⛔️ ای تاریخ ننگ بر تو اگر فراموش کنی ، در یک شب پنج جوان رشید مملکت برای جلوگیری از ورود اشرار به کشورمون جونشون رو فدا کردن😢
اما👈 صدای یک سلبریتی هم در نیومد 👀
فرداروز که قاتلشون رو بخوان اعدام کنن همهشون میشن مدافع #حقوق_بشر ! ...🤔
(عکس از #شهید_بادامکی و فرزند خردسالش😭)
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهدای_مظلوم_مرزبان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#چهارشنبه_های_زیارتی_امام_رضایی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#تلنگرانه
📣بیایم بخاطر خوشحال شدن کسی، #جهنم نریم👌
👈اینکه من کسی رو مسخره کنم و یا راز پنهان کسی رو جایی بگم و جماعتی بخندن، به خدا ارزش جهنم رفتن رو نداره😡
⚠️بدبخت کسی است که آخرتش رو به دنیاش میفروشه😳
و بدبخت تر :اونه که آخرتش رو بخاطر دنیای دیگران بفروشه👀
انشاءالله به رشدی از #عقل برسیم که #وظائف_دینی
و #واجبات_شرعیمون(نماز، روزه، امر به معروف و نهی از منکر و...) رو با هیچ چیز معامله نکنیم✅
🔖#نشرمطالبصدقهٔجاریهاست
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدودو در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با هم
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسه
کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل کیف، برایش زبان درازی میکرد.
"این اینجا چکار میکنه خدایا... فرشته ببینه دربارهام چی فکر میکنه! !"
زیپ کیفش را بست و تا خانه دست به سینه نشست، حس مجرمی را داشت که شیئ ممنوعهای را با خود حمل میکرد.
چنان آرام کیفش را جا به جا میکرد که صدای جرینگ جرینگ کلید بلند نشود، داشت با خودش فکر میکرد نکند فرشته صدای کلید را شنیده و به روی خودش نیاورده! چرا خودش نفهمیده بود!
-ممنون، من همینجا پیاده میشم داخل کوچه نیاین، سختتونه.
-خب بذار...
-نه عزیزم خیلی لطف کردین. سلام به عزیزجون هم برسونین. آقا... ممنونم، خدانگهدار.
فرشته دستی به بازویش کشید.
- زود برو خودتو گرم کن، حسابی خیس شدی... خدا به همرات!
با لبخندي قدرشناسانه از ماشین پیاده شد. صابر هم به رسم احترام پیاده شد. ستاره دلش میخواست پشت سرش هم چشم داشت! طوری آهسته قدم برمیداشت که انگار در حال پیادهروی در کنار ساحل دریاست.
زنگ خانه را زد. صدای عمو را که شنید، دلش آرام گرفت.
-منم عموجون.
رویش را برگرداند. صابر در حال سوار شدن به ماشین بود. نگاه آخرش مثل تیری زهرآلود قلب ستاره را هدف گرفت؛ نگاهی از روی جدیت با چاشنی اخم، که مخاطبش چشمان قهوهای ستاره بود. نمیدانست چه کار بدی انجام داده که مستحق چنین اخمی است، نکند متوجه کلیدها شده و... چیزی در دلش فرو ریخت.
بالأخره صابر سوار ماشین شد. نگاه مهربان فرشته و تکان کوتاه سرش، کمی رنجش را تسلی داد.
در خانه را که بست، نفس راحتی کشید. داخل کیفش را نگاهی انداخت تا مطمئن شود، توهم نبوده.
-ستاره، عمو بیا تو! نگاه کن...نگاه کن... سرما میخوری دختر!
نگاهی به خودش انداخت، انگار بدنش بیحس شده بود و خیسی باران را حس نمیکرد .
حرف فرشته و عمو درست از آب درآمد و ستاره روز بعد با بدن درد و کمی تب از خواب بیدار شد. امتحانات اولیاش را با حالت سرماخوردگی پشت سر گذاشت و این برایش بسیار اذیت کننده بود. اما آخرین امتحانش را با خوشحالی و موفقیت پشت سر گذاشت.
مینو بیرون سالن منتظرش ایستاده بود. به شوخی خودکار را به سرش زد.
-چی مینویسی هی تند تند، اینشتین کلاس؟
کف دستش را به سرش کشید، جایی که مینو ضربه زده بود.
-آخ... یواشتر. چرت و پرت مينويسم نمره بگیرم.
مینو خودکارش را در هوا طوری چرخاند که ستاره متوجه شد، دارد ادای او را هنگام امتحان دادن درمیآورد.
-آره جون خودت! از قيافهات معلومه.
به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردند.
-حالا کی گفته من اینشتینم؟ خرخون کلاس اون دختر کک مکیه هست که ردیف اول میشینه. فامیلش یادم نیست. یهبار کنارش نشستم ولی خداییش خوب درس فهمیدم.
مینو نیشخندی زد.
-سلطانی رو میگی؟ آره خبراش دستمه. خاک بر سر، تور پهن کرده، چه توری! میدونستی مهرداد رفته خواستگاریش؟
ستاره چنان از حرف مینو جاخورد که وسط راه متوقف شد و نزدیک بود چند نفر به هم برخورد کنند. مینو دستش را گرفت و کنار کشید.
-ای بابا، چرا سکته زدی دختر؟
-باورم نمیشه... بیچاره دلسا... کلی با مهرداد پز میداد... فکر میکرد میاد خواستگاریش حتما... بگو چرا زد آینمو شکست، عغده کرده بود.
-بیشعوره دیگه! عشق و حالشو با دلسا و اون ترم اولی کرد، آخر سرهم خرخون کلاس... که کلهاش همه تو کتاب و درسه انتخاب کرد.
ستاره خودش را جای دلسا گذاشت، اگر کیان دختر دیگری را حتی برای دوستی به او ترجیح میداد، چه حالی میشد؟ چه برسد به ازدواج؟ چه تضمینی وجود داشت که کیان تا آخر با او دوست بماند؟ ولی از خودش مطمئن بود، با اینکه بخاطر رفتارهای زننده کیان نسبت به او کاملا سرد شده بود، اما از خودش مطمئن بود. در مرامش چنین کاری بیانصافی بود. اصلا آخرش تا کجا بود! این افکار مثل موریانهای آرام آرام داشت به مغزش رسوخ میکرد، که صدایی از پشتسرش او را ترساند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهار
-آقا سلام...
صدای شاد و شنگول کیان را از پشت سرش شنید. ورقه سوال هنوز به دستش بود.
-کجا؟ امتحان میدین، در میرین؟ ستاره خانم چطورن؟
-ممنون خوبم! امتحانت خوب بود؟
مینو برگه امتحان را از دست کیان قاپید.
-ببینم برگهرو.. آسون بود؟
کیان سرش را به دو طرف چرخاند.
-ای! پنجاه پنجاه. من کلا باهوشم، یه دور بخونم 16 رو گرفتم.
ستاره سرش را از روی برگهای که دست مینو بود برگرداند.
-من که نمیفهمم چی نوشته، همش ریاضیه! واقعا باهوشی که میفهمی.
مینو برگه را میان چمنها رها کرد.
کیان خم شد و برگه را برداشت.
-چیه میزون نیستین دوتایی! طوری شده؟
مینو طبق عادت همیشگیاش در حال جویدن آدامس بود.
-قضیه یارو مهردادرو شنیدی؟
-مهرداد؟ چی شده حالا؟
مینو بیمقدمه، وسط چمنها نشست.
-رفته خواستگاری خرخون کلاس، سلطانی. مال اکیپ ما نیست؛ یعنی تو هیچ اکیپی نیست. ستاره شنید میخواست سکته بزنه.
کیان نگاهی به ستاره انداخت.
-چرا؟
دو نفری با چشمهایی وق زده زل زدند به کیان. همزمان پرسیدند:
-چرا؟؟
ستاره با لحن طلبکارانهای پرسید:
-یعنی از نظر تو کارش درست بوده؟
کیان با دست اشاره کرد که کنار مینو بنشینند تا در موردش حرف بزنند.
-ببینین، من نمیگم کارش درست بوده. ولی میگم این دوتا مقوله جداست، میفهمین چی میگم؟
مینو سکوت کرد و رویش را برگرداند. داشت تظاهر میکرد چیزی برایش مهم نیست. ستاره اما به علامت منفی سر تکان داد.
-خب، دلسا دوستش بوده! نبوده؟ دوست بودن با ازدواج کردن فرق داره دیگه! خیلی ساده است. چرا نمیگیرین؟
-یعنی چون بهم زدن با هم، سریع باید بره طرف یه دختر دیگه؟
-ببین وقتی رابطهشون تموم شده، دیگه حسی به هم ندارن، برا چی صبر کنن؟ اصلا مگه تو دوستی قانونی هم هست که دارین ازش دفاع میکنین؟
مینو جواب داد:
-خب شاید دلسا هنوز دوسش داشته باشه. اصلا شاید دلش میخواست خودش با مهرداد ازدواج کنه، هرچی باشه اون اولویت داشت.
کیان انگار کلافه شده بود.
- مینو تو دیگه چرا؟ دوستی اسمش روشه... هر لحظه ممکنه تموم شه... امروز با من دوستی، صبح ممکنه تموم بشه. قردادای امضا نکردیم که بگیم آقا ما تا روز قیامت با هم دوستیمون. تازه بگیم، حرف باد هواست. دیگه انگار این قانون نانوشته رو قبول کردیم، اومدیم وسط. تازه مینو خانم شما چرا لجت گرفته؟ شما که با همه هستی خودت؟
-من فرق دارم... اصلا. چی میگی تو؟ بعدم اون رفته دست گذاشته رو یکی که آفتاب مهتاب ندیدش مثلا! از این دارم حرص میخورم.
ستاره اما ذهنش مشغول شده بود، حرفهای کیان را نمیتوانست هضم کند. نمیدانست از حرفش ناراحت شود یا خوشحال! در حالیکه داشت منطقی حرف میزد.
-پس احساسات اون دختر بیچاره چی میشه که وقتی براش کادو میخریده کلی ذوق میکرده. وقتی بهش میگفته دوسش داره، قند تو دلش آب میشده. اگه دوسش داشت باید پای حرفش میموند.
کیان متوجه حرف ستاره شد.
- عزیزم! ما الان داریم کار مهرداد رو تحلیل میکنیم... نمیگیم خوبه یا بد. آدما با هم فرق دارن.
مینو انگار عصبی شده بود.
-پاشین بریم تو کافه گیلاد...تازه برگشته.
سه نفری به سمت ماشین مینو حرکت کردند. ستاره داشت به حرفهای کیان فکر میکرد. یعنی کی و کجا و سر چه مسئلهای قرار بود دوستیاش با کیان تمام شود. حس عروسک سیرکی را داشت که حق انتخابی ندارد.
وقتی یاد فرشته و صابر میافتاد، از خودش بدش میآمد. بخاطر نگاه جدی و عصبانی صابر دلش نمیخواست با فرشته رو به رو شود. در دلش به انتخاب فرشته حسادت کرد.
وقتی از دانشگاه خارج شدند، مینو و کیان سرشان در گوشیشان بود و از احساسات بهم ریخته او هیچ خبری نداشتند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوباره آمده ام برای مهمانی😊
منم مسافرِ تو، همان که میدانی🌸🤲
السلام علیک
#علی_ابن_موسی_الرضا_ع
#دهه_کرامت
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
دوستی گفت من رژیم دارم 🤔🤔🤔🤔🤔
گفتم : شما وزن متعادلی دارید نیاز به رژیم نیست !؟ 😐
او گفت : رژیم تغذیه نیست
#رژیم_تفکر_و_رفتار است...👌👌👌
در این رژیم اجتناب می کنم از :
۱- افکار منفی😱
۲-آدمهای منفی👀
۳-کسانی که لبخند را از من می گیرند.😔
۴-آنهایی که باعث میشوند
سایه غم و حسرت بر نگاهم چیره شود .😒
۵-آنها که باعث می شوند
اعتماد به نفسم را از دست بدهم .🙈
۶- آنهایی که چوب لای چرخ زندگیم می گذارند.😡
✅✅✅✅✅
او گفت : اگر یک ماه این #رژیم را رعایت کنم
سه کیلو از بیماریهای تفکر و رفتارم کم میشود
و سه کیلو کیفیت زندگیم بالا میرود ....👌👌👌👌👌👌👌👌
امتحان کنید بنظر من هم رژیم خوبی است....😍😍😍😍😍😍😍
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸