eitaa logo
رسانه الهی
354 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
686 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدا ۰۱۱.m4a
21.69M
🔹عظمت شخصیت رحمه الله علیه. 🔸در بیان شخصیت های بزرگ بین المللی. 🔴 قسمت اول 🎙استاد محمود قاسمی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
صدا ۰۱۲.m4a
27.19M
🔹برای ادامه راه و چگونه عمل کنیم.؟؟ 🔸امروز وظیفه اصلی ماچیست؟ 🔴قسمت دوم 🎙استاد محمود قاسمی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوهیجده روی تخت نشسته بود و ناخنش را می‌جوید. دوست نداشت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت. -به‌به! نه، به‌به! خوشم اومد. به پشتی صندلی تکیه داد و کمی خودش را رها کرد. پاهایش را روی میز انداخت. -راه افتادی‌ها! چندبار دیدم، سعید ازت پرس و جو می‌کنه. خبریه؟ نکنه قضیه عشقیه؟ ستاره از روی تخت بلند شد، صدای ضعیف فنرهای تخت هم بلند شد. روبه‌روی پنجره ایستاد و نگاه نگرانش را به باغچه دوخت. -چی میگی، تو؟ عشق کجا بوده؟ فقط.. فقط.. چون جدیده دلم میخواد بدونم چه شکلیه. -خب می‌گفتی عکس بفرسته برات. کاری داشت؟ ستاره سرش را پایین انداخت و کمی با ناخنش بازی کرد. مینو تلخندی زد. سکوت دو نفره‌شان را صدای بلند عفت شکست. -دخترا بیاین ناهار! احمد آقا هم نزدیکن. مینو خواست بیرون برود که ستاره دستش را گرفت و نگهش داشت. -واستا! بذار یه چیزی بگم. داره خفم می‌کنه. مینو بیشتر به طرف ستاره چرخید و روبه‌رویش ایستاد. -چی شده! ستاره نگاهش را دوباره به باغچه کشاند. -چیه؟ جن دیدی؟ -من خاکش کردم. دستانش را جلوی دهانش تا گرفت. شاید فکر می‌کرد با گفتنش جرم بزرگ‌تری را هم مرتکب شده. مینو شانه‌های ستاره کمی تکان داد. -چیو خاک کردی دختر؟ لبش را پُرغصه گزید، سرش را پایین انداخت. -قرآنمو گلوله‌های بی‌صدای اشک بود که صورتش را در می‌نوردید. با صدای قهقه مینو، سرش را بلند کرد. -خاک تو سرت، ترسیدم. موقع خارج شدن از اتاق، خنده یک درمیانش که بیشتر شبیه هن هن ماشین بود، را تحویل ستاره داد. از خشم، اشک در چشمانش خشک شد. چقدر ساده لوحانه، احساساتش را روی دایره ریخته بود و مینو به راحتی لگدمالش کرد. عمو تازه رسیده بود و با مینو در حال احوالپرسی بود. سلامی کرد و برای انداختن سفره به کمک عفت رفت. مینو چنان جوّ شادی را ایجاد کرد، که فضای خانه را با خنده پر کرده بود. مینو انگار عفت و عمو را سال‌ها می‌شناخت و با هرکدام به روش خودش حرف می‌زد. -ستاره من موهام معلوم نیست؟ روسریم ساتنه، همه‌اش حس می‌کنم موهام پیداست. ستاره جلو خنده‌اش را گرفت. با خودش گفت "الان عمو میگه، کاش ستاره هم حجابش‌رو از این دختر یاد بگیره." در همان چند ساعت حضورش در آن خانه، حال و هوا را به کلی عوض کرده بود. موقع خداحافظی، مینو گونه عفت را بوسید و گفت: «عفت جون! برای مراسم ختم نادعلی حتما با حاج آقا تشریف بیارین. مامانم خیلی دوست دارن باهاتون آشنا بشن.» عفت دستش را از روی چادر، بر بازوان نسبتا کشیده مینو، کشید. -قربونت برم، عزیزم! چقدر تو خوش‌زبون و تمیزی دختر! حتما میام.» بعد رو به عمو کرد و طوری سرش را پایین آورد که انگار از نگاه کردن در چشمان عمو حیا دارد. -دست شما درد نکنه، حاج آقا! ان شاء الله خدا به سفرتون برکت بده. ستاره که حسابی خنده‌اش گرفته بود، با چند سرفه ساختگی حالتش را عوض کرد. -ستاره جون، قربون دستت، خیلی خوش‌گذشت. یادت نره با عفت خانم بیاین حتما! راستی، فردا انتخاب واحده دیر نکنی‌ها!» و بعد با چشمکی از ستاره خداحافظی کرد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنی‌ها!" ی مینو هم در گوشش زنگ می‌خورد. موهای بهم ریخته صورتش را کنار زد. نگاهی به ساعت انداخت و خودش را جمع و جور کرد. صدای عمو را از پشت در شنید. -عمو بیداری؟ ساعتت خودشو کشت، اگه باید بری دانشگاه بجنب که من دارم، میرم بیرون. ستاره که هنوز خواب‌آلود بود، از پیشنهاد عمو چنان خوشحال شد که خواب از سرش پرید. -الان می‌پوشم. یک ساعت بعد، با مینو در سایت دانشگاه در حالی که به اتفاقات روز قبل، ریز‌ ریز می‌خندیدند، واحدهای درسی‌شان را انتخاب کردند. از سایت که بیرون آمدند، ستاره پیشنهاد داد که از بوفه دانشگاه خوراکی بخرند، اما همان لحظه گوشی مینو زنگ خورد. مینو طوری تلفنش را از کیفش بیرون کشید که ستاره صفحه گوشی را ندید. -عزیزم! همین‌جا بشین، تا من بیام. ستاره که احساس سرخوردگی کرده بود، روی نیمکت چوبی نشست. نگاهش را به مینو دوخت که زیر درخت کاجی در حال حرف زدن بود. از حرکت دستانش متوجه عصبانیتش شد. همیشه وقتی مینو را عصبانی می‌دید، تمام تنش می‌لرزید. "خدا بخیر کنه! این دوباره دیوونه شده. دوباره باید اخلاق گندشو تحمل کنم." اَهی گفت و سرش را به سمت راستش چرخاند. گروهی از دانشجویان را دید که از دانشکده ریاضی بیرون می‌آمدند. دختران چادری وسط گروه، او را ناخودآگاه، یاد فرشته انداخت، خیلی وقت بود که خبری از او نداشت. حوصله‌اش سر رفته بود، انگار تلفن مینو هم تمامی نداشت و او باید دستورات مینو را یکی یکی انجام می‌داد. نتش را روشن کرد. یک پیام خوانده نشده از کیان داشت و سه پیام از طرف سعید. از اینکه آدم مهمی شده بود و دیگران برایش سر و دست می‌شکستند، قند در دلش آب شد. دلش توجه می‌خواست و این برایش کافی بود. -سلام، ستاره! خوبی؟ درگیر بابا بودم. ببخش! چه خبر مبرا؟ تند و بی‌حوصله نوشت: -خوبم، تو خوبی؟ صفحه سعید را باز کرد. پیام اول: -سلام، بانوجان! من امروز مطالب کانال رو آماده کردم. شما زحمت نکشین. پیام دوم: این چند روز، تمام زحمتا گردن شما بود. دیگه خودم هستم. ببخشید اگه تنهاتون گذاشتم عزیز. از خوشحالی دستش را را جلوی دهانش گرفت. "وای خدا!" آب دهانش را با هیجان قورت داد. سرش را به طرف چپش چرخاند. "چی بگم؟ چکار کنم؟" همین‌طور که داشت فکر می‌کرد، صدای مینو را شنید. با قدم‌هایی بلند و چهره‌ای برافروخته به طرفش آمد. -موندی؟ من دارم می‌رم. رنگ از صورت ستاره پرید. گوشی را میان لوازم آرایشش رها در کیفش انداخت. -چی شدی؟ -گفتم موندی یا نه! -نه دیگه بدون تو چکار دارم اینجا؟ -من با اتوبوس می‌رم، پاشو بریم. مثل بچه‌ای گوش حرف کن، به دنبالش راه افتاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸: ما حقیقتاً مرده بودیم؛ ما را زنده کرد. ما گمراه بودیم؛ امام ما را هدایت کرد✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 🍃 از مشکلاتی که در این پیش می‌آید نهراسید...👌 ➕گوشه‌هایی از وصیت‌نامه سیاسی-الهی (ره) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا