رسانه الهی
#عبور_از_لذتهای_پست 13 ➖هر موقع رنجی بهتون رسید، اولین چیزی که به ذهنتون میرسه این باشه که⬅️ این ن
#تلنگر
#عبور_از_لذتهای_پست 14
🔴 توجیهاتِ نفس 🔴
➖ رنج ها انواعِ مختلفی دارن :
گاهی به دلیل " ترکِ لذت " هستن
🔹مثلاً اینکه یه بچه بخواد از لذت های شهر بازی دل بکنه،طبیعتاً سخته و رنج داره ؛
🔹یا اینکه آدم بخواد از نگاهِ حرام چشم پوشی کنه!!
🔸گاهی هم واقعاً درد و رنجی هست
مثل زمانی که یه نفر دستش میشکنه
و از درد ناله میکنه
🔺ما باید مشکلِ خودمون رو با "هر دو نوع رنج" حل کنیم
و تکلیف خودمون رو با رنج مشخص کنیم ✔️
برای همین باید یه شجاعتی داشته باشیم تا بتونیم به خوبی واردِ میدانِ مبارزه با هوای نفس بشیم!!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#حجابکودکان
#قسمت_اول
⁉️چگونه دخترم رو با #حجاب آشنا کنم؟🤔
💡این دغدغه ی خیلی از مادرها هست که فرزندم رو چه طوری و از چه سنی با حجاب آشنا کنیم.
1⃣ برای فرزندتون صحبت کردن و بیان دلایل و فواید حجاب رو از ۵ یا ۶ سالگی شروع کنید. بهش بگید که:
✔️ چقد با حجاب #زیبا میشه.
✔️ به ارزش و حیاش اضافه میشه.
✔️ بدی ها ازش دور میشن.
✔️ با حجاب ، #خدا و
#حضرت_زهرا(س) خیلی ازش راضی هستن.
2⃣ درسته سن تکلیف از ٩ سال قمری هست. ولی #آشنایی_تدریجی با حجاب مسئله ی مهمی هست.از سن ۶ سالگی کم کم لباس های پوشیده تری رو براش انتخاب کنید.
از ٧ سالگی با روسری های دخترونه موهاش رو بپوشونید.
🔸نکته:بعضی دخترها با روسری احساس خفگی می کنن و سختشون هست.اینجا وظیفه ی مادرهای گل هست که با روشهای متنوع بستن روسری و با آرامش کمکش کنن تا عادت کنه. اینکار
نیاز به #لطافت و ملایمت زیادی داره.
#ادامه_دارد...
نوع محتوا: #عقلی
رده سنی: #کودک #بزرگسال
مخاطب: #کم_حجاب #محجبه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دوازدهم #بخش_دوم ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_اول
❀✿
محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند.
_ محیا چرا اینقد بھ در و دیوار نگاه میڪنے؟
ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابےنمیدهم.ادامھ میدهد:
_ میشھ وقتے باهات حرف میزنم مستقیم نگام ڪنے؟
بازهم سڪوت میڪنم!ضربان قلبم شدت میگیرد
_ خیلےبده دخترجون! یکی از آداب احترام اینه ڪھ وقتے یڪے داره باهات حرف میزنھ بهش توجه ڪنے.
حرفش منطقے به نظر مےرسد.سرم را به حالت تایید تڪانے مےدهم و نگاهم را بھ سختے روی مردڪ چشمانش متمرڪز میڪنم. لبخندی ازسررضایت مے زند و میگوید: خوبھ.حالا شد! میدونے اگر خوب نگام نڪنے نصف چیزایے ڪھ میگم رونمیفهمے؟
آرام میگویم: بلھ!حق باشماست.
جملھ هایش قانع ڪننده بود. البتھ برای من! یڪدفعھ مے پرسد: مامان چشماش این رنگیھ یا بابا؟
_ مامان.
_ پس مامانتم قشنگھ.
ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشڪرمیڪنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر مےگیرد.
❀✿
گذراندن زمان درڪنار محمدمهدی برایم جزء بهترین لحظات حساب مےشد. به او اعتماد داشتم و بھ راحتے بھ منزلش مے رفتم. بهانھ های مختلفے هم هربار پیش مےآمد. احساس مےڪردم ڪھ خود او هم بے میل نیست. مادرم اوایلش مےپرسید: چے شده باز بعضے روزا دیر میای؟! من هم با پناهے هماهنگ ڪردم ڪھ بھ مادرم میگویم: ڪلاس فوق العاده و خصوصے برایم گذاشتھ اید.او هم با خوشحالے پذیرفت و زیرلب گفت: خیلے بلایے ها.
پای من بھ حریم خصوصےو درواقع مرڪز اشتباهاتم باز شد. رفتھ رفتھ دیگر توجیهے برایم بوجود نمےآمد دیگر خجالت نمیڪشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلےقرص و محڪم بھ تفڪراتم دامن مےزدم.دیگر او برایم فقط یڪ استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری بھ خود گرفتھ بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری ڪھ خبر جدایے محمدمهدی را بھ گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر مے رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانھ ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ مے زدم و ازحرفهایمان مےگفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمے شد ڪھ مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمھ فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی ڪھ خودم برای خودم ساختھ بودم. دنیایے ڪھ هرلحظه مرا بیشتر درخود میڪشید و فرو میخورد.
❀✿
بھ سقف خیره مےشوم و با دهانم صدا در مے آورم.
از عصرجمعھ متنفرم.ازبچگےعادت داشتم باصدای دهانم مغزهمھ را تیلیت ڪنم.اینبارهم نوبت مادرم بود ڪھ صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میڪنے؟! سرجایم میشینم و بھ چهره ی ڪلافھ اش با پررویی زل میزنم.
_ خو حوصله م سررفتھ! و باز صدا در میاورم! روبھ روی تلویزیون نشستھ و سالاد درست میڪند. من هم ڪھ تاچند دقیقھ ی پیش روی مبل لم داده بودم، ازجا بلند مےشوم و ڪنارش میشینم.
پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریھ میزند.باتعجب نگاهش میڪنم
_ وا!چے شد؟
چاقوی ڪوچڪ با دستھ زرد را بالا مے آورد و بابغض جواب میدهد:
_ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟
بااسترس میپرسم: ڪےڪیوگذاشت؟
با سرچاقو به صفحھ ی تلویزیون اشاره میڪند و ادامھ میدهد:
_ این پسره متین!! گذاشت رفت!
دوزاری ام مے افتدمنظورش سریال مزخرفی است ڪھ هرشب پایش میشیند. هوفے میڪنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشھ ها!نشستی واسھ یھ تخیل فانتزی اشڪ میریزی!!
اخم میڪند
_ نگفتم ڪھ توام گریھ ڪنے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
🌹#شهید_ابراهیم_هادی🌹
#تلنگرانه👌👌👌
ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
بارها به من می گفت:
💓طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند🌹
💓می گفت:
این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین،👇
بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.👌
بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره✅
💓آدم اگه بتونه توی این دنیا
#برای_خدا کاری کنه ارزش داره✅
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸