eitaa logo
مرسی تی وی 🌿🌺
29.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
19.2هزار ویدیو
242 فایل
جهت ارتباط با ما: @mtvadmin Join : http://eitaa.com/joinchat/2805596162Ce0952111b8
مشاهده در ایتا
دانلود
-آخه رنگ بشقاباتون با این لیوانه مثل همه! خیلی به هم میاد! به بشقاب‌های خالی از غذا نگاه می‌کنم به لیوان‌های روی میز، به گل‌های ریز پرده‌ی آشپزخانه که با باد خنک کولر تکان تکان می‌خورد. به یخچال و گاز و سقف بالای سرم. چه حرف فلسفی جالبی از دهان مینا در آمد! اما انگار واقعا راست می‌گوید. چقدر همه چیز هماهنگ است! من مادری چهل ساله با دختری سربه راه و محجوب، پسر تیزهوشم که دو سال جهشی خوانده و هر روز دنبال کشف و اختراع است. شوهرم که کارمند بانک است و حقوق نسبتا خوبی دارد، سقف بالای سرم، خانه‌ای راحت و امن! ماشینی که اگرچه قدیمی ولی برای خودمان کافی است و چرخش می‌چرخد. همه چیز در نهایت هماهنگی و هارمونی! چطور من فکر کرده بودم هیچ چیز این خانه به هم نمی‌آید؟ بچه‌ها آدرس خانه را از همسایه‌شان پرسیدند و عازم رفتن‌اند. برایشان تاکسی می‌گیرم و پولش را حساب می‌کنم. نگاهشان می‌کنم انگار تابلویی نفیس در مقابلم قرار گرفته‌است. رفتنشان را از پشت پنجره می‌بینم. فریبا از تاکسی پیاده می‌شود و از آن طرف خیابان برایم دست تکان می‌دهد. باید بساط قلم مو و رنگم را از توی زیرزمین پیدا کنم و تصویر عبور دو فرشته از خیابان را نقاشی کنم. حتما تابلوی خوبی خواهد شد. @MER30TV👈💯
به نام خدا عبور دو فرشته باز فریبا دیر کرده بود. خسته و کوفته از آن همه کاری که صبح تا ظهر انجام داده بودم، زیر لب غرولند می‌کردم و انگار تمرینی بود برای این‌که وقتی فریبا می‌آید چه چیزهایی بارش کنم. دستمال را برداشتم و دوباره روی میز رنگ و رو رفته‌ی آشپزخانه کشیدم. از این‌که آن‌قدر تمیزش می‌کردم و باز همان‌قدر کهنه به نظر می‌رسید حرصم در می‌آمد. اگر هزینه‌های دانشگاه فریبا و کلاس‌های جورواجور نیما می‌گذاشت سرو سامانی به وضعیت خانه می‌دادم، هرچقدر هم که حسین غرغر می‌کرد اهمیت نداشت. موکت آشپزخانه را عوض می‌کردم، برای خودم دوچرخه‌ی ثابت می‌خریدم و مشغول ورزش می‌شدم، کمی ظرف و ظروف‌ها را نو و نوار می‌کردم، پرده‌ها را که حتما عوض می‌کردم... دستی به پرده‌ها کشیدم و از پشت آن به خیابان خیره شدم، شاید فریبا از تاکسی پیاده می‌شد و به طرف خانه می‌آمد، اما خبری نبود. خیابان هم به هم ریخته و شلوغ بود. هر چه به حسین می‌گفتم خانه‌ی کنار خیابان شلوغ مفت نمی‌ارزد به گوشش نمی‌رفت. هرچه دود و غبار بود، هرچه سر و صدا بود ارزانی خانه‌ی ما شده بود. دلم یک خانه‌ی بزرگ در یک خیابان خلوت می‌خواست. پرده‌های زری دوزی با یک آینه شمعدان بزرگ در سرسرا از همان‌هایی که توی این فیلم‌ها نشان می‌دهند، کلی ظرف‌های عتیقه و زیبا با یک ویترین از ظروف نقره مبل‌های نقره‌ای که خانه را هرچه آراسته‌تر کند...وای که چه خوش‌خیال بودم. چند روز پیش که از شکستن یک تکه ظرف چینی‌ام شاکی بودم به حسین گفتم اصلا هیچ چیزمان با هم جور نیست و به قول آنیتا دوست فریبا هارمونی ندارد. آن‌قدر بهش برخورد که فورا گفت :«لابد چن روز دیگه‌ام من به زندگیت نمیام!» بعد هم نهار نخورده رفت خوابید. دروغ نمی‌گفتم حقیقت بود، تمام زندگی شده جان کندن من در این خانه بدون این‌که لذت ببرم. پس کی باید به آن‌چه در ذهنم بود می‌رسیدم؟ دوباره از پشت پنجره به خیابان خیره شدم خبری از فریبا نبود، تلفن همراهش هم که خاموش شده بود. مثلا همین تلفن همراه فریبا! درست است که بچه‌ام خودش چیزی نمی‌گفت و ملاحظه‌ی پدرش را می‌کرد اما بالاخره که چی؟ نباید خودمان به فکر خرید یک گوشی جدید می‌افتادیم چیزی که جلوی هم‌دانشگاهی‌هایش کم نیاورد. خیابان کم کم داشت خلوت می‌شد. ظهر تابستانی داغ و طاقت فرسا همه را به خانه‌ها کشانده بود جز این دختره که حتما می‌خواست بعد از پدرش بیاید و فرصت یک مشورت برای خرید یک دست مبلمان قسطی را از من بگیرد. نمی‌خواستم تا خرید قطعی‌اش حسین چیزی بفهمد وگرنه حتما مخالفت می‌کرد و همین دل‌خوشی کوچک را ازمن می‌گرفت. وقتی مبل‌های جدید جای مبل‌های رنگ و رو رفته را می‌گرفتند دیگر مجبور بود قسط‌هایش را بدهد. از یک ساعت قبل از ظهر دو تا کودک کنار خیابان نشسته‌اند و معلوم نیست این‌جا چه می‌خواهند. تا به حال سابقه نداشته این طرف‌ها فال‌فروش و کودکان کار چرخ بزنند که خدا را شکر این هم اضافه شد. یعنی در این داغی هوا مادر بی‌خیال این دختر و پسر کوچک چه می‌کند؟ دلم می‌سوزد مثل دو تا جوجه گنجشک کوچک به سایه‌ی خسیس تک درخت خیابان پناه برده‌اند. برای سرگرمی هم که شده لیوان آبی برمی‌دارم و به طرف‌شان می‌روم. دختر چشم آبی ریز نقش پشت برادرش پنهان می‌شود و پسر کوچولو آن‌قدر مردانه نگاهم می‌کند که خنده‌ام می‌گیرد. آب را به سمت‌شان می‌گیرم کمی خودمانی می‌شوند و با ولع به نوبت آب را می‌خورند. مجید کوچولو برای این‌که بتوانند خانه‌ی نیم ساخته‌ی‌شان را در جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر تمام کنند تازه شروع به فال فروشی کرده و امروز بعد از فرار از دست مامورها راه را گم کرده‌اند. همسایه‌شان هم گوشی تلفن را جواب نمی‌دهد. فارغ از همه‌ی فکر و خیالات منفی به خانه می‌برمشان. مینا همان دختر کوچولوی چشم آبی چنان به در و دیوار خانه خیره شده که انگار وارد قصر شده از فاصله بین خودم و آن‌ها خنده‌ام می‌گیرد. برایشان کمی برنج و قرمه سبزی می‌کشم و تماشایشان می‌کنم. معصوم و بی‌گناه بایک دنیا خجالت نشسته‌اند سر میز! باز هم فکرم به سمت فریبا پر می‌کشد. کاش زودتر می‌رسید و در انتخاب رنگ مبل کمکم می‌کرد. تازه باید یک طوری نیما را قانع کنم که دست از کلاس رباتیک بردارد و این هزینه‌ی سنگین را روی دستمان نگذارد. با صدای بچه‌گانه و نازک مینا از جا می‌پرم. -دست شما درد نکنه! لبخند می‌زنم و تشکرش را جواب می‌دهم. نگاهم می‌ کند و با کمی من و من می‌پرسد: « خانوم شما پولدارید؟» چقدر خوش خیال است. می‌خواهم بگویم نه بابا ماهم مثل شماییم فقط با کمی تفاوت وگرنه هشتمان گرو نه‌مان است، اما فقط می‌گویم: «نه! چطور مگه؟» -
🌸🍃🌸🍃 خدایا اگر فراموش کردم که خدای بزرگی دارم توفراموش نکن که بنده کوچکی داری بانوازشی یاشاید تلنگری آرام وجودت را مهربانی وبزرگیت را به من یادآوری کن @MER30TV👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️از پشت افق بہ روے بام آمده ام 🌸سو سو زدم و گام به گام آمده ام ☀️همراه من است نور امید و خدا 🌸با صبح بخیر و با سلام آمده ام سلام صبحتون بخیر. روزتون سرشار از شادابی😊🌺 @MER30TV 👈💯
بنام تو ای خدا...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
5.06M
صبح بخیر عزیزان 🌺❤🌺 بریم یه صبح قشنگ دیگه رو شروع کنیم؟؟ #رادیو_مرسی @MER30TV👈💯
شهرستان بافت منطقه اي كوهستاني و سردسيري محسوب مي شود كه به دليل ارتفاع 2 هزار و 280 متر از سطح دريا و با قدمت تاريخي يكهزار و 200 سال به بام كوير ايران معروف است. آبشار سه کاسه، بنگان و خوشکار از جمله مناطق تفریحی این شهرستان است. #ایرانگردی مجازی @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از اولین جلسه باشگاه 😂😂 فقط اون حرکت آخرش که میخواست از راهرو رد بشه😁 @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بگیرین خونه رو باید اینطوری مرتب کرد😁😃👌 @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شیرین کاری هایی که تلخی به بار آورد فقط☹️ @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوستالژی یه زمانی آرزویِ خیلیا بود...😁 @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نوجوون وایستاد و نذاشت که ماشین از تو پیاده رو عبور کنه👍 @MER30TV 👈💯
روحانی: جنس گران است اما نگذاشتیم توزیع و فراوانی کم شود! / آیا یک روز شد کالاهای اساسی در بازار نباشد؟! +حالا ما کاری نداشتیم خودت پرسیدی درست نیست آدم جواب رییس جمهورشو نده بله از مرغ تا روغن @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرین زبونی انتخاباتی سوگند خانم😂😘 #ارسالی @MER30TV 👈💯
تو تگزاس یه ضرب‌المثل دارن که میگه: «کوچیک‌ترین سگ بیشترین سروصدا رو داره.» کسی که اعتمادبه‌نفس داره احساس نیاز نمی‌کنه که ثابت کنه اعتمادبه‌نفس داره. یک آدم ثروتمند احساس نیاز نمی‌کنه کسی‌ رو قانع کنه که ثروتمنده. موضوع اینه که یا یک چیزی هستی یا نیستی. و اگه داری شب و روز درمورد چیزی رؤیاپردازی میکنی، پس داری بارها و بارها این واقعیتِ ناخودآگاه رو تقویت میکنی: که تو اون چیز نیستی. 📚هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها *مارک منسن @MER30TV 👈💯
‏تک‌تک ثانیه‌هایی که تو را کم دارم ساعتم درد دلم درد جهانم درد است... #علیرضا_بدیع *مشاعره کنیم @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه وحشتناک عبور میلیمتری از کنار مرگ ریزش کوه و سقوط صخره بزرگ و عبورش از روی ماشین😱 @MER30TV 👈💯
9️⃣1️⃣ رئیس جمهور باید معمار باشه! مگه نشنیدی میگن خشتِ اول چون نهی کج، تا ثریا میرود دیوار کج؟! پس بهتره که از همون اول رئیس جمهور معمار باشه که کج نره! 0️⃣2️⃣ رئیس جمهور باید استاد دانشگاه باشه! تا بتونه دانشجوهایی فارغ التحصیل کنه که موفق بشن برن سر کار! آخه نمیدونم ایراد از دانشگاهاس یا از استاداس که دانشجوها همه میرن دانشگاه بیکار میشن! 1️⃣2️⃣ رئیس جمهور باید برقکار باشه! تا یه برقی وصل کنه چراغِ خونه ی ملت رو روشن کنه! نه ماینرها رو واسه استخراج بیت کوین! چراغی ام که به خونه رواست به مسجد حرومه! @MER30TV 👈💯
روستای خروسلو در دشت سرسبز مغان😍 خروسلو یک روستا در 40 کیلومتری شمال غربی شهر گرمی مغان در دهستان اجیرلو قرار دارد و به دلیل قرار گرفتن رشته کوه های خروسلو در آن به این نام شهرت یافته است. #اردبیل @MER30TV 👈💯
Eshghe Masoumane - Farzad Farokh.mp3
8.81M
🔥#ترانه جدید #فرزاد_فرخ @MER30TV👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه مجرم به محل جنایت بر می‌گرده 😍😁 @MER30TV👈💯
تصویری از خانه های هنگ کنگ واقعا مجتمع ساختن خیانت به بشریت بوده. هیچ چیزی نفرت انگیز تر از مجتمع های متراکم نیست @MER30TV👈💯
پذیرش اشتباه 💠 قبول کردن اشتباه یکی از روشهای پایداری بنیان خانواده است. با گوش دادن به صحبتهای همسرتان، می‌توانید او را آرام کنید و با قبول کردن اشتباه‌ خود و گفتنِ جمله‌ی "ببخشید"، یک بار دیگر عشق را به زندگی‌تان هدیه کنید. 💠 معنای پذیرش اشتباه این است که شما می‌خواهید #رابطه‌ی_گرم خانواده‌تان ادامه داشته باشد. 💠 و از طرفی نشان می‌دهد که در برابر مشکلات، فرد منطقی و بدون تعصب هستید. 💠 علاوه بر اینکه کوتاه آمدن و پا گذاشتن روی هوای نفس، سکوی پرشی به سمت محبوبیت و عزّت است. @MER30TV👈💯
وقتى كودك ظرفى را شكست يا گونى برنجها را برگرداند، اورا دعوا نكنيد، داد نكشيد، به او احساس گناه ندهيد كه "من با اين خستگى بايد خرابكارى تو رو تميز كنم" "تو هم لنگه باباتي" "اي خدا منو بكش" "كشتي منو" يا فرزندتان را نترسانيد "دست نزن" "برو عقب" "نكن بدتر ميشه" "دستت ميبره" "پاهات كثيف ميشه" بلكه بهش بگيد برو جارو يا دستمال رو بيار تا با هم تميز كنيم و اجازه دهيد كمك كند و با اين كار به او جبران كردن، همكاري كردن، اعتماد به نفس و اعتماد كردن به خودش و شما را بياموزد. @MER30TV👈💯
پپه چپه در مدرسه - @mer30tv.mp3
4.37M
#قصه_کودکانه #رادیو_مرسی هر شب ساعت 20:30 یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما🥰 در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃 @MER30TV 👈💯
🔸️خواب‌ عمیق دوهفته کافه را تعطیل کرده بودیم و رفته بودیم برای استراحت. شهروزخان اعتقاد داشت بعد از مدتی فشارِکاری آدم‌ها باید به خودشان زنگ تفریحی بدهند. راستش را بخواهید جفت‌مان هم خیلی خسته بودیم. نداشتن مشتری و گرداندن کافه‌ای خالی روح آدم را چنان خسته می‌کند که مجبوری وسطش وقت تنفس بگیری و خودت را آماده کنی برای مرحله بعد پول درنیاوردن. اما حالا که بعد از دوهفته برگشتیم، آن‌قدر انرژی‌مان زیاد است که شهروزخان پیشنهاد داد گزینه جدیدی هم به منوی کافه اضافه کنیم و بگذاریم تنوع در منو بالا برود. منوی کافه را گذاشتم روی میز و خودکارش را از جیبش درآورد و چیزی روی منو نوشت و منو را برگرداند طرفم. انتهای لیست نوشته بود: «میز خالی ساعتی 20‌هزار تومان.» گفتم: «میز خالی اضافه کردید به منو؟! هیچی دیگه نبود؟» از جایش بلند شد و گفت: «تو نمی‌فهمی این چیزارو. نصف اینا که میان کافه به خاطر میز میان مجبورن توی رودربایستی یه آشغالی هم سفارش بدن.» نگاهی به کافه روبه‌رویی کردم که چند دختر با بادکنک و کیکی در دست داشتند واردش می‌شدند و از لباس‌ها و دمپایی‌های لخ‌لخ‌کنان‌شان می‌توانستی بفهمی احتمالا نهایت ناراحتی و دغدغه‌شان این است که کلاسترفوبیا دارند و از تنگنا و اتاق دربسته می‌ترسند. همان لحظه در کافه باز شد و سربازی وارد کافه شد و روی اولین صندلی نشست و کلاهش را درآورد و گذاشت روی میز. داشت سرش را می‌خاراند که منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ایستادم. گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.» منو را برداشتم و آرام گفت: «خواب رو که نمیپرونه؟» گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر می‌کنه.» گفت: «عمیق‌تر؟!» سر جایم ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق می‌خواید؟» دوباره سرش را خاراند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمی‌بینی. سبُک باشه پس» 10دقیقه بعد گل گاوزبان را جلویش گذاشته بودم و بدون معطلی سر کشید و به صندلی تکیه داد. کلاهش را گذاشت روی صورتش و کمی خودش را پایین کشید تا گردنش روی لبه صندلی باشد. شهروزخان گفت: «پسرجون میزمون پولیه‌ها.» دستش را تکان داد و گفت: «20دقیقه بیشتر نمی‌خوابم. یه خواب ببینم الان میام.» هر دو به او خیره مانده بودیم که از خواب پرید و کلاهش را انداخت روی میز و گفت: «خانم این گل گاوزبونت چرا این‌طوری بود؟! خواب نمی‌بینم.» گفتم: «الان می‌خواید خواب ببینید؟ خواب خاصی مد نظرتونه؟» سرباز بشکن زد و گفت: «آفرین! من یه خواب بیشتر نمی‌بینم. نامزدم دوماهه رفته. سر برجک که نمیشه خوابشو دید. الان وقت دارم بخوابم خوابشو ببینم سرحال شم.» همان لحظه بغض کردم و گفتم: «ای وای الهی بمیرم!» شهروزخان رفت سمت سرباز و منتظر بودم بغلش کند که کوبید پشت گردنش و گفت: «بلند شو ببینم مرتیکه! میخوام خوابشو ببینم یعنی چی؟» داد زدم: «شهروزخان خیلی رمانتیکه، چرا این‌طوری می‌کنی؟!» پشت یقه سرباز را گرفت و گفت: «مگه شماره تلفنشو نداری؟! آدرس خونه‌شو نداری؟» سرباز با سر تأیید کرد. شهروزخان گفت: «خب پاشو برو زنگ بزن بهش! عین اسب آبی نشسته خوابشو ببینه! چرا زنگ نمی‌زنی بهش بگی غلط کردم آقای رمانتیک؟» سرباز خودش را جمع کرد و گفت: «پررو میشه خب!» همان لحظه با لگد شهروزخان پرت شد بیرون و گل گاوزبانش نصفه ماند. شاید هم بعضی دلشان بخواهد نیمی از عمرشان را خواب ببینند تا زندگی کنند. ما چه می‌دانیم! *مونا زارع @MER30TV👈💯