🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مثلث_شادمانی
سه چیز انسان را شاد میکند:
👌 دوستهای خوب
و مهربون😍
🍃 طبیعت
بخصوص گلها و گیاهان🌹🌺
✅خندیدن😂
فکرشو بکن 🤔
هرسه مجانی هستند❣❤️
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 #احکام_یک_دقیقه_ای_28
🌸 احکام به زبان ساده✅
🌸 #احکام مسّ اسمای متبرکه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتاد_و_چهارم با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم ، هوا تاريك شد
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
دستگيره در رو ميكشم و از ماشين پياده ميشم ، چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم قدمي برميدارم اما پاهام سست ميشن
" با رفتن و ملاقاتش فقط جدايي سخت تر و وابستگي بيشتر ميشه ، اصلا معلوم نيست خانوادش راهم بدن يا نه. واي خدا. چرا اومدم. سريع به ماشين برميگردم ، سوار ميشم و حركت ميكنم ، بايد برم به همونجايي كه اميرحسين رو از خدا خواستم و همون مرداي ناب خدايي رو واسطه قرار بدم.
...
. گل هاي نرگس رو تو دستم جا به جا ميكنم و آروم قدم ميزنم ، با دقت كه يه وقت پام روي قبري نره. قطعه 40 . سرداران بي پلاك . از ورودي كه وارد ميشم گل هاي نرگس رو روي قبور شهداي گمنام ميزارم ودر اولين قطعه روبه روي فانوسي سر قبر يكي از شهدا ميشينم. با ولع بو ميكشم اين عطر مقدس رو ، اين آرامش رو ، اين عشق رو. چه حس و حال خوبي داشت رفاقت با شهدا. زيارت عاشوراي كوچيكي رو از تو كيفم در ميارم و شروع ميكنم به خوندن.
_ السلام عليك يا اباعبدالله
السلام عليك يابن الرسول الله
به سجده كه ميرسم ، سرم رو روي سنگ قبر روبه روم ميزارم و سجده ميرم ، يه سجده طولاني ، با اشك ، آه و حسرت و يا شايد التماس . براي برگردوندن همه زندگيم. سرم رو از سجده بلند ميكنم. به رو به روم خيره ميشم و به اشتباهاتم فكر ميكنم از همون بچگي تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خسته م. دیگه نمیکشم......
خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه ضجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا آنقدر اشتباه کردم ؟............
هوا تاریک شده ، فانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن.
با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه.
حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟
چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟
"چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ "
کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام .
با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش.
و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد.
حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟
با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خواستگاری هم گفتم ، من با گذشته ت زندگی نمیکنم بلکه میخوام آینده ت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟
نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود .
_ یع....یعنی..... تو....تو....هنوزم....حاضری با من ازدواج کنی ؟
از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه:
امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته.
کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی
بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تو رو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم.
بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟
با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم.
امیرحسین _ ماشین آوردی؟
سرم رو تکون میدم.
امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟
دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض.
نمیتونستم اینقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ص، مولاش امام علی ع و اربابش امام حسین ع بود.
ادامه 👇👇👇👇
ادامه قسمت ۷۵👇👇👇
حقا كه الگوش امامان بزرگوار و شهدا بودن ، امیرحسین نمونه بارز و کامل یه مسلمون شیعه بود.......
_ میشه بشینی پشت فرمون.
امیرحسین _ چه عجب لب باز کردی ، فکر کردم زبونتو موش خورده.
_ امیرحسین . تو خیلی خوبی
با ذوق بهم نگاه میکنه و میگه
امیرحسین _ واقعاااا؟ قدرمو بدون پس
بعد هم یه لبخند دندون نما تحویلم میده و ادامه میده_ خوبی از بانوئه که مارو خوب میبینه.
چقدر دلم میخواست همونجا سجده شکر برم ، برای این عشق ، برای این زیبایی ، برای این مرد ، برای این لطف خدا.......
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛
گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟
ادامه دارد...
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🍃🍃🍃🍃🍃
#زمین_خوردن مهم نیست...❌❌❌
مراقب باش کسی را زمین نزنی...✅
با کلامی تلخ یا قضاوتی نابجا..👌👌👌👌👌
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از رسانه الهی
یاد آوری #نماز_قضا ✅✅✅
از همین امروز شروع کنیم 👌
فقط یک همت و یک اراده و یک یا علی میخواد💪💪💪💪💪
خیلی از دوستان ابراز لطف داشتند و تشکر کردند بابت برنامه ی نماز قضا 😍😍
فقط یک هفته اجرایی کنید هفته های بعد هم اجرا میشه مطمئن باشید شک نکنید ✅
از همین امروز اراده کنید و شروع کنیم💪💪💪
انشالله موفق باشید ✅
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi