وقتی کودك هیچ کاري انجام نداده است اما به او لقب «نابغه» می دهیم، کودك دچار شخصیت تلقینی می شود، که «من نابغه هستم» «من با استعدادم»«من قهرمانم» و ...
در این حالت بچه دچار تکبر می شود، قدرت همبازي شدن با هم سن و سالان خودش را از دست می دهد چون این درك را دارد که «می دونید من کی هستم؟!». و مرتب این لقب ها را می گیرد و می رود بالا به سمت خود پندارهٔ کاذب مثبت.
💕🍃 #تربیت_فرزند 🍃💕
@MER30TV 👈💯
خرگوش پشمالو - @mer30tv.mp3
3.62M
#قصه_کودکانه
#رادیو_مرسی
هر شب ساعت 20:30
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما🥰
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
سکوت
#نفیسه_محمدی
من و برادرم احمد، با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم. من بزرگتر بودم و او اگر چه کوچک بود، اما همیشه مورد توجه اطرافیان بود. ساکت و آرام و کمحرف و من کاملا با او فرق داشتم. دو سه سال قبل، از شهرکوچکمان به تهران آمدیم، سرمان داغ بود، مثل خیلی از جوانهای پرشوروشر میخواستیم زندگیمان را تغییر دهیم.
خدا با ما یار بود و با اینکه به خیلی چیزها آشنا نبودیم، کار و کسب خوبی راه انداختیم. گاهی با خوشحالی و افتخار برای مادر و پدرمان پولی میفرستادیم، خرده جهیزیهی خواهرها را میخریدیم یا لباسی، کفشی، پالتوی گرمی برایشان میبردیم.
دعای مادرم که همیشه میگفت الهی دست به خاک میزنید طلا بشود؛ انگار مستجاب شده بود. کارمان خوب پیش میرفت، احمد نبوغ ذاتیاش را به کار گرفته بود و من هم مدیریت میکردم. با چند شرکت بزرگ در حال مذاکره بودیم و داشتیم کارگرهای دیگری اضافه میکردیم که همگی همشهری و به دنبال کار بودند.
مسافت طولانی و پیشرفتِ کار فرصتی نمیگذاشت تا سری به شهر ودیار پدری بزنیم. شاید یکسالی میشد که مادر و پدر و بقیه اقوام را از نزدیک ندیده بودیم. هفته پیش قرار مهمی برای ثبت اختراع احمد داشتم و میخواستم دستگاهی را که اختراع کرده بود، به مدیر یک شرکت مهم نشان بدهم.
صبح زود با احمد رسیدیم جلوی کارگاه! خشکم زد! پدر و مادرم با همان لباسهای محلی و چند بقچه، جلوی در ایستاده بودند.
اینها کِی اینهمه راه را آمده بودند؟ چرا ما خبر نداشتیم؟ چرا با این سر و وضع؟ خون خونم را خورد. سلام و علیک سردی کردم و تشر زدم که چرا بیخبر آمدهاند. تمام ذوقشان به یکباره از بین رفت. کلید را به احمد سپردم تا آنها را به خانه ببرد و خودم خیلی آراسته و مرتب رفتم تا به قرارم برسم. به موقع رسیدم، اما متوجه شدم تلفن همراهم را جاگذاشتهام. مدیری که با او قرار داشتم نبود و طبق گفتهی منشی تا ظهر هم برنمیگشت.
با عصبانیت به سمت کارگاه برگشتم. در دفتر را که باز کردم، غافلگیر شدم. احمد، مادروپدرم را پشت میز من نشانده بود و مدیر شرکتی که با او قرار کاری داشتم در حال بگو و بخند با آنها بود. گیج شده بودم. احمد موبایل را به سمتم گرفت و با لبخند گفت:" موبایلتو جا گذاشتی داداش، آقای اسکندری چند بار زنگ زده بودن که شما نرید شرکتشون، میخواستن کارگاه رو از نزدیک ببینن..."
لبخند پدر و مادرم با تعریف و تمجیدهای آقای اسکندری، عمیقتر میشد. انگار بدون حضور من قرارداد خوبی در حال شکلگرفتن بود.
احمد دوروبرشان میچرخید و مدام میگفت:"ننه و آقام صاحب اصلی اینجان، ما کارگرشونیم..."
از خودم شرمسار بودم، آرام و ساکت گوشهای نشستم. شاید بهتر بود من هم گاهی سکوت را تجربه کنم.
@MER30TV👈💯
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
روزتون شیک...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
6.05M
کار درست رو انجام بده، با بقیه ش کاری نداشته باش! بقیه رو بسپار دست خدا💟
#رادیو_مرسی
@MER30TV👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوتی های جواد خیابانی عمدیه؟
😅
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز رقابت نیست، انسانیت باید اولویت بشه...❤️
@MER30TV 👈💯