eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
*📍‌ 📍* *♦️می گه :* *چون اون آقا که اهل "مسجد" هست ، فلان "اشتباه" رو کرد، پس من دیگه "مسجد نمی رم ! "*🤔 *♦️چون فلانی که "نماز" می خونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه "نماز نمی‌خونم ! "*🤔 *♦️چون فلان خانم که "چادری" هست، فلان "اشتباه" رو انجام داد، پس من دیگه "چادر نمی پوشم ! "*🤔 *⁉️ اما یه سوال خیلی :* *⛔ چرا هیچکی نمی گه :* *چون فلانی که "چلوکباب" می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه "چلوکباب نمی خورم؟ "*😝 *⛔ چرا هیچ کس نمی گه:* *چون فلانی که "بنز آخرین سیستم" رو سوار هست، "دزدی" کرد ، من دیگه "بنز سوار نمی شم؟ "*😱 *⛔ چرا هیچ کس نمی گه:* *چون فلان خانم که این همه "طلا" و "جواهر" داره ، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه از "طلا و جواهر" استفاده نمی کنم؟*😳 *🔥چرا ما سریع از "دین" مایه می ذاریم، نه از "دنیا" !*🤔 *هیچ کس به غیر از "اهل بیت علیهم ‌السلام" معصوم نیست.*👌 *پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.*👌 *انسان "ممکن الخطاست" ، جایز الخطا نیست!*👌 *👈 اگه خیلی ادعا داریم، از "جیبمان" مایه بگذاریم، نه از "دینمان" !* 👇👇👇👇👇👇👌👌👌👌 به ذات خود ندارد عیبی✅ ⛔ هر عیب که هست از مسلمانی ماست.🙈🙈🙈🙈🙈 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_هشتم 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آم
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد 💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد.... اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. 🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍 🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.» 🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋ 💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار... 🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» 🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. ❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» 🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️ مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. 🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. 🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑 ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» 🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫 آه از نهادِ صمد درآمده بود... بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜 🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒 🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. 💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» ⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم. 🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. 🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵 ⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.» 🖋 ادامه دارد.... نویسنده؛ .... 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ امام علی عليه السلام: در سالم بودن آدمى، همين بس كه عيوب ديگران را كمتر در ذهن خود نگه دارد✅ 📙 ميزان الحكمه ج 8 ص 332 🕌 @mediumelahi
❗ملا و مرد توبه کار!👇 🔆بعد از نماز ملانصرالدین در بلندگو گفت : ✳️📢آهای مردم همگی گوش کنید! 🔶میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده،مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده، خلافکار بوده و... 🔴هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است..😳 🔰 بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!🤔 💠احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت: مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم😳 🌺خدا آبرویم را نبرد!🙏 اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است😱😱😱😂😂😂 ~~~~~~~~~~~~~~ 🔴نتیجه اخلاقی:👇 وقتی به امور و احکام دین آگاهی کامل نداریم مردم را دین زده نکنیم!👌 🔹اهمیت حفظ یکی از بزرگترین سفارشات اسلام هست که بر انجام آن تاکید بسیار فراوانی شده است...✅ 🕌 @mediumelahi
AUD-20210818-WA0050.mp3
13.41M
کتاب خدای خوب ابراهیم، روایتگر خاطرات زیبای شهید «ابراهیم هادی» 🌸🌸🌸🌸 از نکته‌های جالب و کاربردی کتاب خدای خوب ابراهیم این است که مجموعه خاطرات جمعی از اعضای خانواده، دوستان و همرزمان شهید ابراهیم هادی نقل شده و پس از آن یک آیه از قرآن در مورد آن ویژگی ذکر کرده . 🎙رادیو‌ایران‌صدا 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐜مورچه باش❗️ ولي متفاوت باش ... ⁉️ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ👣 ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ... 👌 🔴 ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نایست 🖐 ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ 👌🏻 ✅ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ ﮔﺮﺩﺍند.💝 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوانی خواب دید :👇 موبایلش را کنار قرآن جا گذاشته و از خانه بیرون رفته🤔 📖 قرآن از موبایل پرسید:چرا اینجایی؟ 📲موبایل: این اولین باره که منو فراموش میکنه😏 📖ولي مرا همیشه فراموش میکنه 📲من همیشه با اون حرف می زنم، اونم بامن😉 📖منم همیشه با اون حرف می زنم، ولی اون نه گوش میده ،نه با من حرف میزنه👌 📲آخه، من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم‌ ....🗣👂 📖 منم پیام‌ها وعده های زیبا دارم،ولی فراموشم کرده👤 📲از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه 😐 📖من منبع همه کیفیت‌های عالم هستم ،ولی روش نمیشه منو به دوستاش معرفی کنه،چون هنوز منو نشناخته👐 👀در این میان جوان آمد که موبایلش راببرد 📲 با اجازه شما، اومده منو ببره،گفتم که بدون من نمیتونه زندگی کنه😍 📖 قرآن: من هم در روز قیامت به خدایم شکایت میکنم " یا ربّ اِنَ قَومی اتَّخَذوا هذا القرآن مَهجورا " پروردگارا قوم من قرآن را مهجور گذاشتند✅ 🕌 @mediumelahi