شاهرخ حر انقلاب 4.mp3
24.72M
📗کتاب صوتی
#شاهرخ_حر_انقلاب
قسمت 4⃣
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #ستاره_سهیل #قسمت_صدونودوپنج داشت دف میزد. وسط حلقه ای نشسته بود و دستش را با ریتم روی
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
196 #ستاره_سهیل
بعد از آن کابوس وحشتناک، حالش بدتر شده بود. مدام تب و لرز میکرد و زیر پتو به خودش می پیچید.
دکتر که بالای سرش آمد، دانه های درشت عرق پیشانی اش را خیس کرده بود.
تبش بالاست... مسکن تزریقی...
صدای دکتر را شنید ولی نمی توانست چشمانش را باز کند.
_دکتر حالش خیلی بده؟
صدا برایش آشنا بود. یادش نمی آمد کجا شنیده.
_با دارو بهتر میشه...
_خدا خیرتون بده دکتر... یه کاری بکنین
کی داشت برای سلامتیاش چانه میزد؟ مگر زنده ماندنش برای کسی مهم بود! چه کسی را داشت.
چشمانش را به سختی باز کرد. پرده اشک، اجازه دیدن تصاویر را نمی داد. چشمانش داغ بود. میسوخت. صدای ناله های خودش به گوشش می رسید.
صدای باز و بسته شدن در، دوباره نگرانی صدای آشنا را شنید.
_من پاشویه اش می کنم تو برو ثریا!
پیشانی اش خنک شد. خنک تر. باز هم خنک تر.
کسی صدایش می زد.
_ستاره... حالت بهتره؟
پلک زد. چشمانش دیگر نمی سوزد ولی مثل لولای در با هر پلک زدن قژ قژ میکرد.
زبان خشکش را تکان داد.
_آب ...
لیوانی به لبهایش خورد. گلویش نرم تر شد.
چشمانش را کاملا باز کرد. دختری با مقنعه ای مشکی و جلیقه ای سفید آبی کنارش نشسته بود. ذهنش به کار افتاد. میشناختش.
_فِ... فِرِ...شته....
فرشته اشک هایش را با دستمال پارچه ای سفید پاک کرد.
_خوبی ستاره؟
از صدای گرفتهاش مشخص بود که دیشب را گریه کرده.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 196 #ستاره_سهیل بعد از آن کابوس وحشتناک، حالش بدتر شده بود. مدام تب و لرز میکرد و ز
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدونودوهفت
دلش می خواست خیلی چیزها از فرشته بپرسد. او آنجا چه میکرد؟ چطور آمده؟ یا نکند او هم مثل مینو و محراب ...
ولی بغضش اجازه نداد به هیچ کدام از سوالها.
فرشته کمکش کرد تا روی تخت بنشیند. بدنش خشک شده بود. مثل چوب! طاقت نیاورد، خودش را توی بغل فرشته انداخت و زار زد.
بلند بلند گریه کرد، برایش مهم نبود صدایش تا کجا برود.
فقط می خواست وزنه سنگین روی دوشش را خالی کند.
هق هقش آرام آرام قطع شد. دستمالی از فرشته گرفت و بینی اش را پاک کرد. سرش را به پشتی تخت تکیه داد. عمیق نفس می کشید.
_فرشته؟ ... تو هم ... نکنه از اول نقشه بود؟
فرشته خودش را جابجا کرد و طوری نشست که مقابل صورت ستاره باشد.
_چی نقشه بود عزیز من؟
ستاره نگاهش را از دیوار به سمت فرشته کشاند. مطمئن به نظر می رسید، صورتش مثل محراب نبود، مثل مینو بود.
_من خیلی وقته اینجا داوطلبانه کار می کنم ... با بچه های بسیج میایم ...
خانم مدیر گفت: عضو جدید بهمون اضافه شده. اسم و فامیلتو که شنیدم جا خوردم ...خب ... ازت خبری نداشتم ... به خانم نیاسری گفتم ... اونم یه سری چیزا گفت که به هیچ کس چیزی نگم ...
گفت فقط خانم مدیر میدونه با من
پاهایش را توی شکمش جمع کرد، حرفی نزد
_ خدا رو شکر حالت بهتر شده ... ستاره باید خودت به خودت کمک کنی، مطمئن باش میگذره، خیلی سخته ولی باید دووم بیاری ... میفهمی چی میگم؟
حرفی نزند. در واقع حرفی برای گفتن نداشت. وقتی صورتش از اشک خیس شد گفت: 《من خیلی احمق بودم ...》
نتوانست ادامه دهد.
فرشته دستش را گرفت. باقی مانده تب شب قبل هنوز روی دستاش بود.
_همه آدما اشتباه میکنن ... خودتو سرزنش نکن، وگرنه این مدت بهت خیلی بیشتر سخت میگذره ... خداروشکر خدا دوست داشته که الان اینجایی
سرش را با شرم پایین انداخت.
_ من هر وقت اومدم اینجا حتما میام پیشت ... نمیذارم تنها باشی.
_ باشه؟ فرشته دستش را آرام کشید.
_با تواَم ها ! باشه؟
با بغض سر تکان داد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدونودوهفت دلش می خواست خیلی چیزها از فرشته بپرسد. او آنجا چه می
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدونودوهشت
با دیدن فرشته اوضاع روحی اش بهتر شده بود. تازه چشمانش داشت در و دیوار رنگی مرکز را میدید.
سر و صدای بچه ها بر خلاف سلول خلوتش، بوی زندگی میداد.
وارد سالن بزرگی شد، گوشه گوشه اش را تخت های پهنی گذاشته بودند، با نرده های فلزی محکم.
جلوتر رفت. صدای فرشته را هم می شنید و هم نمی شنید.
_بچه های معلول ذهنی ان ... اینجا ازشون مراقبت میکنیم ...
به بچه هایی نگاه کرد که ظاهرشان متفاوت بود.
بچه ها را که دید یاد خودش افتاد. انگار آن بچه ها هم آنجا زندانی شده بودند، درکشان میکرد.
برای بار هزارم گریه شد یکی شان اسباب بازی را بالای سرش برده بود و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد. چشمانش به طرفی انحناء داشت.
جلو رفت و نرده های فلزی را گرفت. دستش خنک شد.
فرشته دوباره توضیح داد.
_امروز از غذا دادن به این بچه ها شروع میکنیم.
یکی یکی میشینن روی صندلی های مخصوص کوچک و آروم بهشون غذا میدی!
حواسش پرت شد. قهقهه های مینو توی سرش زنگ زد. با زمزمه آهنگهایی که گوش میداد.
نگاهش افتاد به بچه ای که اسباب بازی دستش بود، دستش را به طرف ستاره دراز کرد.
_چرا داره منو نشون میده؟
فرشته با تعجب پرسید: 《چی؟》
_ نگاش کن داره منو نشون میده ... این ... این ... چرا داره به من میخنده ... فرشته ...
دستش شروع کرد به لرزیدن روی نرده ها.
_ستاره جان بیا بشین یه لحظه ببینم چی شده؟
_نه من باید برم ... داره مسخرم میکنه، داره میخنده ...
سرش را بین دستانش فشار داد. دوباره سردردش برگشت.
_بیا بریم عزیزم ... هیچی نمیشه، من پیشتم.
فرشته شانه هایش را از پشت گرفت و از اتاق بیرون بردش.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#انگیزشی
خوشبختی نگاه #خــداست
در این صبح زیبا دعامیکنم
روز و روزگارتون پربرکت
و زندگیتون سرشار
از نعمت هـای الهی باشه🕊🌸
سلاااام اول هفته تون بخیر وشادی😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
شاهرخ حر انقلاب 5.mp3
27.4M
📗کتاب صوتی
#شاهرخ_حر_انقلاب
قسمت 5⃣
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi