🌺 لیلة المبیت👇
همان شبی است که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در بستر پیامبر صلیاللهعلیهوآله خوابید تا این قاعده را به ما یادآوری کند که متربی باید فدای مربی شود.🙏
🌕 خدایا ما را فدایی امام زمان بگردان🤲
#یا_مهدي_عج
#لیلة_المبیت
#رسانه_الهی🕌 @mediumelahi
#موفقیت
رابطه ای که شمابادیگران برقرارمیکنید ۹۵درصد درموفقیت یاشکستتان سهیم است.....✅
انسانها به راحتی شبیه افرادی میشوند که باآنهارابطه دارند🤔
مثل آنهالباس می پوشند 👌مثل آنها غذا میخورند👌مثل آنها......👀
امااین تغییر آنقدرآهسته اتفاق می افتد که خودتان هم متوجه آن نمی شوید😌وآن راانکارمیکنید😳
مراقب انتخاب #دوستان خود باشید✅
#تلنگرانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🔷🔶🌷🔹 #رمان_دختر_شینا #قسمت_یازدهم 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_دوازدهم
🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت:
«خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...»
🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد.
✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍
⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم....
🔶ظهر بود و موقع ناهار.
به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜
💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.
آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋
🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫
🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند.
🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند...
تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد.
😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده....
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت.
❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇
🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»⁉️😊
➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣
🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.»
🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_دوازدهم 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_سیزدهم
🌹به یاد شهید حاج #ستار_ابراهیم_هژبر
دویدم توی باغچه🏃🌾🎋
زیر همان درختی 🌴که اولین بار بعد نامزدی👩❤️👩 دیده بودمش
نشستم و گریه 😭کردم
از فردای آن روز مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس دیگری شروع شد.
مراسم رختبران👗👒👚،اصلاح عروس و جهازبران،پدرم🕵 جهیزیه ام راآماده کرده بود..
بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود💼💥
سرویس6نفره چینی خریده بود 2دست رختخواب،فرش،چراغ خوراک پزی چرخ خیاطی ووسایل آشپزخانه....
یکروز فامیل👩👩👧👧👨👨👦👨👧👦 جمع شدندبا شادی😃 جهیزه ام رو بار وانت کردندن به خانه پدر شوهرم بردند.
جهیزیه ام رو در یک اتاق چیدند
آن اتاق شد اتاق منوصمد
شبی🌚 که قرار بود فردایش جشن عروسی🌈
بر گزار شودصمد از پایگاه بر گشت تا نیمه های شب چندبار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم ایمان سراغم آمد
به تازه گی وانت قرمز رنگی خریده بود.
منو سوار ماشینش کرد
زن برادرم خدیچه کنارم نشست
سرم را پایین انداخته بودم.
اما از زیر چادرو تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند میتونستم بیرون رو ببینم.....
🖊ادامه دارد
نویسنده،#بهناز_ضرابی_زاده
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
دوستان عزیز
برای دسترسی به موضوعات گذشته و مطالب کانال رسانه الهی، جستجو کنید👇👇👇👇👇👇👇👇
#داستان_کوتاه
#داستانک
#انگیزشی
#موفقیت
#تلنگر
#شهدا
#پرسش_پاسخ_احکام
#شهیدانه
#تلنگرانه
#مهدےفاطمه
#مـــــنتظر
#حجاب_نگاه
#عبادت
#دوستان_نااهل
#دوستان_ناباب
#دوست_یابى
#چشم_چرانى
#نامحرم
#افکار_شیطانى
#كنترل_چشم
#پرسش_پاسخ
#السّلام_علیک_یا_ابا_عبداللّه
#یا_مهدی_عج
#خدا
#هدف
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا_برای_ظهور
#عمو_عباس
#تاسوعا
#رمان_راز_درخت_کاج...
#رمان
#رمان_دختر_شینا
#رمان_ابوحلما
#زنگ_تفریح
#دام_شیطان
#حجاب
#ارتباط_با_خدا
#ظهور
#کرونا
#داستان_واقعی....
و دهها موضوع دیگر👌
@mediumelahi
#رسانه_الهی🕌
https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
باور داشته باش
هر آنچه که هنگام
عبادت خدا
از اوطلب میکنی🤲
بدست می آوری👌
پس
طوری شکرگزاری کن
که گویا آنرا قبلا گرفته ای✅
🌟شبتون بخیر
فرداتون پر از برکت🌟
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#انگیزشی
✅ برای اینکه نتایج مطلوبی داشته باشی این تو هستی که باید تغییر کنی❗️👌🏻
نخواه که مسایل آسانتر شوند تلاش کن که تو توانمندتر شوی ✅
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi