در قدیم بعضی گدایان اینگونه بودند که
در یک دست یک شاخ گوسفند و در دست دیگرشان یک استخوان شانه ی گوسفند را می گرفتند و
بر در خانه ی مردم یا جلوی دکان ها می رفتند و درخواست پول می کردند.
اگر صاحب خانه یا دکان از دادن پول خودداری می کرد آن گاه گدای لجوج و سمج آن شاخ گوسفند را طوری بر شانه ی گوسفند می کشیدند که صدای چندش آوری از آنها بر می خاست و آن قدر این کار را ادامه می دادند تا شنونده به ستوه می آمد و چیزی به آنان می داد.
عبارت و #ضرب_المثل "شاخ و شانه کشیدن" نیز از همین جا آمده است.
@MER30TV 👈💯
کرم کاهو - @mer30tv.mp3
3.82M
#قصه_کودکانه
هر شب ساعت 20:30
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما🥰
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاس دیدنی قلی زاده؛
گل اول ایران به عراق توسط سردار آزمون در دقیقه 35
عراق 0 - ایران 1
@MER30TV👈💯
مرسی تی وی 🌿🌺
پاس دیدنی قلی زاده؛ گل اول ایران به عراق توسط سردار آزمون در دقیقه 35 عراق 0 - ایران 1 @MER30TV👈💯
مبارک باشه رفتیم مرحله بعد👏✌️
#داستان_شب
عصر یخبندان
#نفیسه_محمدی
آرش پرسید: «بابا عصر یخبندان کی تموم شد؟»
حوصله نداشتم به سؤالهای بیسر و تهش که از میان فیلمهای کودکانه بیرون میکشید، جواب بدهم.
سؤالهایی که گاهی خودم هم از شنیدنش تعجب میکردم و جوابی برای آن نداشتم. دوباره سرش را از توی تبلت بیرون آورد و گفت: «بابا آدمها تو عصر یخبندان بودند؟ چهجوری نجات پیدا کردن؟»
با بیحوصلگی گفتم: «نمیدونم بابا اینایی که تو داری میبینی فیلمه، واقعیت که نیس!» و ادامه دادم: «مامانبزرگ رو با این حرفا کلافه نکنیا، اذیتش نکن! پسر خوبی باش!»
امروز باید آرش را به مادرم میسپردیم تا من و عاطفه آزمون سختی را که داشتیم، پشت سر بگذاریم.
داخل کوچه پیچیدم و جلوی خانه پدری توقف کردم، با اینکه تغییرات زیادی کرده بود، اما هر بار با عبور از آنجا خاطرات کودکیام را مرور میکردم. از جلوی خانه امیر، دوست کودکیام رد شدم، خانهای که به یک آپارتمان مجلل تبدیل شده بود.
همینکه جلوی در ایستادم، مادرم از خانه بیرون آمد. انگار منتظرم بود. پارچه سیاهی در دست داشت و چشمهایش از شدت گریه قرمز شده بود. حزن عجیبی توی صورتش جا خوش کرده بود. با دلهره از ماشین پیاده شدم.
پرسیدم: «چی شده مامان؟» بغض توی گلویش را خورد و سعی کرد به آرش لبخند بزند: «سلام مادر، خوش اومدی... چیزی نیست نگران نشو. فقط ببین میتونی این پارچه رو بزنی در خونه امیر؟ اشرف خانم هفته پیش فوت شده...»
یک لحظه خاطرات کودکیام مثل برق از جلوی چشمانم گذشت. زن مهربان و خوش سر و زبان محله که حق مادری به گردن همه بچهها داشت. پارچه را گرفتم و گیج و منگ به آپارتمان بزرگشان خیره شدم.
ـ چند روز یه بار زنگ میزدم آسایشگاه حالشو میپرسیدم، امروز که زنگ زدم، گفتن هفته پیش فوت شده، تحویل بهشتزهرا دادن، بچههاش نتونستن بیان، امیرشون که هنوز خارجه، بقیهشونم...
یک لحظه به حال انسان بیپناهی که شش بچه قد و نیمقد را با آبروداری بزرگ کرده بود، افسوس خوردم. چه مرگ غمگین و بیسروصدایی! قلبم فشرده شد. از عاقبت خودم ترسیدم. از عاقبت همه انسانها! به نظرم هنوز عصر یخبندان تمام نشده بود.
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر🌸
#استوری
کاری از خانم ستایش معتمدیان
ممنونیم از ایشون😊🌷
@MER30TV 👈💯
قضاوت ...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
4.29M
شما راحت قضاوت میکنی؟؟؟❤🌺😌
#رادیو_مرسی
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرواز در کنار گردباد😮
ویدئوی زیبایی از ثبت گردباد در هنگام پرواز😃
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون هیچ تکبر و غروری کلی صبر میکنه تا گوشی هوادارش از هنگی دربیاد و بتونه یه عکس بگیره باهاش👍
@MER30TV 👈💯