هدایت شده از رسانه الهی
🌻🌻🌻🌻🌻
تك تك چيزهايى كه تو زندگيت اتفاق افتادن
دارن تو رو براى لحظه اى آماده ميكنن كه هنوز نرسيده 🤔
#صبور باش وبه #خدا اعتماد كن❣
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
هدایت شده از رسانه الهی
🌸🌺🌸🌺🌸🌺
⏰ وقت
با ارزش ترین دارایی انسان است.✅✅✅
قدر لحظات زندگی را بدانیم👌
و
قدرشناس کسانی که وقتشان را برای ما میگذارند باشیم🙏
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#تلنگر
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
#سوژه_سخن_طنز
ظاهرا تنها چیزی که تو دنیا عادلانه تقسیم شده عقله
چون هیچکس اعتراض نمیکنه، بگه مال من کمه!!😂👌
—————————————————
✅استفادھازاین مطلبباذڪر«صلوات»
جایز است
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت ششم 🍃موقع رفتن پکر بودم سید صبح زود از
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت هفتم
🌾چند روزی از اومدنم می گذشت سارا هم بالاخره به یکی از خواستگاراش جواب مثبت داد قرار شد بعد از چهلم سید هاشم مراسم نامزدی رو بگیرن.
عکسش رو برام فرستاد پسرخوشتیپی بود و به قول مامانم پولشون از پارو بالا می رفت مدام تعریفشون رو می کرد.😕
وسط حرفهاش منو مخاطب قرار میداد که یعنی همچین شانسی باید نصیبم بشه
🌸دیگه نمی دونست دلم اسیر کسی شده بود که هیچ کدوم از این امکانات رو نداشت ولی قلب من براش تند میزد!😅
انس عجیبی به این کتاب پیدا کرده بودم بیشتر معنی دعاها رو می خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بود کلی غلط داشتم.
🌻دور اسم دعای کمیل، توسل، و زیارت عاشورا خط کشیده شده بود که همین کنجکاویم رو بیشتر می کرد.
از اینترنت این دعاها رو دانلود کردم هندزفری رو تو گوشم میذاشتم و از روی کتاب معنی ها رو می خوندم بخاطر همین ارتباط بهتری برقرار می کردم مخصوصا دعای کمیل که باید پنجشنبه هاخونده میشد.
🌺آخر هفته متفاوتی رو تجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اما حالا قدرش رو بیشتر می دونستم.
در رو قفل کردم و به دور از چشم بقیه می خوندم و اشک می ریختم.😭
🌿برای خودم هم عجیب بود این یک هفته بدون گوش دادن به آهنگ سپری شد. انگار همه دنیام این کتاب بود.
سید نهال عشق رو تو دلم کاشته بود و بدون اینکه خودش خبر داشته باشه جوانه میزد و بزرگتر می شد.😬
این تغییرات کم کم تو درونم شکل می گرفت و کسی متوجه تحولم نمی شد
🌸
البته ظاهرم هنوز مثل سابق بود همون تیپ و آرایش رو داشتم ولی موهام رو کمتر بیرون می ریختم و دیگه دور شونه هام پخش نمی کردم چون چهره سید مقابلم نقش می بست حتی تو خیال هم ازش حساب می بردم.😊
🌷از وقتی که نماز خوندن رو شروع کرده بودم آرامشم بیشترشده بود تو اینترنت می چرخیدم و کلی مطلب در مورد نماز سرچ می کردم خیلی زود یاد گرفتم و اطلاعاتم بیشتر شد
ولی صبح ها خواب می موندم بیدار شدن برام سخت بود!😫
❄چهلم آقا هاشم نزدیک بود وقتی فهمیدم بابام هم میخواد تو مراسم باشه خیلی خوشحال شدم 😍اما تا گفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد😑
💢چند وقت دیگه نامزدی دختر عموته باید به فکر لباس باشی. نه ختم! همون موقع هم نباید می اومدی اشتباه از من بود.
باید راضیش می کردم تا این دل بی قرارم آروم میشد. و بالاخره راضی شد...
⭐بین وسایل کلیدی که می خواستم رو پیدا کردم تو انباری پر از خرت و پرت های اضافه بود، در کمد رو باز کردم بیشتر پارچه ها قدیمی و قیمتی بود اما بالاخره چیزی که می خواستم رو پیدا کردم. محترم خانم همسایه محله قبلی از کربلا آورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کرد ولی بی استفاده موند فکر نمیکردم یک روزی به سرم بزنه و بیام سراغ پارچه.
🌷سریع گذاشتم تو کیفم تا سر فرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادر بپوشم یعنی آمادگیش رو نداشتم اما دلم می خواست این بار چادر رو امتحان کنم
🌹هنوز نرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم و به اتفاقاتی که گذشت فکر می کردم و اینکه چطور زندگیم زیر و رو شد. اولش می گفتم این احساس و هیجان خیلی زود فروکش می کنه اما روز به روز بیشتر شد
💐به سمت بابام برگشتم که در آرامش رانندگی می کرد
_میشه قبل از مسجد بریم حرم شاید برگشتنی وقت نشه.
ادامه دارد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
میشود هایت را لیست کن🤔
و وقت بگذار👌
و برای بزرگیت برای وسعت روحت
با قدرت فریاد بزن که «میشود» 💪💪💪💪💪
میشود از نو آغاز کرد ✅
میشود شادتر بود ☺️☺️☺️
میشود زیباتر زندگی کرد😍😍😍
میشود عاشقانه نفس کشید😌
میشود مهربانتر به اطراف نگاه کرد👀
میشود اتفاقی باورنکردنی را خلق کرد✊
میشود عظمت تغییر را فهمید 👌👌
آری میشود تمام نمیشودهایمان را
به میشودها تبدیل کرد❤️❤️❤️❤️❤️
«میشود......... باید بشود»
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رسانه الهی
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت هفتم 🌾چند روزی از اومدنم می گذشت سارا هم
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت هشتم
🌸چشم بابا جان هر چی تو بگی.
خم شدم و صورتش رو بوسیدم با لبخند گفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه. مثل خودش تکرار کردم_چشم بابا جان هر چی تو بگی. هر دوخنده مون گرفت حالا که به مقصد نزدیک شده بودیم انرژیم دو برابر شده بود..
🌷چادرمو سرم کردم بابام متعجب نگام کرد بلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه از کربلا آورده بود یادتون نمیاد؟ چادرای اینجا رو همه می پوشند من دوست ندارم، بخاطر همین با خودم آوردم. مجبور شدم اینطوری بگم که خدا رو شکر بابا باور کرد و پیگیر نشد.
🍀یه دل سیر زیارت کردم و حرف هایی که تو دلم تلنبار شده بود رو به زبون آوردم بیشتر از قبل احساس سبکی می کردم.
🍂بابام با تلفن حرف میزد اصلا متوجه نشد با چادر تو ماشین نشستم با یکی از همکاراش بحث می کرد نزدیک مسجد که شدیم تلفن رو قطع کرد از بس فکرش درگیر شرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت..
🌸نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط شدم بچه ها مشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بالاخره دیدمش قلبم تو سینه بی قراری می کرد لرزش دستام رو نمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بود عمامه سیاه و عبای همرنگش و قباش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چند سال پیش با سارا در موردش حرف میزدیم و می خندیدیم اماحالا فکرمو به خودش مشغول کرده بود
🌼پسر بچه ای کنارش رفت فکر کنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی از حیاط اشاره کرد که همون موقع نگاهش به من افتاد حیرت و تحسین رو تو چشماش دیدم. اماخیلی زود رنگ بی تفاوتی به خودش گرفت! ای کاش می شد از عمق نگاهش به راز دلش پی برد....
🍂آخر مجلس حال فاطمه خانم بدتر شد.خوب نمی تونست نفس بکشه. یکی از خانم ها گفت:_به آقا سید خبر بدید بنده خدا قلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست. بدون هیچ حرفی بلند شدم.
❄نگاهی به سمت آقایون انداختم یکم جلوتر رفتم تا از کسی بخوام صداش کنه._شما اینجا چی کارمی کنید!! به عقب برگشتم حالا در دو قدمی من ایستاده بود. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه رو گرفته بودم آقایی که می خواست بیرون بیاد با تشر گفت: _برو کنار دختر خجالت هم خوب چیزیه. با شرمساری کنار رفتم.
🌻دلخور نشید چون شما رو اینجا دید تعجب کرد من بخاطر لحن بدشون عذرخواهی می کنم!.
شیفته همین اخلاق و رفتارش بودم با اینکه اشتباه از من بود ولی سعی کرد به روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد! خاص ترین آدمی بود که تو عمرم می دیدم.
_در ضمن چادر خیلی بهتون میاد!.
🌱باورم نمی شد بالاخره یک بار به چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم. نگاهش کردم این بارهم سرش رو پایین انداخت! حضورمن اون هم مقابل دوست و آشنا معذبش کرده بود با دیدن فاطمه خانم که با کمک چند نفر به سختی راه می رفت هول کردم. این فراموش کاری ازم بعید بود مسیر نگاهم رو دنبال کرد حسابی رنگش پرید و با عجله به سمتشون رفت
کمکش کردیم تو ماشین نشست نمی دونستم چی کار کنم برم یا نه که سید منو از بلاتکلیفی درآورد
🌼_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید. منم از خداخواسته قبول کردم.
تو اورژانس بستری شد متخصص قلب که تو بخش اورژانس بود با چند تا پرستار بالاسرش حاضر شدند تو دلم از خداخواستم مشکلی پیش نیاد.
🌾فضای بیمارستان حالم رو بد می کرد به محوطه حیاط رفتم و روی صندلی نشستم
تازه یاد بابام افتادم حتما تا الان نگران شده بود شماره ش رو گرفتم و ماجرا رو گفتم آدرس بیمارستان رو گرفت تا زود خودش رو برسونه.
🌺کتابم رو از کیفم درآوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورا بود نسبت به قبل خیلی بهتر بودم و کمتر غلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه! یا تو این شرایط چطوری باید بخونم
🌹_ازجایی که نشستید یکم به این سمت برگردید قبله ست.
تعجب کردم اصلا متوجه نشدم کی اومد از کجا فهید چه دعایی رو می خونم ؟ به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کار رو کردم و سرم رو پایین انداختم و با صدایی آروم ولی پر سوز سجده زیارت عاشورا رو خوند.
⭐بعد اون نمازی که با هم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.
🍃بابام که اومد نیم ساعت بیشتر تو بیمارستان نموندیم خدا رو شکر خطر رفع شده بود و خیال ما هم راحت شد موقع رفتن به سید گفت که متخصص خوبی تو تهران میشناسه حتما خبر میده تا سر فرصت فاطمه خانم رو برای مداوا بیارن .
💐کلی تشکر کرداما هنوز همون غرور و حیا رو داشت.
تا خواستم سوار ماشین بشم بابام ....
ادامه دارد ...
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi