*📍 #تلنگـــرانه 📍*
*♦️می گه :*
*چون اون آقا که اهل "مسجد" هست ، فلان "اشتباه" رو کرد، پس من دیگه "مسجد نمی رم ! "*🤔
*♦️چون فلانی که "نماز" می خونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه "نماز نمیخونم ! "*🤔
*♦️چون فلان خانم که "چادری" هست، فلان "اشتباه" رو انجام داد، پس من دیگه "چادر نمی پوشم ! "*🤔
*⁉️ اما یه سوال خیلی #مهم :*
*⛔ چرا هیچکی نمی گه :*
*چون فلانی که "چلوکباب" می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه "چلوکباب نمی خورم؟ "*😝
*⛔ چرا هیچ کس نمی گه:*
*چون فلانی که "بنز آخرین سیستم" رو سوار هست، "دزدی" کرد ، من دیگه "بنز سوار نمی شم؟ "*😱
*⛔ چرا هیچ کس نمی گه:*
*چون فلان خانم که این همه "طلا" و "جواهر" داره ، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه از "طلا و جواهر" استفاده نمی کنم؟*😳
*🔥چرا ما سریع از "دین" مایه می ذاریم، نه از "دنیا" !*🤔
*هیچ کس به غیر از "اهل بیت علیهم السلام" معصوم نیست.*👌
*پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.*👌
*انسان "ممکن الخطاست" ، جایز الخطا نیست!*👌
*👈 اگه خیلی ادعا داریم، از "جیبمان" مایه بگذاریم، نه از "دینمان" !*
👇👇👇👇👇👇👌👌👌👌
#اسلام به ذات خود ندارد عیبی✅
⛔ هر عیب که هست از مسلمانی ماست.🙈🙈🙈🙈🙈
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_هشتم 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آم
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_نهم
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود...
_/\|/\❤️
🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد
💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍
🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند.
قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.»
🖋 ادامه دارد....
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
#داستان_واقعی....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
✅ امام علی عليه السلام:
در سالم بودن آدمى، همين بس كه عيوب ديگران را كمتر در ذهن خود نگه دارد✅
📙 ميزان الحكمه ج 8 ص 332
#تلنگر
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#سوژه_سخن_طنز
❗ملا و مرد توبه کار!👇
🔆بعد از نماز ملانصرالدین در بلندگو گفت :
✳️📢آهای مردم همگی گوش کنید!
🔶میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده،مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده، خلافکار بوده و...
🔴هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است..😳
🔰 بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!🤔
💠احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت:
مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم😳
🌺خدا آبرویم را نبرد!🙏
اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است😱😱😱😂😂😂 ~~~~~~~~~~~~~~
🔴نتیجه اخلاقی:👇 وقتی به امور و احکام دین آگاهی کامل نداریم مردم را دین زده نکنیم!👌
🔹اهمیت حفظ #آبرو یکی از بزرگترین سفارشات اسلام هست که بر انجام آن تاکید بسیار فراوانی شده است...✅
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20210818-WA0050.mp3
13.41M
✅ #خدای_خوب_ابراهیم ✅
#قسمت_ده
کتاب خدای خوب ابراهیم، روایتگر خاطرات زیبای شهید «ابراهیم هادی»
🌸🌸🌸🌸
از نکتههای جالب و کاربردی کتاب خدای خوب ابراهیم این است که مجموعه خاطرات جمعی از اعضای خانواده، دوستان و همرزمان شهید ابراهیم هادی نقل شده و پس از آن یک آیه از قرآن در مورد آن ویژگی ذکر کرده .
🎙رادیوایرانصدا
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#انگیزشی
🐜مورچه باش❗️
ولي متفاوت باش ... ⁉️
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ👣
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ... 👌
🔴 ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نایست 🖐
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ 👌🏻
✅ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ ﮔﺮﺩﺍند.💝
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#تلنگرانه
جوانی خواب دید :👇
موبایلش را کنار قرآن جا گذاشته و از خانه بیرون رفته🤔
📖 قرآن از موبایل پرسید:چرا اینجایی؟
📲موبایل: این اولین باره که منو فراموش میکنه😏
📖ولي مرا همیشه فراموش میکنه
📲من همیشه با اون حرف می زنم، اونم بامن😉
📖منم همیشه با اون حرف می زنم، ولی اون نه گوش میده ،نه با من حرف میزنه👌
📲آخه، من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم ....🗣👂
📖 منم پیامها وعده های زیبا دارم،ولی فراموشم کرده👤
📲از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه 😐
📖من منبع همه کیفیتهای عالم هستم ،ولی روش نمیشه منو به دوستاش معرفی کنه،چون هنوز منو نشناخته👐
👀در این میان جوان آمد که موبایلش راببرد
📲 با اجازه شما، اومده منو ببره،گفتم که بدون من نمیتونه زندگی کنه😍
📖 قرآن: من هم در روز قیامت به خدایم شکایت میکنم " یا ربّ اِنَ قَومی اتَّخَذوا هذا القرآن مَهجورا "
پروردگارا قوم من قرآن را مهجور گذاشتند✅
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi