eitaa logo
مرسی تی وی 🌿🌺
30.9هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
19.7هزار ویدیو
242 فایل
جهت ارتباط با ما: @mtvadmin Join : http://eitaa.com/joinchat/2805596162Ce0952111b8
مشاهده در ایتا
دانلود
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدف از خلق شخصیتهای پینوکیو براساس گفته نویسنده این اثر چه بوده است جالب و قابل تامل @MER30TV👈💯
سیب میخک کوب در فرهنگ کوردی وقتی پسری یا دختری عاشق همدیگر میشوند. میگردند و بهترین سیب و بزرگترین سیب را انتخاب میکنند. میخک ریزش میکنند و به همدیگر هدیه میدهند. نماد عشق در فرهنگ کوردی است بعد از فرو رفتن میخکها به سیب. آب سیب از طریق میخکها خارج شده و سیب تبدیل به چوب میشود. این پروسه ۱ ماه طول میکشد. بعد از خشک شدن، سیب بیشتر از ۱۰۰ سال باقی میماند هروقت حتی بعد از ۵۰ سال هم اگر کمی آب را به سیب بپاشانید. بوی خوب میخک یاد آور عشق اول است میخکا ی سر تیز دارن که میتوان به راحتی درون سیب فرو کرد برخی از پژوهشگران بر این باورند که نام میخک از کلمه‌ی تاجگذاری یا تاج خورشید گرفته شده است؛ زیرا این گل٬ یکی از گل‌هایی بود که در مراسم تاجگذاری پادشاهان یونان استفاده می‌شد. این گل٬ امروزه بیشتر نشانه عشق، افتخار، برتری و جذابیت می‌باشد. میخک قرمز کم رنگ، نشانگر تحسین و میخک قرمز پر رنگ نشانگر عشق و احساسات بسیار عمیق است. @MER30TV👈💯
از سال های اولیه زندگی فرزندتان، تلاش کنید احساساتش را نامگذاری کنید : - میدونم عصبانی هستی، - حق داری ناراحت باشی، - میدونم ترسیدی ◻️ این کار اساس بالا بردن هوش هیجانی کودک است. ◻️ قرار نیست کودک به خاطر ابراز احساساتش مانند خشم یا غم، تنبیه شود، تمسخر شود یا مورد مواخذه قرار گیرد. قرار است بیاموزد بر پایه احساساتش رفتار نکند. مثلا کتک نزند ، پرخاشگرى نكند. 💕🍃 🍃💕 @MER30TV 👈💯
مزرعه گندم - @mer30tv.mp3
3.45M
#قصه_کودکانه هر شب ساعت 20:30 یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما🥰 در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃 @MER30TV 👈💯
#تست_هوش (سوال در تصویر) @MER30TV👈💯
#پاسخ @MER30TV👈💯
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌟 🌟 لذت و غصه‌ی دنیا آسمون تاریکه وستاره‌ها کم و بیش پیدا هستن. فکرکنم نیمه‌های شب باشه، توحیاط نشستم هوا سرده و من نمی‌تونم بخوابم. سرم پراز فکره... مدتهاست که دلم می‌خواد حرف بزنم. حرف بزنم و دلم رو خالی کنم اما نمی‌شد نمی‌تونستم یا وقتش نبود یا حس گفتنش... تا امروز، امروز دلم پراز حرف‌های نگفته بود. دیگه انگار صبرم لبریز شد. دلم خواست فریاد بکشم یا یه گوشه بخوابم و همه چیزو فراموش کنم، یا برگردم به 16 سالگی‌ام! یادمه 16 سالم که بود دلم نمی‌خواست 17ساله بشم. فکر می‌کردم خیلی چیزها رو از دست می‌دم والبته درست فکر می‌کردم آغاز از دست دادن‌ها همون 17سالگیم بود. بزرگ شدن خوشمزه نبود، دلچسب نبود، قشنگ نبود... تا به خودم اومدم دیدم دیگه نمی‌تونم با مادرم برم توی ایوون کوچیک خونه چایی بخورم و حافظ بخونم... تا قبل از اتفاقات اخیر، همه چیز زندگیمو دوست داشتم حتی اشتباهتم رو! اونا بودن که بزرگم کردن، اونا بودن که پرو بالم دادن...اما الان بدم میاد از همه‌ی تلخی‌هایی که کشیدم از اتفاقات بد زندگیم... مرگ پدرم و شکست‌های زندگیم و فشار اطرافیان و هزار چیز دیگه نتونست منو به اینجایی که هستم برسونه، ولی الان رسیدم به اینجایی که حس می‌کنم از همه چیز سیرم... چند وقت پیش ناچار شدیم خونه مادرم رو بفروشیم. خونه پدر و مادرم رو! یه خونه کوچیک‌تر خریدیم، توی محله‌ای که وقتی 16 سالم بود آرزو داشتم خونه داشته باشیم تا بتونم هر روز کلاسای متفاوت شرکت کنم. اما دیگه الان آرزو نداشتم فقط اسباب و اثاثیه‌ی مادرم رو جمع کردم و مرتب تو خونه ی جدیدش چیدم... آخرین بار خونه‌ی قدیمی‌مون رو دیدم و دیگه حتی تو اون کوچه پا نذاشتم. اونجا خیلی برام خاطره‌انگیز بود، خیلی رنگی و قشنگ بود، اما خوب روزگاره دیگه ... درخت انجیرم رو که پدرم برام کاشته بود، رها کردم مثل کودکی هام و رفتم. خونه فروخته شد وخونه ی خوبی جایگزینش شد، اما ما دیگه اون آدمای سابق نبودیم...مادرم پیر شده خیلی پیر به سختی راه می‌ره، باید با این دوران هم کنار بیاییم هرچند خیلی سخته... روز مادر بود. با خودم گفتم زنگ می‌زنم و بهش تبریک می‌گم چون رفتن برام سخت بود. شماره‌ی مادرم رو گرفتم، نبود. زنگ زدم تا پیداش کنم. پیداش کردم. کجا؟ بیمارستان! قندش شده بود 400 و فشارش 24 شانس آوردیم که زود بردنش بیمارستان. دست و دلم لرزید. ترسیدم. خیلی ترسیدم. همون شب رفتم پیشش. تمام راه رو گریه کردم شوهر و بچه‌هام دلداریم می‌دادن‌، اما من فقط دوتا چایی تو ایوون خونه‌ی قدیمی، با کتاب حافظ می‌خواستم. دیدمش بی حال روی تخت افتاده‌بود. خواهرم کنارش بود ونگذاشت به خاطر سردردام پیشش بمونم. برگشتم خونه‌اش خونه‌ای که خالی بود. بیشتر ترسیدم. مادر مرخص شد. اومد خونه ولی مراقبت می‌خواد نمی‌تونه راه بره، باید واکر داشته باشه. هر چند روز یکی پیششه. من دیروز رفتم. رفتم تا مراقبش باشم. خودم و پسر کوچولوم. احساس کردم خیلی بی حال و حوصله‌اس. تا اومد وضو بگیره بردمش حمام. هی گفت نه و من قبول نکردم براش صندلی وگذاشتم و آب رو باز کردم. خیلی با حیاست خجالت می کشید، اما من بوسیدمش و گفتم نگاهت نمی‌کنم قشنگم ! و شروع کردم سرش رو شستن آب روی سرو وصورتش می‌ریخت و سرحالش می‌کرد. نوازشش می‌کردم و می‌شستمش و مادرم مدام می‌گفت نمی‌خواد کافیه دیگه! من ولی گوش نکردم... دست می‌کشیدم به تن ضعیف و پیرش. به پوست شفاف و روشنش به موهای سفیدش که ته مونده‌ای از رنگ داشت. بغضم گرفت...اشکام ریختن. این همون زن بود؟ همون که چند تا بچه بزرگ کرده بود؟همون که تو بچگیم منو با ناز ونوازش حمام می‌کرد؟ باورم نمی شد؟ حالا حتی نمی‌تونه از روی صندلی بلند بشه... سرش رو شستم، اشکام با آب قاطی می‌شد ومی‌ریخت. پیشونیشو بوسیدم، شونه‌هاشو، دستاشو! کمکش کردم، غسل جمعه رو به جا آورد. بعد به چشمای خاکستریش خیره شدم. ازش پرسیدم مادر چی شد که ما به اینجا رسیدیم؟ صدامو نشنید. من بازم اشک ریختم و پرسیدم چی شد که ازت غافل شدیم و گذر زمان رو تو چروک‌های صورتت ندیدیم؟ چی شد که اینطوری مغلوب زمانه شدی؟ شستشو که تموم شد حوله رو انداختم روش و واکر رو دادم دستش. اومدیم بیرون لباسهاشو پوشوندم موهاشو شونه کردم فکر کردم اگه دختر داشتم وقتی از حموم می‌آوردمش بیرون چطور رفتار می‌کردم. یادم افتاد به اولین باری که علیرضا، پسرم رو شستم، چقدر شیرین بود... بعد پیشونیشو بوسیدم روسری سرش کردم و قربون صدقه‌اش رفتم خم شدم و پاهاشو بوسیدم پاهایی که بار مارو به دوش کشیده بود و برای رفاه ما سالها دویده بود. می‌خندید و اعتراض می‌کرد اما من توجهی نمی‌کردم. آوردمش روی تخت، ظرف آوردم وضو گرفت ومشغول نماز شد. ایستادم و سیر تماشاش کردم. به خودم گفتم: خوب ببینش شاید زبونم لال...