🌸🍃🌸🍃🌸
🌹#شهید_ابراهیم_هادی🌹
#تلنگرانه👌👌👌
ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
بارها به من می گفت:
💓طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند🌹
💓می گفت:
این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین،👇
بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.👌
بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره✅
💓آدم اگه بتونه توی این دنیا
#برای_خدا کاری کنه ارزش داره✅
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 #حجابکودکان #قسمت_اول ⁉️چگونه دخترم رو با #حجاب آشنا کنم؟🤔 💡این دغدغه ی خیلی از مادرها هست
🌸🍃🌸🍃🌸
#حجابکودکان
#قسمتدوم
⁉️چگونه دخترم رو با حجاب آشنا کنم؟🤔
💡اگر محجبه شدن فرزندتون براتون اهمیت داره حتما براش برنامه ریزی کنید. همونطور که قبلا اشاره شد این یک کار فوری و فشرده نیست.
3⃣در ابتدا برای خودتون دغدغه باشه و مطالعه کنید که چه کار باید انجام بدید. بعد با دخترتون طوری رفتار کنید که متوجه بشه شما براتون مهم هست و به #حجاب او توجه نشون میدید.
✅ مثلا: به خاطر رعایت حجابش تشویقش کنید.بهش محبت کنید و ازش #تشکر کنید.
4⃣ مقصر شمایید! در هر مسئله ای که دوست دارید فرزند رعایت کنه ابتدا خودتون باید عامل باشید و رعایت کنید.
در این مسئله هم، اول خودتون باید #محجبه و #باحیا باشید و بعد از دخترتون بخواهید.😊
⚠️یادمون نره که اولین الگوی فرزندانمون خودمون هستیم.✅
موضوع: #حجاب_کودکان
نوع محتوا:#عقلی
رده سنی: #کودک #بزرگسال #متأهل
مخاطب:#کم_حجاب #محجبه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_اول ❀✿ محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_دوم
❀✿
میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف آشپزخانہ میروم.
بلند مے پرسد: ببینم بچھ تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟!
_ وای مامان ڪارامو ڪردم.
_ ببینم این استاده مرد خوبیھ؟!بابات خیلے نگرانتھ. میگھ این استاده میشنگھ.
_ نھ مادرمن.بابا بیخود نگرانھ اون زن داره.
_ آخه خیلے جوونه.
باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبھ!
مامان_خلاصھ مراقب باش دختر!... بھ غریبھ هااعتمادی نیست.
_ استادمھ ها.
دریخچال را باز میڪنم و بطری ڪوچڪ آبمیوه ام رابرمیدارم
مامان_ میدونم .میدونم! ولے ...حق بده دلش شور بیفتھ!بالاخره خوشگلے..سرزبون داری.
_ خب خب؟!
دربطری را باز میڪنم و سرمیڪشم
مامان_ الحمدالله یھ چادر سرت نمیڪنے ڪھ خیالمون یه خورده راحت شھ.
ابمیوه بھ گلویم میپرد. عصبے میگویم: یعنی هنوز زندگے ما لَنگ یھ چادرمنه؟!
ازجا بلند مےشود و بالبخند جواب میدهد:نھ عزیزم!خداروشڪر اعصاب نداری دوڪلمھ بهت حرف بزنم!
_ آخه همش حرفای ڪهنھ و قدیمے !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیھ. بنده خدا خیلے مراقب درسمھ. نمره هامم عالیھ.
شانھ بالا میندازد
_ خب خداروشڪر ڪھ مرد خوبیھ. خدابرا زنش نگهش داره.
دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد ڪھ نگھ نداش.
اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره!
و با حالتے مسخره میخندم
❀✿
روی میز مینشینم و با شڪلڪ ادای معلم زیست را درمے آورم و همھ غش غش میخندند! همیشھ دراین کارها مهارت خاصے داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظھ چندتقھ بھ درمیخورد معاون آموزشی وارد ڪلاس مے شود. سریع ازروی میز پایین مےپرم و سرجایم مثل بچھ تُخس ها آرام میشینم. موهایم راڪھ بخاطر تحرڪ بیرون ریختھ زیر مقنعه ام میدهم و بھ دهان خانوم اسماعیلی خیره مے شود. یڪ برگھ نشانمان میدهد ڪھ زمان برگزاری آزمون های مختلف و تست زنےاست. هربخش را با هایلایت یڪ رنگ ڪرده. چھ حوصله ای.برگھ را بھ مسئول ڪلاس میدهد تا بھ بُرد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی ڪافی برای ڪنڪور نداشتم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi