رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوشصت_وهفت بعد از آن شب تلخ، که برایش اندازه چند قرن گذشت دوباره
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوشصت_هشت
لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجانش خیره شد.
-باشه بابا! قهر نکن. شایدم این رابطه، یه روز به درد بخوره... شاید خودم پا پیش بذارم برا خواستگاری.
بعد سرش را بالا گرفت و شروع کرد به قهقه زدن.
-راستی ستاره، فردا یه ماموریت خیلی مهم داریم، فردا کلاس داری؟
- آره، چه ماموریتی؟
-فردا کلاس نرو، باید باهم بریم یه جایی چند تا عکس و فیلم بگیریم. چند تا سوژه پیدا کردم، عالیان. اینو تحویل بدیم یه سورپرایز عالی داریم از طرف گیلاد.
دستش را زیر چانهاش گذاشت.
-اوکی، سورپرایزش چی هست حالا؟
-اسمش روشه دیگه... حالا خودت کمکم میفهمی. بجز اون خودمم یه چیز عالی برات در نظر دارم.
چشمکی تحویل ستاره داد.
-یه چیزیه که خیلی دوست داری.
-داری اذیتم میکنیا بگو دیگه.
-نچنچ... میگم عموت که اینروزا بهت گیر نمیده، میده؟
-دست نذار رو دلم، که خیلی دلم پره.
ستاره شروع کرد به تعریف کردن بحثش با عمو بخاطر اعتراضات مردم به بنزین و نظرات متفاوت عمویش.
همینطور که حرف میزدند، از کافه بیرون رفتند و سوار ماشین شدند.
خواست از ماشین پیاده شود که مینو بازویش را از روی مانتوی جگریاش کشید.
- خوشگل! فردا می خوام یه تیپ ویژه بزنیها!
ستاره خندهاش گرفت.
-چرا؟ میخوای بری برام خواستگاری؟
مینو سری کج کرد.
-خودمونیما! هوشت به خودم رفته... یه جورایی... شال فسفری تو بپوش، چتریهاتو بریز تو پیشونیت... موهاتو از پشت دماسبی ببند، میکاپ ویژه هم یادت نره، که میخوام از محراب حسابی دل ببری.
ستاره زد زیر خندید. ردیف دندانهای سفیدش پیدا شد.
-ما بریم خواستگاری؟
-چرا که نه؟ حالا ببین چه برنامهای برات دارم.
از ماشین پیاده شد و با فکر محراب در خانه را باز کرد. محراب پسر خوبی بود. اگر عمو او را میدید، حتما با ازدواجشان موافقت میکرد.
صبح روز بعد، وقتی که مطمئن شد عمو و عفت از خانه بیرون رفتند، بهترین لباسهایش را پوشید که پیامی از طرف مینو روی گوشیاش آمد.
- چه خبرا عروس خانم؟ خوشگل کردی حسابی؟
-بله خانم ساق دوش.
-چند تا عکس خوشگل برام بفرست.
ستاره روی صندلی نشست و چند عکس با شال فسفریاش گرفت.
-وای! عین ماه شدی، تو عروس بشی چی میشی؟... چندتا بدون شالم بفرست.
- چرا؟
-میخوای به محراب برسی یا نه؟
دودل شده بود. کمی قدمی زد. خودش را در آینه نگاه کرد.
"اگه محراب این شکلی ببینم، شاید دلش بلرزه و زودتر بیاد خواستگاریم... چی میشه مگه؟"
دوباره قدم زد، لبش را گزید و با خودش حرف زد تا وجدان نیمه بیدارش را خاموش کند.
تصمیمش را گرفت و چند عکس بدون شال، از خودش برای مینو فرستاد.
-ای جان! خوراکمه این... حالا زودتر بیاد که خیلی کار داریم.
-چشم، ساق دوش خانم، دارم میام. همینطور که خودش را بررسی میکرد و لباسهایش را پایش به لبهی آستین سدریاش به دستگیره گیر کرد و تعادش را از دست داد.
-اَه... آخه الان وقتش بود؟ حالا چکار کنم!
دوباره به اتاق برگشت و مانتو سفیدی را تنش کرد و از خانه بیرون زد.
کرایه تاکسی را کارت به کارت کرد و پیاده شد. سرش را به دو طرف چرخاند. به مینو زنگ زد.
-رسیدم، کجایی پس... ماشینتو نمیبینم.
-بیا جلو میوهفروشی تو پژو سبز، تاکسی، نشستم.
نمیدانست چرا دلش شور میزد، بجای اینکه خوشحال باشد.
دستی به سطح صیقلی گردنبندش کشید و زیر لب اسم محراب را صدا زد.
دستگیره مشکی پژو را کشید و کنار مینو نشست.
-سلام، چرا با ماشین خودت نیومدی؟
-خراب بود دیگه عجله داشتم... خانم لطفاً حرکت کنین.
نگاهی به صورت رنگ پریده مینو انداخت.
-خوبی؟
-نه زیاد، دیشب با گیلاد بیرون بودم... ساندویچ خوردم از صبح خیلی دل دردم... فکر کنم مسموم شدم.
-خب کنسلش میکردی!
-نه چیزی نیست. تو چطوری؟ آمادهای برای سوپرایز ویژه؟
نگاهی به پاهای مینو انداخت که مدام تکانشان میداد و نگاهش را از او میدزدید.
ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
recording-20230613-224357.mp3
2.77M
#یک_انتخاب_عاقلانه4
بخش چهارم:
⭕️ راحت طلبی یک خانم بی #حجاب قطعا موجب میشه که طبق سنت های الهی چوب سنگینی بخوره...
🔹حاج آقا حسینی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوشصت_هشت لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجانش خیره شد. -باش
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوشصت_ونه
سی دقیقه بعد، جلوی یک کافی شاپ، توقف کردند.
مینو دست سردش را روی دست ستاره گذاشت.
-همینجا بمون تا بیام.
تا به حال این کافیشاپ را ندیده بود. با نگاهش مینو را دنبال کرد؛ از پلهها بالا رفت و در شیشهای را هل داد.
شیشه کافه دودی بود و چیزی را تشخیص نمیداد. کمی روی صندلی جابهجا شد.
-ببخشید خانم، مینو... یعنی این خانم... نگفتن کجا باید بریم بعدش؟
خانم راننده بدون اینکه رویش را برگرداند، جواب داد.
-در جریان نیستم.
دوبار نگاه نگرانش را به در کافه داد. انگار سردی دستان مینو به دستان او هم سرایت کرده بود. دستانش را جلوی دهانش گرفت و ها کرد.
-میشه بخاری ماشینو بیشتر کنین؟
صدای تِکی شنید و بعد هوای گرمی که آرام آرام در فضای ماشین جریان پیدا کرد.
با کف دستش شیشه بخار زده را پاک کرد. از بین دایرهای که روی پنجره با حرکت دستش ایجاد شد، بیرون را نگاه کرد. مینو بدو بدو به سمت ماشین آمد.
-خانم حرکت کنین.
با تعجب به مینو نگاهی انداخت.
-قرار نبود باهم عکس بگیریم؟ کجا رفتی؟ دوربینت کو؟
مینو نفسزنان، گوشیاش را بالا گرفت.
-با این گرفتم... نه این قسمت ماموریت برای خودم بود، قسمت بعدی دست خودتو میبوسه.
دستش را توی کیف عنابی چرمش فرو کرد. سرش را جلوتر برد و توی کیف را با دقت نگاه کرد.
کاغذی را بیرون کشید و همراه با خودکار قرمز روشنی به دست ستاره داد.
-اینو امضا کن.
-چیه؟
-سند ازدواج! چیه بنظرت؟ برگه ماموریته... برای گرفتن حقالزحمهات... امضا کن دیگه.
بدون اینکه نوشته را بخواند، برگه را امضا کرد و به دست مینو داد.
مینو با دستانی که لرزش داشت، نوشته را تا زد و به ستاره برگرداند.
-برگه ماموریته... باید پیش خودت باشه... بذار تو کیفت، رسیدی تحویل گیلاد بده.
در حالیکه برگه را در جیب پشتی کیفش میگذاشت، پرسید:
-من؟
-آره دیگه!
-خودت چی؟
-من... به گیلاد گفتم... کار دارم، میخوام همه چیزو برای یه جشن عالی...
آماده کنم.
تنها چیزی که در صورت مینو میدید اضطراب بود، "جشن عالی" هیچ تناسبی با حالات صورتش نداشت.
زمزمههای عجیبی که از مینو میشنید، او را میترساند.
" جایگاه واقعی... عرفان.... پیشرفت...."
-خانم! نگه دارین، لطفا!
مات و مبهوت به لبهای مینو که بنظر سیاه شده بود، نگاه کرد. ادامه داد:
- پیاده شو! برو جلو!
سکوت کرد.
مینو دوباره ادامه داد:
-شاسی بلند مشکی جلوتر واستاده... سوارش شو و برو.
ستاره گردن کشید تا بهتر ببیند.
-خودت نمیای؟
-گفتم که کار دارم...کارت که تموم شد... بیا... بیا... کافه گیلاد، اونجا همو میبینیم، اوکی؟
با بغضی که گلویش را گرفته بود، باشهای گفت و پیاده شد.
✍ ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوشصت_ونه سی دقیقه بعد، جلوی یک کافی شاپ، توقف کردند. مینو دست
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوهغتاد
کنا ماشین شاسی بلند سفید که رسید، برگشت و نگاهی به مینو انداخت. توقع داشت برایش دست تکان دهد یا لبخند بزند، ولی وقتی تاکسی سبز از کنارش رد شد، با پوزخندی روی صورتش از جلو چشمانش عبور کرد.
قلبش این بار با صدای تِک تِک، میزد.
در ماشین را باز کرد و نشست. پریسا را که دید کمی خیالش راحت شد.
-سلام!
مردی که کنار راننده نشسته بود، سرش را به سمت ستاره برگرداند.
-سلام! بانوی ویژه گیلاد خان!
مصطفی بود.
پریسا سرش را از روی گوشی، با مکث بلند کرد.
- خوبی؟
-ممنون.
-از مینو چه خبر، خوب بود؟
-نمیدونم، خیلی بهم ریخته بود.
پریسا خندید.
-مینو دیوونه است... می شناسیش که! یه بار ریسه میره... یه بار با یه من عسلم نمیشه خوردش...عقل درست و حسابی نداره...اون کاغذو که بهت داده، بده من...
ستاره کیفش را کمی به خودش نزدیکتر کرد.
-مینو گفت خودم بدم دست گیلاد.
مصطفی دوباره به طرفش چرخید ولی داشت با چشمانی گرد شده به پریسا نگاه میکرد.
-باید دست خودش باشه... معلومه داری چهکار میکنی؟
بعد انگشتش را زیر سبیل پهنش کشید و تند تند نفس کشید.
پریسا نگاهش را از مصطفی گرفت. دستش را در هوا تکان داد و پشت چشمی برای ستاره نازک کرد.
-بده من عزیزم... باید از یه چیزی مطمئن شم.
-ولی... مینو گفت... خودم باید بدم دست گیلاد.
کیف را به سینهاش نزدیکتر کرد. لرزش ضربان قلبش، دستانش را سست کرده بود، به حدی که پریسا به راحتی کیف طلایی را از بین دستانش کشید.
- وقتی بهم نمیدی... خودم باید برش دارم.
مصطفی صدایش را بالا برد.
-بس کن پریسا... این تو ماموریت نبود.
راننده انگار گوشهایش کر بود. نه میشنید نه واکنشی داشت، فقط میراند و میراند.
-تو دخالت نکن... خودم میدونم دارم چهکار میکنم... کجاست کاغذه؟
لب پایینیاش را که حسابی خشک شده بود، با زبان خیس کرد.
-تو جیب پشتی.
با صدای ویزِ باز شدن زیپ، چشمانش را بست و باز کرد. داشت تلاش میکرد کنترلش را روی خودش به دست آورد.
-آهان! مرسی عشقم... بیا اینم کیفت... میدم بهت دوباره.
سکوت تلخ، فضای گرفته، سرعت تند ماشین و نگاههای سنگینشان داشت حالش را بهم میزد.
-میشه یکم شیشه رو بدین پایین؟ حالت تهوع دارم.
-نه! خاک میاد تو... الان یهجا وایمیستیم... میتونی پیاده شی، هوا بخوری.
یک ساعت گذشته بود و آنها هنوز نرسیده بودند.
تازه چشمانش به کار افتاد. دور تا دورشان بیابان و خاک بود.
-کجا میریم؟ مگه گیلاد کجاست؟
پریسا کاغذ را میان انگشتان لاک زدهاش تابی داد.
-گیلاد اینجا، گیلاد آنجا، گیلاد همهجا...
قهقهه زد. دوبار جدی شد.
-گیلاد عین جنه، همه جا هست.
نگاهش را از پریسا به بیرون پنجره داد. ماشین وارد جاده خاکی شد، جلوتر رفت و توقف کرد.
ستاره از ماشین پیاده شد. بادسرد لبهی شال فسفریاش را در هوا تکان میداد و چشمانش را میسوزاند. کمی قدم زد. سکوت مطلق بود. پشت سرش را نگاه کرد، ماشینی با صدای ویژ ممتدی، سکوت را شکست. تا چشم کار میکرد بیابان بود. دوباره همهجا ساکت شد و فقط باد سوسو میکرد.
دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش ها کرد. از لرزی که به جانش افتاد، مجبور شد بدو بدو به سمت ماشین بدود. باد اما، تمام تلاشش را میکرد که در جهت مخالف بوزد و او را به ماشین نرساند.
توی ماشین نشست، وقتی خواست در را ببندد، زورش نرسید. نگاهی به در کرد. مصطفی با آن هیکل درشتش پشت در بود. با دستش لبه در را نگاه داشته بود.
- برو اون ور، جلو حالم بد میشه.
به طرف پریسا رفت و جا باز کرد. مصطفی که نشست، راننده کر و لال راه افتاد. انگار خدا فقط به چشم داده بود تا در بیابان حرکت کند.
از اینکه بین پریسا و مصطفی نشسته بود، حس خوبی نداشت. قلبش برای چندمین بار به صدا درآمد.
هر از گاهی برمیگشت و نگاهی به پریسا میانداخت؛ گوشه لبش نیشخندی بود، از جنس نیشخندهای دلسا!
- بیچاره دلسا!
نگاه وحشتزدهاش را به سختی به سمت پریسا کشاند.
-این آخریا خیلی پریشون بود.
گوشه چشمش دل دل میکرد.
- یه بار که برام دردودل کرد، می گفت خیلی اذیتش کردی، موهاشو کشیدی!
✍ ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#خدایا😍😍😍😍
دلم را قرص کرده ام👇
به مهرت💚
به عشقت❤️
به شناختت🌹
به عظمت مهربانیت☺️
به امیدی که برایم میسازی😍
به راهی که نشانم میدهی✅
به وقتی که دستهایم را در تاریکی میگیری 🤲❣
👌👌👌👌👌
به نگاهت تکیه کردهام😍😍😍
میدانم هیچگاه تنهایم نمیگذاری .✅
#مناجات
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
محبت درمانی (20).mp3
9.98M
🎵📚 #محبت_درمانی20
این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر #آیات و #روایات پرداخته است.
فوق العاده زیباست از دست ندید👌
🎵استاد شجاعی
#محبت_خدا
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi