شعور ما توهین میکنید؟!
#قسمتدوّم
#حجاب
#فلسفه_حقوق
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_بیستم با صدای زنگ گوشی، از خواب پرید. سراسیمه صدای زنگ را د
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_بیست_و_یکم
ستاره طلبکارانه برگشت و به نگهبان نگاه کرد.
مرد چهارشانه، هیکلمند و سبیلویی با لباس فرم آبیرنگ، به سرعت به طرفش آمد. انگار که مچ دزدی را، حین ارتکاب جرم گرفته باشد.
-کارتت خانم! کارتتو نشون بده.
-آقای محترم، من کارتمو جا گذاشتم. نکنه میخوای به خاطر کارت بیرونم کنی؟
نگهبان خودکاری را از جیبش بیرون آورد و مشغول نوشتن چیزی شد. در همان حین پرسید: «اسم و ورودیت؟»
-الان اسممو بگم مشکل حله؟ میتونم برم تو؟
نگهبان نوشتنش را متوقف کرد. سرش را از روی کاغذ بالا آورد.
-چه طرز حرف زدنه خانم؟ بدون کارت اومدی داخل، طلبکارم هستی؟
ستاره کمی صدایش را بلند کرد.
-ای بابا! عمدا بدون کارت نیومدم که! جا گذاشتم. یه جوری با آدم برخورد میکنین، انگار آدم کشتم. فردا میارم قاب کنین سردر دانشگاه، ببینم خیالتون راحت میشه یا نه!
صورت سبزه نگهبان، لحظه به لحظه سرختر میشد. رگ گردنش متورم شده بود.
ستاره کمی ترسید. خودش را عقب کشید. صدای بلندشان توجه دیگر دانشجویان را جلب کرده بود.
بعضی از ستاره طرفداری و برخی دیگر ستاره را به صلح دعوت میکردند.
نگهبان با پرخاش و در حالیکه سرش را میجنباند گفت: «الان با من میای حراست دانشگاه، تا تکلیفتو مشخص کنم.»
با شنیدن نام حراست، رنگ از صورت ستاره پرید. همهمه دانشجویان بلند شد.
-ای بابا! مگه چهکار کرده؟ خب کارتش یادش رفته!
در بین بگومگوها، ستاره از پشت سر نگهبان، چهره آشنایی را دید. با عینک دودی که داشت، تشخیص برایش سخت بود، اما بعد از چند لحظه او را شناخت.
کیان بود، جلوتر آمد. لبخند آشنایی زد. از نگهبان جریان را پرسید. نگهبان درحالیکه دستهایش را به این طرف و آن طرف تکان میداد، در حال توضیح دادن بود.
کیان نگهبان را به گوشهای کشاند. عدهای از پسرهای دانشگاه که انگار سوژه جذابی را پیدا کرده باشند، خودشان را به آنها رساندند تا لحظهای را از دست ندهند.
از آن طرف، دخترها هم شروع به نصیحت کردن ستاره کردند.
یکی گفت: «ببین عزیزم! اصلا ارزش نداره بهخاطر یه کارت، پات به حراست باز شه.»
دختری درحالیکه موهای وِزَش را درست میکرد، با لهجهی شیرازی گفت: «ای بابو! کاری نِداره که، بُگو معذرت میخوام،بره پیِ کارش. واسه خودت دردسر درست نِکن، دختر!»
اما ستاره تمام حواسش به کیان و نگهبان بود که در حال بحث کردن بودند.
بعد از ده دقیقه، کیان درحالیکه عینکش را به سمت موهایش هدایت میکرد به طرف ستاره آمد. بدون هیچ مقدمهای گفت:
«ستاره خانم! بیزحمت شما یه کارت شناسایی از خودت بده. موقع برگشت هم، بیا پسش بگیر.»
ستاره دستپاچه کارت ملیاش را بیرون آورد و به کیان داد.
-من الان برمیگردم.
کیان جملهاش را با چاشنی چشمکی همراه کرد.
وقتیکه برگشت، ستاره درحال صحبت با مینو بود. چند دقیقهای صبر کرد تا صحبتش تمام شد.
-ببخشید، نمیدونم چرا همهاش بد میارم. شرمنده.
- این حرفها چیه؟ من دارم میرم دانشگاه ریاضیات. اگر کمکی ازم بربیاد، در خدمتم.
-شما چی میخونی؟ نمیدونستم اینجا درس میخونین!
-من نرمافزار میخونم. آرش بهم گفته که شما حقوق میخونین.
ستاره قدمزنان شروع به حرکت کرد. با طعنه گفت:
«خوبه آرشخان، فقط از اون طرف اطلاعات دقیق میده.. اتفاقاً منم با مینو تو دانشکده شما قرار داریم. البته اون تا حالا انتخاب واحدشو تموم کرده .. این کلهی کچل منه که بیکلاه مونده..»
-نگین این حرفو! چقدر ناامیدین! موهای به این زیبایی دارین، آدم کیف میکنه..
ستاره نمیدانست از این تعریف باید خوشحال شود یا ناراحت. اما لبخند پر ناز و عشوهای تحویلش داد. در هرصورت از اینکه یک نفر از او تعریف میکرد، لذت میبرد.
وارد دانشکده که شدند، راهشان از هم جدا شد.
در سنگین چوبی را به سختی هل داد و وارد سایت شد.
مینو از پشت سیستم، برایش دست تکان داد. ستاره یکراست به سمت او رفت.
عصبانی کولهاش را روی میز سفیدرنگی کوبید که مانیتور روی آن قرار داشت. صفحهی کامپیوتر لحظهای لرزید. نگاههای معنیدار دانشجویان به طرفشان کشیده شد.
نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
⭕️شاید بشه گفت:🤔
✍خیلی از #کانالهای_دینی که وجود دارن، مدیرانشون کسانی هستن که توی #اسلام هیچگونه تخصصی ندارن.👌
و...
متاسفانه نظر خودشون رو میزارن تو کانال!(چون چند تا کتاب مثلا حدیثی یا تاریخی خوندن)👀
برادرمن -خواهر من؛👌
⚠️هیچ کس با مطالعهی چند تا کتاب حدیثی و تاریخی، عالِم و متخصص در #دین نمیشه.❌
همچنانکه هیچ کس با دانستن نام و خواص بعضی(و حتی همهی) داروها،
#دکتر نمیشه.✍
👈چلهها، نذرها، دستورات اخلاقی و امثال اون رو از کانالهایی که نمیدونیم مدیر یا مدیرانشون چه کسانی هستن، پیگیری نکنیم.❌
#پندانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
AUD-20210916-WA0036.mp3
13.93M
💚#آخرین_عروس💚
#قسمت_سوم
سرگذشت داستانی حضرت #نرجس (س) مادر حضرت حجت (عج) از روم تا سامرا را روایت میکند💚
✍مهدی خدامیان ارانی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi