فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ولله هر کس تیر به سمت این نظام انداخت، آواره شد...
اشعار شب چهارم محرم روضه جوانان حضرت زینب سلام الله علیها
روز اول چه خوب يادم هست
سهم من بي تو بيقراري بود
عيد من ديدن نگاه تو
دوريات اوج سوگواري بود
بي تو جنت براي من دوزخ
روز روشن براي من شب بود
تا هميشه کنار تو بودن
همهي آرزوي زينب بود
لحظه لحظه دلم گره ميخورد
به ضريح مجعّد مويت
دل من را به باد مي دادي
مي گشودي گره ز گيسويت
ولي اين روزها چه دلگير است
چقدر اين زمانه بد تا کرد
آنقدر بي کسي و غربت داشت
تا که ما را به کربلا آورد
کربلا کربلا پريشاني
غربت از چشم هات مي بارد
ندبه ندبه فراق و دلتنگي
از غروب نگات مي بارد
دست من خالي است اما باز
دو فدايي برايت آوردم
از منا تا منا دو حاجيِّ
کربلايي برايت آوردم
رد مکن هديه هاي خواهر را
گرچه ناقابلند، ناچيزند
سپر کوچکي مقابل تو
در هجوم کبود پائيزند
با ولاي تو پروريدمشان
درس آموز مکتبت هستند
عاشق جانفشاني اند آقا
پيشکش هاي زينبت هستند
هر دو با شور حيدري امروز
از تو إذن قتال مي خواهند
خون جعفر ميان رگ هاشان
اين دو عاشق، دو بال مي خواهند
گره از ابروان خورشيد و
گره از کار ماه وا مي شد
چشم هاي حسين راضي شد
نذر زينب دگر ادا مي شد
بين خيمه نشسته بود اما
در دلش اضطراب و ولوله بود
پردهي خيمه را که بالا زد
دو گل و يک سپاه حرمله بود
دو فدايي، دو تا ذبيح الله
که به سوي مناي خون رفتند
در طواف سنان و سر نيزه
تا دل کربلاي خون رفتند
ديد از بين خيمه، جان هايش
دلشان را به آسمان دادند
سر سپردند در هواي حسين
چقَدَر عاشقانه جان دادند
دلش از درد و غم لبالب بود
شاهدش ديده هاي پر ابرش
بر دلش داغ دو جگر گوشه
عقل مبهوت مانده از صبرش
ديد پرپر شدند، اما باز
جز تب بندگي عشق نداشت
پاي از خيمه ها برون ننهاد
تاب شرمندگي عشق نداشت
اين همه جانفشاني و ايثار
خط اول ز شرح مطلب بود
کربلا ـ کوفه ، شام تا يثرب
سِرّي از معجزات زينب بود
محسن مهدوی ... اشعار شب چهارم محرم
***************
اگر که درد تو در ناله ام اثر دارد
و گر که از دل من روح تو خبر دارد
مزن به سینه ی من دست رد، نباید دید
برادری به دلش این همه شرر دارد
اگر چه خواهر تو بی بضاعت است اما
ببین میان بساطش دو تا پسر دارد
یکی برای رسیدن به اکبر و قاسم
که شوق و شور پریدن به بال و پر دارد
که دیگری که امید دلش به اذن شماست
که ذره ای غمت از روی سینه بر دارد
و من تعجب از این می کنم، نمی دانم
برادرم به زبان نه چرا دگر دارد
برای نجمه و لیلا اگر نیاوردی
همین که نوبت من شد هزار اگر دارد؟
حلالشان شده شیرم که خونشان ریزد
به پای خون خدا پس نگو خطر دارد
شب چهارم شهادت حر رضوان الله تعالی علیه
منکه گرفتار توأم یا حسین
حرِّ گنهکار توأم یا حسین
آمده ام باز که حُرّم کنی
سنگ شدم گوهر و دُرّم کنی
ای نگهت برده دل از دست من
گوشه ی چشم تو همه هست من
حُرّ اسیر آمده اعجاز کن
گوشه ی چشمی به رویم باز کن
تشنه لبم آب حیاتم بده
سیّدی العفو نجاتم بده
عالم غم در دل تنگ تو بود
لشگر من در پی جنگ تو بود
دست عطایت همه را آب داد
بر تن بیتاب همه تاب داد
جز تو که بر تیر بلا تن دهد
وز کرمش آب به دشمن دهد
باب تو بر قاتل خود شیر داد
از کرمش به خصم، شمشیر داد
تو ثمر آن شجری یا حسین
تو پسر آن پدری یا حسین
از تو سزد ای پسر بوتراب
تا که به دشمن بدهی جام آب
ای به فدای تو و آقائی ات
خصم تو شرمنده ی سقائی ات
کاش فلک خانه خرابم کند
هُرم لب خشک تو آبم کند
گر چه خود از شطّ فرات آمدم
در طلب آب حیات آمدم
کاش می آرودم یک جرعه آب
بر لب خشکیده ی طفل رباب
العطش طفل تو کشته مرا
دیشب از این غصّه نمردم چرا
آه که هم گام به دشمن شدم
باعث این سوزِ عطش من شدم
یوسف زهرا! زگنه خسته ام
بر کرم و لطف تو دل بسته ام
تو پسر فاطمه ای یا حسین
فُلک نجات همه ای یا حسین
حال اگر من به تو بد کرده ام
فاطمه را واسطه آورده ام
مرا به صدّیقه ی کبری ببخش
به محسن شهید زهرا ببخش
خواست چو اسب خود آید فرود
شاه به سویش درِ رحمت گشود
کای شده از خود تهی از دوست پُر
مادرت از روز ازل خوانده حُر
حُرِّ ریاحی نسب اهل بیت
گشته پر از تاب و تب اهل بیت
گم شده ی فاطمه پیدا شدی
وصل به ریحانه ی زهرا شدی
ای به بلی گفته بلی مرحبا
حرِّ حسین ابن علی مرحبا
قبله ی عشّاق صلایت زده
فاطمه امروز صدایت زده
شیفته ی پُر زدنت بوده ام
منتظر آمدنت بوده ام
روح شو ای دوست به تن ناز کن
با پسر فاطمه پرواز کن
باغ گل یاس شدی، مرحبا
وصل به عبّاس شدی، مرحبا
در پی دیدار حبیب آمدی
یا که به یاریّ غریب آمدی
از ادب تو، به من و مادرم
بود حسینی شدنت باورم
بودی از آغاز طرفدار من
پیش تر از بودن خود یار من
این که دلت پُر زتجلاّی ماست
عهد الست تو تولاّی ماست
زندگی روح تو در روح ماست
زخم تو زخم تنِ مجروح ماست
گر چه مرا زخم فزون بر تن است
بستن زخم سرِ تو با من است
زخم تو و دست من و دستمال
هر سه برای تو بود سه مدال
تا نشود از تو مدال تو باز
سر نَبُرد از تو کس ای سرفراز
فرق تو را اهل ستم بشکنند
رأس مرا بر سر نی می زنند
چون تن مجروح تو افتد به خاک
در برِ من جان دهی ای جانِ پاک
قتلگهت را شرف علقمه است
زائر تو مادر من فاطمه است
تو نه حسینی که حسینی دگر
فاطمه را نور دو عینی دگر
هر که زما گردد، ما می شود
بر سر این قاف، هما می شود
حرّ، تو دگر کرب و بلایی شدی
کرب و بلای نه، خدایی شدی
ذات خداوند خریدار توست
«میثم» ما شاعر دربار توست
شب پنجم عبدالله بن الحسن عليهما السلام
تا عزای شه لب تشنه عزای حسن است
پس حسینیه ی ما صحن و سرای حسن است
نهضت کرببلا تحت لوای حسن است
گریه ی این دهه روزیش به پای حسن است
کربلا آمده اند این دو به امضای حسن
هرچه داریم به قربان پسرهای حسن
نوبت نوکری ساحت عبدالله است
رحمت الله همان رحمت عبدالله است
صحبتی هست اگر صحبت عبدالله است
ذکر لبها مددی حضرت عبدالله است
یازده ساله ولی حافظ قرآن است این
به سکوتش منگر غرش طوفان است این
کربلایی مدنی بوده از اول نسبش
این حسن زاده حسین است فقط روی لبش
در حرم عبد حسین است همیشه لقبش
نوجوانی علی زنده شده از ادبش
این چه شانیست که هنگام بیانش شده است
جان ناموس خدا حافظ جانش شده است
باز انگار حسن دست به دست زهراست
تل شده کوچه و زهرای قبیله تنهاست
بازهم حرف علی شد سر نامش دعواست
ریسمان خنجر کند است و به مقتل غوغاست
کوچه ی سنگی و گودال به هم پیوستند
قنفذ و شمر در این فاجعه ها هم دستند
روی تل بود دلش در وسط میدان بود
به رویش گرچه نیاورد ولی گریان بود
عمه هم مثل خودش بی رمق و حیران بود
همه سیراب و عمویش چقدر عطشان بود
ناگهان دست کشید و سوی میدان آمد
به سرش میزد و با ذکر عموجان آمد
آمد و دید که غوغا شده دور پدرش
یک نفر نیزه فرو کرده میان کمرش
یک نفر هم زده بر صورت او با سپرش
یک نفرهم زده با کهنه غلافی به سرش
ولی الله تنش زیر لگدها مانده
نیزه ی بدقلقی در دهنش جا مانده
حرمت خون خدا زیر سنان چال شد و
زینت دوش نبی زینت گودال شدو..
آنقدر خون ز تنش رفت که بیحال شدو
تن پاکش وسط هلهله پامال شدو..
یاعلی گفت و صدارا به گلویش انداخت
خویش را گریه کنان روی عمویش انداخت
دست خود را سپر بی کسی آقا کرد
زیر لب با عموی تشنه لبش نجوا کرد
پلک خون بسته خود را به چه زحمت وا کرد
وخودش را بغل زخم عمویش جا کرد
گفت هرچند عمو زخمی و درهم شده ام
باز صد شکر فدایی امامم شده ام
سید پوریا هاشمی
اِبـتلایش فرق داشت
چون که در نزد عـمو “قالوا بلایش” فرق داشت
بر عمـو لبّیـک گفت…
وقتِ حَجّش بود و لَحنِ ” رَبّـنایش ” فرق داشت
مثل نامـش خاص بود
روضه ی او با هـمه حـال و هوایش فرق داشت
“لا أُفـارِق گو”دویــد
صـوت غــرّایِ “أنَا بْنُ المُجـتَبایــش” فرق داشت
هم سـپر شد هم قلم
ای به قُـربانش که جنسِ دستهایش فرق داشت
گـشت آویزان به پوست
پس گریزِ روضه ی دســـت جُــدایش فرق داشت
بـین آغـوش حُـسـین
آخــرین نذری این قُـــربان , مِـنایش فرق داشت
گفت “واأمّاه ” لیک
آخِرین دَمْ , خـواهـشِ مادر بیـایـش فرق داشت
بـا سه شعبه ذبح شد
گرچه با شش ماهه خیلی حجم نایش فرق داشت
مانـْد در گـودال , آه
وقت دفنش استخوانهایش صدایش فرق داشت
محمّدقاسمی
اگر که رعیت ارباب رعیت حسن است
بدست سینه زنان برگ دعوت حسن است
بساط گریه ی هیئت ز برکت حسن است
تمام ماه محرم روایت حسن است
حسینیه حسنیه ست خانه دل ماست
مقام صلح حسن همطراز عاشوراست
سپرده دست حسینش اگر پسرهارا
برای معرکه ها نذر کرده سرهارا
چه بهتر است نبندنداین گذرهارا
که شرمسار نسازند خون جگرهارا
به دست های عقیله ست دست عبدالله
امید کل قبیله ست دست عبدلله
به سن و سال کمش غیرت حسن دارد
خلاصه ای ز کرامات پنج تن دارد
عجیب حال و هوایی جمل شکن دارد
کفن برای چه وقتی که پیرهن دارد
نگاه میکند از تل تمام قائله را
شنیده از سوی میدان صدای هلهله را
دوید و دید به مقتل سروصدا مانده
عموی بی کفنش زیر دست و پا مانده
هزارو نهصد و پنجاه زخم جا مانده
چقدر میزند اورا سنان وامانده
عموش در ته گودال پاره پاره تن است
برای غارت پیراهنش بزن بزن است
کسی نشسته به سینه که خنجری بکشد
به قصد قرب به رگ های حنجری بکشد
درست در جلوی چشم خواهری بکشد
نشد حسین نفس های آخری بکشد
رسید سینه زنان لا افارق العمی
سپاه کوفه بدان لا افارق العمی
کشید دست خودش را سپر درست کند
سپر برای عمو نه پدر درست کند
پناه بر بدنی محتضر درست کند
به گریه مرهم چشمان تر درست کند
دوباره حرمله با یک سه شعبه بلوا کرد
یتیم را بروی سینه پدر جا کرد
سید پوریا هاشمی
شعر شب ششم محرم – حضرت قاسم بن الحسن (ع)
پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا
ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم
چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم
تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی
غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او
به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب
من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم
بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم
منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم
سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم
دیده ام دوره های بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس
در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من
رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را
در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم
من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم
می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین
......
چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت
قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد
کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند
پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد
ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی
و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد
نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن
هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد
به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش
رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد
دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد
نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن
دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست
نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه
شاعر : محمود ژولیده
هست قالو به لبش گر که بلامی آید
از سما نعره لا حول و لا.. می آید
از حرم آمده و قبله نما می آید
بر دل کفر ببین شیر خدا می آید
داده با هُرم عطش خنجر خود را صیقل
هر کجا حمله برَد رفته به آن سمت اجل
رجز اوست نهفته به کفِ شمشیرش
اَلفرار است فقط هر طرف شمشیرش
وای بر آنکه شود او هدف شمشیرش
زنده و مرده نشسته به صف شمشیرش
ذوالفقارست بحق ، لایقِ این شه زاده
شده در رزم عمو ، عاشقِ این شه زاده
رفت میدان که دگر ، جان عمو حفظ شود
این شده حرف پدر ، جان عمو حفظ شود
ضربه گر خورد به سر، جان عمو حفظ شود
سینه شد خورد اگر ، جان عمو حفظ شود
باز یک نقطه پر از نیزه و خنجر شده است
باز دور بدنی غارت پیکر شده است
پیکرش حرف دلم را به معما آورد
غربتش باز غمِ آل عبا را آورد
باز انگار دلم روضه زهرا آورد
مرکبی سینهٔ او را به صدا تا آورد
گو به زینب که دوباره به برش طشت آرد
جگرِ خون حسن را زِ زمین بردارد
حامد آقایی
بسم الله خدمت بزرگواران سلام عرض می کنم اگر فایلی باز نمیشه به آیدی زیر در ایتا پیام بدید که مجددا بارگذاری بشه. ممنون
@mekafil1348
شب هفتم محرم علی اصغر علیه السلام
قرار شد برود کار بوتراب کند
فرات را سر بدخواه خود خراب کند
قرار شد برود با لب ترک ترکش
هزار حرمله را از خجالت آب کند
امیدوار به این است مادر اصغر
قرار نیست کسی طفل را جواب کند
سه شعبه ای به دوراهی رسیده و باید
میان کودک و باباش انتخاب کند
چه انتخاب که با کشتن پسر ، بابا
برای دادن جان خودش شتاب کند
سه شعبه از گلوی او بزرگتر باشد
کسی بیاید و این غصه را حساب کند
نشسسته حرمله در صدر کاخ با لبخند
بدا به حالش اگر شکوه ای رباب کند
شهریار سنجری
دیدی چه آمد بر سر مادر؟ ندیدی
رفتی علی حال مرا بهتر ، ندیدی
از اشک من قنداقه ات شد تر ، ندیدی؟
موی سفیدم را علی اصغر ندیدی ؟
دیدم که بابای غریبت در دل دشت
سمت حرم می آمد و هی باز میگشت
چشمم به راه علقمه ، اما نیامد
هر چه نشستم منتظر ، سقا نیامد
دستم به کاری جز دعا بالا نیامد
باران هم در آن حوالی ها نیامد
دستش که رفت ، مشکش به دندان داد سقا
از خجلت لب های تو جان داد سقا
تا بشکند جام مرا ، سمت سبو رفت
بشکافت حنجر را و تا پر مو به مو رفت
تیری از این سو تا به آن سوی گلو رفت
میخواستم اکبر شوی ، این آرزو رفت
تیری که سقا را ز پا انداخت ای وای
ای وای سمت حنجرت می تاخت ، ای وای
قنداقه ات را بستم و خوابیدی و بعد
بر طبل یاریِّ پدر کوبیدی و بعد
خورشید من ، با چهره ات تابیدی و بعد
تیر سه شعبه آمد و خندیدی و بعد
خنده نزن تا که حسین از پا نیفتد
یک قطره خونت بر زمین حتی نیفتد
هنگام غارت مشک هم نمناک می رفت
پیراهنی از پیکری صد چاک می رفت
من ناله ام تا پرده ی افلاک می رفت
در پشت خیمه نیزه ای در خاک
رفتی علی حال مرا بهتر ، ندیدی
دیدی چه آمد بر سر مادر؟ندیدی
ایمان دهقانیا
بسم الله الرحمن الرحیم
از آنجا که دلیلی بر اینکه سر مبارک حضرت علی اصغر بالای نی قرار گرفته باشد نیست بیت اول و آخر شعر فوق تغییر داده شد
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
با همین سوز که دارم بنویسید حسین
هر که پرسید ز یارم بنویسید حسین
ثبت احوال من از ناحیۀ ارباب است
همۀ اهل و تبارم بنویسید حسین
خانۀ آخرتم هست قدمگاه حبیب
سر در قصر مزارم بنویسید حسین
هر که پرسید چه دارد مگر از دار جهان
همۀ دار و ندارم بنویسید حسین
من دلم را ز شکیبایی زینب دارم
همۀ صبر و قرارم بنویسید حسین
هیچ شعری ننویسید به روی کفنم
با گِلِ تربت یارم بنویسید حسین
تا نپرسند ز من هیچ سؤال آن دو مَلک
به روی سینۀ زارم بنویسید حسین
گلشن و باغ و بهشتم همه در هیئت اوست
همۀ باغ و بهارم بنویسید حسین
روی پیشانی من هرچه که بیمار شدم
با همه حال نزارم بنویسید حسین
هرکه پرسید که در چلّه نشینی چه کنم؟
اربعین با که گذارم؟ بنویسید حسین
دست بر شاکلۀ هیئتیِ من نزنید
گفت یارم به عذارم بنویسید حسین
آری از کرب و بلایش نتوان دست کشید
حاجت قافله دارم بنویسید حسین
ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد
خواهد که آب گوید اما زبان ندارد
دیشب به گاهواره تا صبح دست وپا زد
امروز روی دستم دیگر توان ندارد
هنگام گریه کوشد تا اشک خود نوشد
اشکی که تر کند لب دور دهان ندارد
رخ مثل برگ پاییز لب چو دو چوبه خشک
این غنچه بهاری غیر از خزان ندارد
ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را
یک برگ گل که تاب تیرو کمان ندارد
شمشیر اوست آهش،فریاد او تلظی
جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد
رحمی اگر که دارید یک قطره آب آرید
بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد
با من اگر بجنگید تا کشتنم بجنگید
این شیره خواره بر کف تیغ وستان ندارد
مادر نشسته تنها در خیمه بین زنها
جز اشک خجلت خود آب روان ندارد
تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن
جز شانه امامش دیگر مکان ندارد
میثم به حشر نبود غیر از فغان و آهش
آن کو کزین مصیبت آه و فغان ندارد
غلامرضا سازگار
شب هشتم محرم الحرام حضرت علی اكبر (ع)
حرم غرق تماشا بود آن ساعت که جان دادی
نگاهم مثل دریا بود آن ساعت که جان دادی
پریشان می شوم وقتی پریشان می شود زلفت
نگاهت گرم و گیرا بود آن ساعت که جان دادی
دلم لرزید و می دیدم به روی خاک افتادی
تن تو اربا اربا بود آن ساعت که جان دادی
نکش پا بر زمین ای گل که جانم میرسد بر لب
حرم تنهای تنها بود آن ساعت که جان دادی
صدای خنده ی دشمن به گوشم میرسد اما
عزادار تو زهرا بود آن ساعت که جان دادی
تورا بین عبا چیدم شبیه ابر باریدم
فراق و روضه برپا بود آن ساعت که جان دادی
تمام دشت اکبر شد جدا از هم جدا از هم
زمان اشک لیلا بود آن ساعت که جان دادی
به غارت رفته اعضای تو ای ماه منیر من
برایم شام یلدا بود آن ساعت که جان دادی
به ضرب نیزه ها واشد تن تو شبه پیغمبر
نگاهت مثل طاها بود آن ساعت که جان دادی
یکی با سنگ میزد دیگری با نیزه و خنجر
سر جسم تو دعوا بود آن ساعت که جان دادی
بیا و چشم خود واکن که جان دادم کنار تو
دلم غرق تمنا بود آن ساعت که جان دادی
گذشت آب از سرم وقتی تورا سوی حرم بردم
ندیدی خیمه غوغا بود آن ساعت که جان دادی
بیا و عمه زینب را ببر از بین نا محرم
نگاهت سوی سقا بود آن ساعت که جان دادی
سعید مرادی
دارد از جام ولایت باده میریزد زمین
ذره ذره داغِ فوق العاده میریزد زمین
شبه پیغمبر(ع) ندارد جای سالم در تنش
عضو عضوِ این پیمبر-زاده میریزد زمین
إرباً إربا یعنی آنجا که گلاب از برگ گل
قطره قطره میشود آماده میریزد زمین
پاره کرده ضربهٔ نیزه نخ تسبیح را
دانه دانه از دلِ سجاده میریزد زمین
از نفس افتاده و چشمش سیاهی رفته است
جویِ خون از پیکری افتاده میریزد زمین
گل که پرپر شد همه گلبرگهایش بی رمق
با نسیمی، با تکانی ساده میریزد زمین
میرساند با سرِ زانو خودش را یک پدر
اشک از چشمانِ یک دلداده میریزد زمین
میرود با دست لرزان…دارد از بین عبا
تکه تکه پیکرِ شهزاده میریزد زمین!
مرضیه عاطفی