#تـــݪنگـــر
🕌 وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِی
(خدای مهربان به ما میگوید )👇
🕌 و من تو را براى خودم ساختم✅
📙 سوره طه ، آیه ۴۱
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#آرامش یعنی در میان صدها مشکل خیالت هم نباشد و لبخند بزنی 😍
چون میدانی #خدایی داری که هوایت را دارد . . 🌸💗❤️❤️❤️❤️
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا 🌹به یاد شهید حاج #ستارابراهیم_هژبر #قسمت_بیست_یکم 💞بعد هم که برمی گشتیم خانه خودم
#رمان_دختر_شینا
🌹به یاد شهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_بیست_ودوم
💞روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
💞کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.
#خاطرات_شهید
✍روزهــای جـمـعـــه میگفـــت:امــــروز میخـــوام یه کار خیــــر بـرات انـجـام بــــدم.هــم برای شــما، هــم بــرای خــــدا.وضـــو میگرفـت و میرفــت تـوی آشــپـزخـانــه.هر چــه می گفتم: نکنید ایــــن کار رو، مــــن ناراحـــت میشـم، باعـــث شـــرمنـدگیمـه گــــوش نمی کـــرد.در را مـی بــسـت و آشپــزخـانـه را می شُــسـت.
راوی: هـمسرشهید
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
💞صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم
✍ادامه دارد.....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
🧕من یک دختر خانم هستم و عکس معمولی صورتم رو با حجاب به عنوان تصویر پروفایل کاربری در فضای مجازی گذاشتن چند نفر به من تذکر دادند لطفاً بگید که کار من چی میشه⁉️
✅پاسخ در تصویر بالا👆
#پرسش_پاسخ_احکام
#احکام_رسانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
می گویند :
آخر چه کسی دیگر حوصله این " #چادر " را دارد . . . !😏
.
بله درست است ☺️
.
زهــــرایــی بودن و فاطمی شدن لیاقت می خواهد . . .🙏
#حجاب
#تلنگرانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
The future starts today, not tomorrow.
آینده امروزشروع می شود،نه فردا😊🌹
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
دوستان عزیز
برای دسترسی به موضوعات گذشته و مطالب کانال رسانه الهی، جستجو کنید👇👇👇👇👇👇👇👇
#داستان_کوتاه
#داستانک
#انگیزشی
#موفقیت
#تلنگر
#شهدا
#پرسش_پاسخ_احکام
#شهیدانه
#تلنگرانه
#مهدےفاطمه
#مـــــنتظر
#حجاب_نگاه
#عبادت
#دوستان_نااهل
#دوستان_ناباب
#دوست_یابى
#چشم_چرانى
#نامحرم
#افکار_شیطانى
#كنترل_چشم
#پرسش_پاسخ
#السّلام_علیک_یا_ابا_عبداللّه
#یا_مهدی_عج
#خدا
#هدف
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا_برای_ظهور
#عمو_عباس
#تاسوعا
#رمان_راز_درخت_کاج...
#رمان
#رمان_دختر_شینا
#رمان_ابوحلما
#زنگ_تفریح
#دام_شیطان
#حجاب
#ارتباط_با_خدا
#ظهور
#کرونا
#داستان_واقعی....
و دهها موضوع دیگر👌
@mediumelahi
#رسانه_الهی🕌
https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082