🌸🍃🌸🍃🌸
#تلنگر
متاهلا میخوان طلاق بگیرن🙈
💢مجردا دوست دارند ازدواج کنن!☺️
بچهها میخوان زود بزرگ بشن👮♀
◀️بزرگترا دوست دارن به دوران کودکی برگردن!🙃
شاغلا از شغلشون مینالن😇
💢بیکارا دنبال شغلن!🧐
فقرا حسرت ثروتمندانو میخورن☹️
⏪ثروتمندا از دغدغه مینالن!🤨
افراد مشهور از چشم مردم قایم میشن😱
💢مردم عادی میخوان مشهور بشن!👏
سیاه پوستا دوست دارن سفید پوست بشن🤵
❇️سفید پوستا خودشونو برنزه میکنن!🧟♂
هیچ کس نمیدونه تنها فرمول خوشحالی اینه:👇
#قدر_داشته_هاتو_بدون
و از اونا لذت ببر
و #خدا_رو_شکر_کن😍
رسانه الهی 🕌@mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک
#یا_علی_ابن_موسی_الرضا
چهارشنبه تون امام رضایی🤲🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق #رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ قسمت هجدهــــــــــم:
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
#رمان
#طعـــــم_سیبـــ
قسمٺـــــ نــــــــــوزدهم:
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم...
بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود...
یه غروب تولد دلگیر...
بین راه بیشتر بینمون سکوت بود...
من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم...
ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر...
بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک...
میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود...
نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت:
-خوبی؟؟؟؟
برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت:
-میدونم ناراحتی...
جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود...
دوباره گفت:
-روز تولدته خوشحال باش...
این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم:
-چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟
-زهرا یه سوال بپرسم؟
-بپرس!
-دوسش داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد...
نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیده ست...
نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت:
-عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی.
-اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه.
-پس مجبوری فراموشش کنی.
اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام...
حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود...
نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت:
-درست میشه همه چی غصه نخور.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-امیدوارم.
ایستگاه آخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم.
بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه.
جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل.
مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
-سلام مامان جونم.
-سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم.
-ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن.
نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای❤
🍂🍃🌸🍂🍃🌺
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌@mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_کوتاه
✍خانم خانه خسته و ناراحت خوابید؛ صبح که شوهرش از خواب بیدار شد🤦♂
دید که همسر ناراحت امّا مهربانش،
صبحانه را آماده کرده😍
صبحانه خورد، سهم همسرش را هم روی میز گذاشت و برای رفتن به کار آماده شد.😋
وقتی که میخواست کلیدهاش رو برداره
گرد و غبار زیادی روی میز، صفحه تلویزیون و آینه دید.👀
قبل از اینکه، از خانه خارج بشه👇
📌روی میز نوشت:
به #عشق تو سر کار میرم❤️
📌روی تلویزیون نوشت:
یادت باشه دوستت دارم🌹
📌روی آینه نوشت:
شام، مهمان من❣
خانم خانه که مشغول تمیز کردن خانه شد، چشمش به نوشته ها افتاد😍
خیلی خوشحال شد😍😍😍
و آرامش گرفت😊
#آری؛
✍ این همان همسر عاقلیست که
اگر در زندگی مشکلی هم باشه
اون رو از ناراحتی و عصبانیت،
تبدیل به خوشحالی و #لبخند می کنه👌😊
#همسرداری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸