eitaa logo
مرسی تی وی 🌿🌺
31.7هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
20هزار ویدیو
243 فایل
جهت ارتباط با ما: @mtvadmin Join : http://eitaa.com/joinchat/2805596162Ce0952111b8
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی سعی میکنم شیک بخندم @MER30TV 👈💯
با این حال همیشه هم استرس میگیریم😕 @MER30TV 👈💯
🔸سازمان انتقال خون: با توجه به کاهش ذخایر خونی، هموطنان برای اهدای خون اقدام کنند. @MER30TV👈💯
وقتے حرف از قدیما میشه میگن خیلے سرد بود ولے من هرچے فڪر میڪنم گرمای دلها خیلی بیشتر یادم میاد. @MER30TV 👈💯
از سقراط پرسیدند: کی ظلم و جور از عالم بر می افتد و عدالت حاکم می شود؟ سقراط گفت: عدالت زمانی حاکم می شود که وقتی ظلمی بر کسی وارد می شود آنها که ظلم بر ایشان وارد نشده هم همان قدر متغیّر و رنجیده شوند که شخصِ ستم دیده. در صحبت قرآن دکتر حسین الهی قمشه ای @MER30TV 👈💯
وقتی کودك هیچ کاري انجام نداده است اما به او لقب «نابغه» می دهیم، کودك دچار شخصیت تلقینی می شود، که «من نابغه هستم» «من با استعدادم»«من قهرمانم» و ... در این حالت بچه دچار تکبر می شود، قدرت همبازي شدن با هم سن و سالان خودش را از دست می دهد چون این درك را دارد که «می دونید من کی هستم؟!». و مرتب این لقب ها را می گیرد و می رود بالا به سمت خود پندارهٔ کاذب مثبت. 💕🍃 🍃💕 @MER30TV 👈💯
خرگوش پشمالو - @mer30tv.mp3
3.62M
#قصه_کودکانه #رادیو_مرسی هر شب ساعت 20:30 یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما🥰 در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃 @MER30TV 👈💯
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ سکوت من و برادرم احمد، با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم. من بزرگتر بودم و او اگر چه کوچک بود، اما همیشه مورد توجه اطرافیان بود. ساکت و آرام و کم‌حرف و من کاملا با او فرق داشتم. دو سه سال قبل، از شهرکوچک‌مان به تهران آمدیم، سرمان داغ بود، مثل خیلی از جوان‌های پرشوروشر می‌خواستیم زندگی‌مان را تغییر دهیم. خدا با ما یار بود و با اینکه به خیلی چیزها آشنا نبودیم، کار و کسب خوبی راه انداختیم. گاهی با خوشحالی و افتخار برای مادر و پدرمان پولی می‌فرستادیم، خرده جهیزیه‌ی خواهرها را می‌خریدیم یا لباسی، کفشی، پالتوی گرمی برایشان می‌بردیم. دعای مادرم که همیشه می‌گفت الهی دست به خاک می‌زنید طلا بشود؛ انگار مستجاب شده بود. کارمان خوب پیش می‌رفت، احمد نبوغ ذاتی‌اش را به کار گرفته بود و من هم مدیریت می‌کردم. با چند شرکت بزرگ در حال مذاکره بودیم و داشتیم کارگرهای دیگری اضافه می‌کردیم که همگی همشهری و به دنبال کار بودند. مسافت طولانی و پیشرفتِ کار فرصتی نمی‌گذاشت تا سری به شهر ودیار پدری بزنیم. شاید یک‌سالی می‌شد که مادر و پدر و بقیه اقوام را از نزدیک ندیده بودیم. هفته پیش قرار مهمی برای ثبت اختراع احمد داشتم و می‌خواستم دستگاهی را که اختراع کرده بود، به مدیر یک شرکت مهم نشان بدهم. صبح زود با احمد رسیدیم جلوی کارگاه! خشکم زد! پدر و مادرم با همان لباس‌های محلی و چند بقچه، جلوی در ایستاده بودند. اینها کِی این‌همه راه را آمده بودند؟ چرا ما خبر نداشتیم؟ چرا با این سر و وضع؟ خون خونم را خورد. سلام و علیک سردی کردم و تشر زدم که چرا بی‌خبر آمده‌اند. تمام ذوقشان به یک‌باره از بین رفت. کلید را به احمد سپردم تا آنها را به خانه ببرد و خودم خیلی آراسته و مرتب رفتم تا به قرارم برسم. به موقع رسیدم، اما متوجه شدم تلفن همراهم را جاگذاشته‌ام. مدیری که با او قرار داشتم نبود و طبق گفته‌ی منشی تا ظهر هم برنمی‌گشت. با عصبانیت به سمت کارگاه برگشتم. در دفتر را که باز کردم، غافلگیر شدم. احمد، مادروپدرم را پشت میز من نشانده بود و مدیر شرکتی که با او قرار کاری داشتم در حال بگو و بخند با آنها بود. گیج شده بودم. احمد موبایل را به سمتم گرفت و با لبخند گفت:" موبایلتو جا گذاشتی داداش، آقای اسکندری چند بار زنگ زده بودن که شما نرید شرکتشون، می‌خواستن کارگاه رو از نزدیک ببینن..." لبخند پدر و مادرم با تعریف و تمجیدهای آقای اسکندری، عمیق‌تر می‌شد. انگار بدون حضور من قرارداد خوبی در حال شکل‌گرفتن بود. احمد دوروبرشان می‌چرخید و مدام می‌گفت:"ننه و آقام صاحب اصلی اینجان، ما کارگرشونیم..." از خودم شرمسار بودم، آرام و ساکت گوشه‌ای نشستم. شاید بهتر بود من هم گاهی سکوت را تجربه کنم. @MER30TV👈💯 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
آدم‌های مهربان زندگی‌تان قرص‌های آرام‌بخش بدون عوارض هستند قدرشان را بدانيد. شبتون بخیر 🌙 @MER30TV 👈💯
🌸خنده کن هر صبح🌺🌿 💐بر رخسارهٔ نیکوی عشق 🌸خانه ی دل را گلستان کن 💐به عطر و بوی عشق 🌸خوشه ای از نور برچین 💐صبحگاهان با طرب 🌸چون پرستوهای عاشق 💐پرگشا تا کوی عشق 🌺🌿 🌸سلام صبح بخیرو شادی💐 جنگلهای هیرکانی 🌎 #سنگده #مازندران 🇮🇷 📸 گلریز خانعلی‌زاده