مداحی_آنلاین_راوی_قرآن_تویی_مظهر.mp3
4.35M
🌸 #میلاد_حضرت_عبدالعظیم(ع)
💐راوی قرآن تویی 😍😍😍
💐مظهر ایمان تویی😍😍
🎤حاج حسین سازور
👏 👏👏👏👏👏👏
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#انگیزشی 😍😍😍
✍به خاطر داشته باشید که فکر خود را
به هر چه متوجه کنیم همان را به دست میآوریم.✅✅✅✅✅
پس به چیزهایی که نمیخواهید فکر نکنید، ❌❌❌❌❌❌
حواس خود را روی چیزهایی که میخواهید متمرکز کنید. 😍👌
هر چه در این زمینه دقیقتر باشید، نیروی بیشتری برای ایجاد تغییرات پیدا میکنید.😍😍🌸🌸
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#تدبر_در_قرآن
گاهی خدا برایت همه پنجره ها را میبندد👌
وهمه درها را قفل میکند👌
زیباست اگر فکر کنی آن بیرون هوا طوفاني است☺️⛈⛈⛈
و خدا درحال مراقبت از توست🌸👌👌
ْ 🌈وَ عَسىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اَللّٰهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ🌈
(٢١٦) سوره بقره🌸
🌈چه بسا چیزی را دوست دارید درحالیکه آن برای شما بد است ، و خدا می داند و شما نمی دانید🌈
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
اگر نمیتوانی به کسی
#امید بدهی نا امیدش نکن!🤔
اگر شنونده خوبی هستی
#رازدار خوبی هم باش!🙏
اگر نمیتوانی زخمی را
مرحم کنی، نمک هم نباش!😳
یک کلام!
#انسان باش 🙏🙏🙏
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✖️ به دختر خانمها میگیم #حجاب !
➖ میگن خب پسرا نگاه نکنن!!!
✖️ به آقا پسرها میگیم نـــــ👀ـــــگاه !
➖ میگن خب دخترا اینجوری نگردن!!!😒
✔️ من میگم:
من اگر برخیزم ...🚶
تو اگر برخیزی ... 🏃
⬅️ همه بر میخیزند 😃
من اگر بنشینم ... 🚼
تو اگر بنشینی ...🙇
🚫 چه کسی برخیزد؟؟؟
┘◀️ #تغییر را از خودمان شروع کنیم ➡️
✍ میشه گفت غالب مشکلات حال حاضر جامعه اینه که همگی ما میخواییم از دیگری شروع کنیم و نتیجه ... ☹️
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستان_واقعی.... #رمان_دختر_شینا 🌹به یاد شهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_چهلم 💞صاحب خانه خوب
#داستان_واقعی....
#رمان_دختر_شینا
🌹به یادشهید
#حاج_ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_چهل_ویکم
💞هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
💞با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که. روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
💞پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
✍ادامه دارد....
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
ماموریت ما در "زندگی"
بی مشکل زیستن نیست🤔
با "انگیزه زیستن" است❤️
برای پیشرفت پله بساز🔔
اما از کسی بالا نرو...👣
دورت را شلوغ کن❣
اما در شلوغی
خودت را "گم نکن"😱
"طلا باش"، 💫
اما از جنس خاک...!!💛
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi