eitaa logo
🌹مهمانی خدا🌹
104 دنبال‌کننده
844 عکس
630 ویدیو
9 فایل
🌹🌹🌹با ما همراه باشید با👇👇 #تربیت_فرزند #خاطرات_شهدا #داستان #احکام #نیابت #تلنگر #زنگ_تفریح #زنگ_خطر #حجاب #زندگی_موفق ارتباط با مدیر @mava99
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمانده دلاور ما تمام زندگیش پراز استرس وخطر بود. بارها تامرز شهادت پیش رفت یادمه سردارپورجعفری تعریف میکرد: درپروازی بودیم روی بغداد که خلبان گفت: ازپایگاه امریکاییها اخطار دادن بنشین پورجعفری گفت : به پیشنهاد سردار مالباس کمک خلبان ومهندس پرواز روپوشیدیم،ودرقسمت کف هواپیما مخفی شدیم پرواز نشست نیروهای امریکایی اومدن بالا ازهمه ی مسافرین بطور انلاین عکس میگرفتن وارسال به پایگاهشون میکردن برای شناسایی حاجی که شکرخدا موفق به یافتن حاجی نشدن خلاصه اون پرواز ختم به خیر شد. درپرواز دیگری خلبان به حاجی گفت: دوتا فانتوم (هواپیمای نظامی ) دوطرف هواپیما هستن ودستور نشستن میدن وگرنه تهدید به ساقط شدن کردند حاجی به خلبان گفت: ارتفاع کم کن تاجایی که فانتوم نتونه ارتفاع کم کنه... خلبان دستور سردار رو اجرا کرد و خداروشکر خطر رفع شد.... این فقط دو نمونه از زندگی نظامی سردار ما بود که فقط خدا میداند چطوری پشت سر گذاشت.... سرتاسر زندگی حاجی پر از خطر بود که ما بی خبریم.... اما یادش تا ابد در دلهای ماست... ⬅️بیان خاطرات حاج قاسم از زبان یار و همرزم دیرینه اش سردار حسنی سعدی ۸ بهمن ۹۸ 🌙کانال مهمانی خدا🌹 @mehmani_khoda
🌙دعای شهادت در ماه عسل 🌸مهریه‌ام یک جلد قرآن بود و سه‌تا صلوات. عقدمان خیلی ساده بود. یک ماه بعد هم عروسی کردیم. دو،سه روز رفتیم مشهد پابوس امام رضا (ع). بار اولی که رفتیم حرم نگاهی به من کرد و گفت: «خانوم می‌خوام یه دعایی بکنم شما آمین بگی.» 🌸خندیدم، گفتم: «تا دعات چی باشه» گفت: «حالا تو کارت نباشه» گفتم: «خب هرچی شما بگید» دست هایش را گرفت سمت آسمان، رو به گنبد طلای امام رضا (ع) و گفت: «اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک»❤️ 🌙کانال مهمانی خدا🌹 @mehmani_khoda
💚 چگونه همسرش را باحجاب کرد؟ 🌙کانال مهمانی خدا🌹 @mehmani_khoda
کوتاه و خواندنی 💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، بشقاب از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکه‌های بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد ابوالحسن از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما می‌ترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکسته‌ها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." خنده‌اش فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خنده‌اش را خورد و با جدیت گفت: "هر وقت از فرمان خدا سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی." 🌙کانال مهمانی خدا🌹 @mehmani_khoda