eitaa logo
رسانه الهی
359 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
696 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 آیا به تنهایی کافیه، یا هم مهمه؟🤔 👇👇👇👇👇 شخصی ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، اﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ؛ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! وقت ﺷﺪ؛ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی‌خبر، ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاراﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ‌ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی ﺩﺭﺣﺎﻝ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!👀 آن ﺭﻭﺯ، ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ‌ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ، ﻭلی غلام ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ، ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ. زمان ﺩﺭﻭ، ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ غلام ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ...🤔 غلام ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! 😳 به همین دلیل، ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!👀 👇👇👇 یادمان باشد👇👇 ‌را به بهاء دهند، نه به بهانه✅ 🔖 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
واجب فراموش شده جلسه 13.mp3
3.43M
🎵 آموزش کاربردی و 🔅جلسه ۱۳ ⚜️ این همه گناه تو جامعه انجام میشه ، چرا فقط گیر دادین به حجاب !؟ 🔷 🌐 کانال مصطفی شبهه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_نودوچهارم نماز ظهر تمام شده بود که صدای زنگ تلفنش، سیل نگاه‌
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ مینو دوباره جدی ادامه داد: -ببین! تو آدم تو خونه نشستن... و گوشه‌گیری... نیستی، هستی؟ ستاره با سر، رد کرد. -خب! پس حالا که می‌خوای آزاد باشی... با چاخان و این‌ حرفا، دل این عفریته‌ای رو که می‌گی، یه‌کم شاد کن... بعد اون می‌شه طرف تو... حتی می‌تونه پیش عمو ازت تعریف کنه... و اجازه کارای بیشتری... بهت بده. می‌فهمی چی می‌گم؟ ستاره به عنوان تایید، با چهره‌ای افسوس‌مندانه، سر تکان داد. -خب، دیگه! دیدی غصه نداره. چندبار دیگه‌هم بهت گفتم. احترامشونو با چندتا چندتا دروغ مصلحتی حفظ می‌کنی... این همه اختلاس تو کشور می‌شه، با دوتا دروغ منو تو، تازه اونم برای اینکه به هدف مقدسی مثل آزادی برسی، چه اشکالی داره؟ شالش را کمی مرتب کرد و ژست سخنرانی گرفت. -به قول استاد، همه ما مثل اسرایی هستیم که اختیارو ازمون گرفتن، برای به دست آوردن آزادی، باید هزینه کرد. حتی ممکنه... کمی حرفش را در دهانش مزمزه کرد، اما وقتی با چهره وحشت‌زده و منتظر ستاره روبه‌رو شد، کمی من من کرد و بعد انگار که نظرش عوض شده باشد، ادامه داد. -حتی ممکنه، دروغم بگیم. ستاره نفس راحتی کشید، چرا که انتظار حرف بدتری را داشت. -می‌دونم مینو، ولی آدم وقتی مغزش کار نکنه دیگه اینارو یادش می‌ره. اتفاقا دیروز رفتم گردنبند‌و پس بدم... مینو با تندی وسط حرفش پرید. -پس دادی؟ -نه بابا! صبر کن حرفم تموم بشه.. بعد عصبانی شو!... خواستم پسش بدم، ولی همین حرفایی که تو الان زدی، فروشندهه بهم گفت... گفتش که تو نشونشون نده، چه کاریه... ولی هروقت بهش فکر... مینو آب دهانش را قورت داد و باز هم وسط حرف ستاره پرید: -حامد خودش گفت؟ ستاره چند لحظه‌ای خیره به صورت مینو ماند و منتظر واکنش بعدی‌اش بود، اما بالاخره جواب داد: -نه عزیزمن، یکی دیگه بود. با یه خانمه، بنظرم زن و شوهر بودن. مینو نفس عمیقی کشید و لبی به فنجان زد. -خب، راست گفتن دیگه. پس رفتی خونه، برو از دلش در بیار. یادت باشه این هزینه آزادیته، اینجوری حرصتم نمی‌گیره. مینو ناخن اشاره‌اش را حین نوشیدن قهوه به طرف ستاره گرفت، انگار که مسئله مهمی را به یاد آورده باشد. -اوم، راستی... راستی.. بابت عکسایی که فرستادی خیلی ویژه، ممنون. یه سورپرایز دیگه طلبت. ستاره تک خنده‌ای کرد. -ای بابا! تو که کشتی مارو بااین سورپرایزات... -مخلصیم، مینو برای همه.. ستاره با خنده اضافه کرد. -و البته... همه برای مینو. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره آن روز به حرفای مینو فکر کرد و سعی کرد، حرف‌هایش را مو به مو انجام دهد. وقتی عمو و زنش وارد خانه شدند، ستاره که به خودش حسابی رسیده بود، با لب‌هایی خندان به استقبالشان رفت. عمو و عفت، نگاهی حاکی از تعجب تحویلش دادند. ستاره خودش را در بغل عفت انداخت. -ببخشید عفت‌جون. حق با شما بود. گردنبندو پس دادم. بعد خودش را کمی عقب کشید و ادامه داد. -می‌دونم چقدر دایی علی رو دوست داشتی و هنوز عزادارشی... منم تند رفتم. چشمان عفت برق‌ کم‌رنگی زد. -این چه حرفیه، ستاره. تو مثل دختر خودمی...منم داغ بودم، نفهمیدم چی می‌گم... من خسته‌ام... برم یکم استراحت کنم. نگاه ستاره به رفتن عفت بود، که متوجه شد عمو از پشت، سرش را بوسید. دست عمو را روی شانه‌اش احساس کرد. -ازت راضی‌ام عمو، خدا ازت راضی باشه. لبخند شیرینی از اعماق وجودش، روی لب‌هایش نشست. -عمو من چایی دم کردم، پیتزا هم سفارش دادم، الانه که برسه، زودتر بیاین. ستاره آن شب، از شنیدن رضایت عمو سرخوشانه می‌خندید و خاطره می‌گفت و گه‌گاهی می‌دید که لبخند کم‌رنگی روی لبان عفت هم ظاهر می‌شود. چند روزی بود که روابطش با عفت به حالت قبل برگشته بود، سعی می‌کرد کمی در کارهای خانه کمک کند تا دوباره رضایت عموی را هم به دست آورد. با شروع شدن امتحان‌های میان‌ترمش، رفت و آمدش به کتابخانه کمی بیشتر شده بود. همان‌طور که روی یکی از قالی‌های نشسته بود و مدادش را به دهان گرفته بود، صدای آهسته آشنایی را شنید. -نخور ضرر داره، به‌جاش پچ‌پچ بخور ثواب داره. سرش را با خنده از روی کتاب بلند کرد. - هیس! -پاشو بیا اتاق من کتلت درست کردم، بخوریم. وقتی بلند شد با نگاه‌های چپ‌چپ بقیه مواجه شد. -فرشته خانم مثلا داریم درس می‌خونیما! فرشته جلو راه افتاد و دستش را به نشانه عذرخواهی روی قلبش گذاشت. -مسئول کتابخونه، نظمو بهم بریزه، وای به حال بقیه. صدایی از پشت‌سر به شوخی بلند شد و خنده همه را به همراه داشت. بدون اینکه برگردند و پشت‌سرشان را نگاه کنند، خنده‌کنان به داخل اتاق فرشته فرار کردند. فرشته خودش را روی تخت چوبی انداخت. - نزدیک بود که کلمو بکنن. -به! چه بوی خوبی! خودت درست کردی یا مامانت؟ فرشته اخم نمایشی کرد. -غذای مامانمم من درست می‌کنم، کجای کاری ستاره خانم؟ سفره کوچکی پهن کردند و کتلت و سبزی را وسط سفره گذاشتند. صدای قل‌قل کتری از اتاقک پشتی بلند شده بود. فرشته با دهان پر، روی دستش زد و بلند شد. -این‌دفعه چی دم کردی، کدبانو؟ لقمه‌اش را که جوید صدایش را کمی بالاتر آورد. -بابونه دم دادم،بیشتر دم دادم که برای بچه‌ها هم ببرم. -منم کمکت میدم، ولی بعد از خوردن کتلتای خوشمزه‌ات. سینی کوچک بابونه را جلوی ستاره گذاشت. -بابونه بخور، غذا خوردی سنگین میشی. -چشم مامان‌بزرگ. -دستت دردنکنه عزیزم... ولی راست می‌گیا، اخلاقم شده عین عزیزجون. از بس دوروبرش گشتم. ستاره با تردید پرسید: -یعنی همیشه باید اونجا زندگی کنی؟ فرشته ریحانی را در دستش گرفت و بین دو انگشتش چرخاند. -همیشه که نه، امشب می‌رم خونه. ستاره دوست داشت از او بپرسد نامزد دارد یانه، به ذهنش آمد دختری به کدبانویی او حتما باید خواستگارهای زیادی داشته باشد، اما با ساکت شدن فرشته، او هم ترجیح داد سکوت کند. صدای رعد و برق هردوی آن‌ها را از افکارشان بیرون کشید. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
دخـتر ایـران_۲۰۲۳_۰۵_۲۰_۱۶_۵۶_۲۲_۵۴۷.mp3
4.05M
💐دنیا دنیا این صدای شیر دختران غیوره 🎙 🎙 بانوی کرامت و مبارکباد رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از شب میلاد تو اینگونه حاصل می‌شود ماه، روز اول ذی القعده کامل می‌شود 🌸 دختر هفتمین و خواهر هشتمین و عمه‌ی آخرین خورشید ولایت، جلوه‌ی کوثر و شفیعه‌ی محشر، اطهر(س) مبارک باد.🌸 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای خواهر سلطان طوس ای همدم شمس الشموس زائر بارانیت را سرپناهی جان زهرا جان زینب یک نگاهی یک نگاهی؛ تکیه گاهی چشم من سمت حریمت میشه راهی 🌸 (س) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi