🌺🌺🌺🌺🌺
🦋از زندگی تان با همین چیزهایی که دارید لذت ببرید.✅
🦋بخاطر هر آنچه دارید شکرگزاری کنید.✅
🦋تولد شما دست شما نبوده است. اما تغییر و تحول شما در دست خود شماست.💪💪💪💪💪💪💪
🦋پس تصمیم بگیرید و زندگی تان را با شکرگزاری متحول کنید.✅
🦋دست از تلاش برندارید. شاید امروز همان روزی است که منتظر آن بودید.😍😍😍😍😍
🦋دائما با خود تکرار کنید
#شکرگزاری_کلید_افزایش_نعمت_است. 💚💚💚💚💚
خدایا شکرت 😍😍😍😍
#انگیزشی
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌺🌺🌺🌺🌺
واجب فراموش شده ج1.mp3
4.16M
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۱
⚜️ اهمیت این دو واجب
🔷 #واجب_فراموش_شده
🌐 کانال مصطفی شبهه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#اهمیتصدقهومصادیقآن
🌷#پیامبر گرامی اسلام
(صلّیاللهعلیهوآله) فرمودند:
بر هر مسلمانى(واجب) است که هر روز #صدقه بدهد.
عرض شد: کسی که مال ندارد، چه کند؟
حضرت فرمودند:
👈برداشتن چیزهاى آسیب رسان از سر راه، صدقه است.👌
👈نشان دادن راه به دیگرى، صدقه است👌
👈#عیادت_از_بیمار، صدقه است✅
👈#امربه_معروف، صدقه است✅
👈#نهى_ازمنکر، صدقه است✅
و
👈#جوابِ_سلام ، صدقه است.✅
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
ادامه قسمت ۷۸👇👇👇 -اَلحمدُللّهِ وَ الحَمدُ حقُّه، کَما یَستَحِقُّهُ حَمداً کثیراً... حمد مخصوص خداو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هفتادو_نهم
شب بعد، وقتی که به کمک عمو روی مبل جلوی تلویزیون نشست، یاد دو شب پیش افتاد که تا نزدیک صبح با مینو فیلم دیده بودند؛ اما شب بعدش درست برعکس، فرشته آنجا حضور داشت.
حضور دو رفیق متفاوتش در زندگی، برایش تداعی کننده همان احساسات ضد و نقیضی بود که اغلب، دچارش میشد.
عمو سینی به دست، کنارش روی مبل نشست.
-خب! دخترِ عمو! پات چطوره؟
-از دیشب بهتره، ولی هنوز درد دارم.
-بیا این دستپخت دوستته، بندهخدا خیلی زحمت کشیده. فکر کنم تا عفت بیاد غذا داریم.
نگاهی به بشقاب روبهرویش انداخت. یاد فرشته که افتاد دلش گرفت، چقدر خانه بدون صدای خندهها و شیرینش، سوت و کور بود؛کاش خواهری داشت.
-عمو، عفت کی میاد؟
-نمیدونم عمو. شاید، دو روز
عمو دستی به ریش کوتاهش کشید و عینکش را روی صورتش جا به جا کرد.
-میگم... اگه عفت یکم بدخلقی کرد، به دل نگیر عمو، بخاطر داییش خیلی بهم ریخته... نمیدونی اونجا چه کار کرد. چندبار حالش بد شد... اورژانس اومد، طول میکشه تا با خودش کنار بیاد.
ستاره یاد آخرین حرکت عفت افتاد. سر معدهاش احساس سوزش کرد؛ اشتهای نداشتهاش کور شد، به قدری که احساس کرد، آب هم روی نمیماند. .
سرش را پایین انداخت. با مظلومانهترین شکل ممکن گفت:
-چشم.
دست عمو را روی موهایش احساس کرد..
-قربون شکلت.
با وجود اختلافات زیادی که عمو و ستاره باهم داشتند، اما هردو فوتبالی بودند و این مسئله گاه باعث بوجود آمدن شوخطبعیهایی، بین عمو و بردارزاده میشد.
ستاره به شدت طرفدار پرسپولیس و عمو استقلالی بود.
با وجود اینکه یادآوری رفتار عفت، حالش را بد کرد، اما دیدن فوتبال همراه عمو، تمام آن احساسات بد را شست و با خود برد.
بعد از تمام شدن فوتبال، ستاره آرزو کرد کاش سر تمام مسائل با عمو، چنین نگاه سادهای داشت.
دستش در دست عمو بود و لنگان لنگان به طرف اتاق میرفت.
-خب دیگه، تیم ما شده رسوای عالم هان؟
ستاره خنده زیرکانهای زد.
-خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو عمو جون، بیا تو تیم ما، خودم نوکرتم...
-نه عموجون، من به تیمم خیانت نمیکنم.
دستش از دست عمو سر خورد و با تکان شدیدی روی تخت افتاد. از درد لبش را گزید.
-ای وای، ببخشید عمو! خیلی دردت گرفت؟
آخی زیر لب گفت:
«نه،چیزی نیست.. میشه مسکنم از روی میز بهم بدین؟»
همینکه ستاره کمی آرام گرفت، عمو خواست از اتاق بیرون رود که برگشت و پرسید.
-عمو، لیستهای منو ندیدی؟
رنگ از صورتش پرید.
-لیست؟ چه جور لیستی عمو؟
-همین برگهها که روی دسته مبل بود.
-آهان! گذاشتم بالای میز تلویزیون... گفتم یهدفعه..گم نشه.
-قربون دستت...هرچی گشتم ندیدمشون. بخواب عمو، بخواب.
با رفتن عمو نفس راحتی کشید. نگاهی به گوشی انداخت. کیان و مینو مرتب برایش پیام میگذاشتند.
سه پیام خوانده نشده از مینو و شش پیام هم از کیان داشت.
پیامها را باز نکرد، طبق عادتش هندزفری را در گوشش گذاشت و چشمانش را بست.چشمانش در حال گرم شدن بود که دوباره صدای دینگ پیام آمد.
-چرا آن نیستی تو دختر؟ بیداری؟ بیا تو گروه ببین چه خبره؟
ستاره خواست کمی جابهجا شود، اما انگار پایش را درون یک مرداب عمیق جا گذاشته باشد. آخی گفت و پیام مینو را دوباره خواند.
بعد نوشت:
-داشتم خواب میرفتم، مسکن خوردم، کدوم گروه، نصف شبی؟
-اوه ننهجون چه زود میخوابی! سرشبه که هنوز... دلسام هستا!
دیگر نتوانست تحقیر مینو را تحمل کند و نتش را روشن کرد.
وارد تلگرام شد. به گروه جدیدی اضافه شده بود؛ بیشتر بچهها را میشناخت.
کیان جلوی همه بچهها، برای ستاره ابراز دلتنگی کرده بود.
دلسا شکلک درآورده بود. پسری با قیافه نسبتا آشنا، حرف دلسا را تایید کرده بود.
ستاره نوشت:
-اینجا معلوم هست چهخبره؟
آرش جواب داد:
-بهبه ملکه خانم! کجایی بابا؟ کیان پکید از بس خوند! پات چطوره؟
-ممنون، کل گروهو خبر کردین، هان؟ چی خوند حالا؟
آرش با فلشی اشاره کرد که پیامهای قبلی را بخواند.
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi