🧕من یک دختر خانم هستم و عکس معمولی صورتم رو با حجاب به عنوان تصویر پروفایل کاربری در فضای مجازی گذاشتن چند نفر به من تذکر دادند لطفاً بگید که کار من چی میشه⁉️
✅پاسخ در تصویر بالا👆
#پرسش_پاسخ_احکام
#احکام_رسانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
می گویند :
آخر چه کسی دیگر حوصله این " #چادر " را دارد . . . !😏
.
بله درست است ☺️
.
زهــــرایــی بودن و فاطمی شدن لیاقت می خواهد . . .🙏
#حجاب
#تلنگرانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
The future starts today, not tomorrow.
آینده امروزشروع می شود،نه فردا😊🌹
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
دوستان عزیز
برای دسترسی به موضوعات گذشته و مطالب کانال رسانه الهی، جستجو کنید👇👇👇👇👇👇👇👇
#داستان_کوتاه
#داستانک
#انگیزشی
#موفقیت
#تلنگر
#شهدا
#پرسش_پاسخ_احکام
#شهیدانه
#تلنگرانه
#مهدےفاطمه
#مـــــنتظر
#حجاب_نگاه
#عبادت
#دوستان_نااهل
#دوستان_ناباب
#دوست_یابى
#چشم_چرانى
#نامحرم
#افکار_شیطانى
#كنترل_چشم
#پرسش_پاسخ
#السّلام_علیک_یا_ابا_عبداللّه
#یا_مهدی_عج
#خدا
#هدف
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا_برای_ظهور
#عمو_عباس
#تاسوعا
#رمان_راز_درخت_کاج...
#رمان
#رمان_دختر_شینا
#رمان_ابوحلما
#زنگ_تفریح
#دام_شیطان
#حجاب
#ارتباط_با_خدا
#ظهور
#کرونا
#داستان_واقعی....
و دهها موضوع دیگر👌
@mediumelahi
#رسانه_الهی🕌
https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا 🌹به یاد شهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_بیست_ودوم 💞روستا کوچک است و خبرها زود
#رمان_دختر_شینا
🌹به یاد شهیدحاج #ستارابراهیم_هژبر
#قسمت_بیست_و_سوم
💞فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
💞تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم
💞ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
✍ادامه دارد.....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
✍ بعضی آدم ها همیشه شاکرند🤲
و ذکر لب شون"خدایا شکرت" ❤️
اصلا انگار غصه ندارن...😍
اما توی زندگی شونم میری خیلی مشکل دارن👀
اما آرامش محض اند.😊
از مشکلات شون هیچ حرفی نمیزنند.🤔
فقط لبخند و امید.😍
آدم کنارشون قوت قلب می گیره.💝
بنده های شاکر رنگ خدا هستن..🌈
رنگ آرامش 🌸
زشتی ها رو میپوشونن.
بدی ها رو نادیده می گیرن.
سختی ها رو رد می کنن.
و باور دارن که حتما آخرش آسانی ست.👌
چون خداوند فرموده:
اِنَّ معَ العُسرِ یُسرا
👓بعد از هر سختی آسانی است✅
آدمای شاکر،خدا رو باور دارن😍
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
.‹♥️🌱›
•
کوتاه میگویم 👇
چه کسی بدبخت تر از آنکه
"صفحه مجازی اش " بوی #خدا و #شهدا
را می دهد
و "زندگیش" نه! 👌
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#پندانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا 🌹به یاد شهیدحاج #ستارابراهیم_هژبر #قسمت_بیست_و_سوم 💞فردای آن روز رفتم سراغ عموی
#رمان_دختر_شینا
🌹به یادشهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_بیست_وچهارم
💞گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
💞خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
💞عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
✍ادامه دارد...
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi