رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_سوم روایت امیر یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شد
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
به روایت حانیه
.....................................................
"ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادن گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین .
ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ "
سرمو آوردم بالا و همزمان با بالا آوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این..... این همون پسرست که......
ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین.
همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما.... شما......
فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش: من متاسفم از قصد نبود
_ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی.....
یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار.
امیر حسین: کجا میخواید ببرید؟
_ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
امیرحسین :کجا ببرم؟
منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم.
امیرحسین: ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران
پشتش رو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام.
بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم: عذر میخوام حاج خانوم
اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو....عزیزم.
به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟
اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید.
_ خواهش میکنم وظیفه بود.
و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم.....
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد
شعر:افسانه صالحی
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Tahdir joze14.mp3
3.84M
#جزء_چهاردهم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃﷽🍃🌸
✍خیره نشو!
به نعمتهاى دنيوى وابسته نشیم❌
👀 چشممون به #مال و اموال دنیادوستان نباشه و #حسرت داراییهای اونا رو نخوریم❌
🕋 لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ(حجر/۸۸)
⚡️اى پيامبر! به آنچه كه ما با آن گروههاى از كفّار را كامياب كردهايم، چشم مدوز و بر آنان اندوه مخور و بال محبّت خويش را براى مؤمنان فروگستر.
اگر زیاد به #مال و دارایی دنیاطلبان نگاه کنیم و حسرت بخوریم شاید #وسوسه بشیم و حاضر بشیم به هر قیمتی به دستش بیاریم❌💰
⚡️زدست ديده و دل هر دو فرياد
⚡️كه هرچه ديده بيند، دل كند ياد
✅ دل نبستن، آسانتر از دلبریدن است.
👇👇👇
🔻خداوند در سوره غافر، آیه۸۲، #مالاندوزی افراطیِ قارون رو برای ما مثال زده و به ما گوشزد کرد که اگر قهر خدا برسه #مال و ثروت هیچ کاری نمیتونه بکنه؛↶
🕋فَما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُون
✨وقتى قارون به زمين فرو رفت، هيچ گروهى نتوانست او را نجات دهد.
👈 به قیمت #قهر خدا، دنبال افزایش ثروت نباشیم❌
روز #چهاردهم ماه مبارک #رمضان
نکاتی از جزء چهاردهم قرآن کریم
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
4_5999301033057060591.mp3
9.52M
#باران_رحمت12
چرا علیرغمِ شوقِ بینهایت خداوندبرای بازگشت و توبه ی گناهکاران،
آنان غالباً از ادراک این اشتیاق ناتوانند؟ 🤔🤔🤔🤔🤔
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 #احکام_یک_دقیقه_ای_10
🌸 احکام به زبان ساده
🌸 تفاوت کثیف و نجاست
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_چهارم به روایت حانیه ...................................
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
به روايت اميرحسين
................................................................
برگشتم پیش مامان.
_ خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.
در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشین روشن میکردم که مامان گفت:پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه .
با تعجب برگشتم سمت مامان.
مامان: بریم دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مامان: خب؟
_ چی خب؟
مامان: چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد.
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم .
_ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میفتی؟
مامان: عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین .
مامان: حالا بهت میگم وایسا.
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه ده دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون.
مامان :خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت.
_ بله ؟
مامان: بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.
بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد.
بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟
من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تن ما هم کرده بود و تمام.
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم...
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمرا.
#ادامه_دارد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi