eitaa logo
مرسی تی وی 🌿🌺
30.6هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
19.5هزار ویدیو
242 فایل
جهت ارتباط با ما: @mtvadmin Join : http://eitaa.com/joinchat/2805596162Ce0952111b8
مشاهده در ایتا
دانلود
Bist Hezar Arezoo - Mohsen Chavoshi.mp3
8.3M
بیست هزار آرزو، شعر از فخر جهان مصطفی است... @MER30TV 👈💯
این بنده خدا، علیرضا فیروزجا به خاطر اینکه اجازه ندادن با رقیب اسرائیلی بازی کنه گفت ورزش تو ایران سیاسیه و رفت به تیم ملی فرانسه پیوست حالا فرانسه بازی با تیم‌ روسیه رو ممنوع کرده و اجازه نمی دن با حریفش بازی کنه 🤷‍♂ @MER30TV 👈💯
🖇 هیچکس به آدمی چیزی نمی‌دهد، مگر خود او. و هیچکس چیزی از آدم دریغ نمی‌دارد، مگر خود او. بازی زندگی یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد! 👤 اسکاول شین @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جای زندگی با بوقلمون‌ ها با عقاب‌ ها پرواز کن. برخی نگاهت را به آسمان می‌ دوزند و بعضی پایت را به زمین. خودت انتخاب کن: انسان‌ های مثبت‌ نگر و بلندهمت یا افراد منفی‌ باف و کوته‏‌ فکر؟! @MER30TV 👈💯
سلام کردن یادت نره - @mer30tv.mp3
3.86M
هر شب ساعت 20:30 یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما🥰 در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃 @MER30TV 👈💯
بایِسته ای چنان که تپیدن برای دل... یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را... مشاعره کنیم @MER30TV 👈💯
شعر آفتاب(۱/۲) نویسنده: مرتضی عبدالوهابی کشتی بادبانی بزرگ دربندر بمبئی پهلوگرفت. مسافران پیاده شدند. آخرین مسافری که از کشتی خارج شد؛ مردی جوان بود با قیافه ای تکیده و رنگ و رویی پریده و لباسهایی مندرس اما تمیز. باقدمهای آهسته از ساحل دور شد. خودش را به بازار شهر رساند. مقداری نان خرید و در کوله بارش گذاشت. کوزه سفالی اش را هم پر از آب کرد. از رهگذری سراغ راه حیدرآباد را گرفت. ساعتی بعد بیرون از بمبئی در جاده ای حرکت می کرد که به شهر حیدرآباد ختم می شد. جاده پیچ و تاب می خورد و در دور دست های افق محو می شد. گرمای آفتاب آزاردهنده بود. مرد جوان با همسفرانش سکوت و تنهایی، به راه خود ادامه می داد. عصر هنگام به تدریج از گرمای آفتاب کاسته شد و هوا رو به خنکی گذاشت. کم کم در دو سوی جاده درختانی پیدا شدند. هرچه جلوتر می رفت، برتعداد درختان افزوده می شد. شب هنگام او زیر نور مهتاب در جنگلی بی انتها راه می سپرد. درختهای کهنسال، شاخه های گسترده شان را درهم فرو برده بودند. به جنگجویانی می ماندند که به زورآزمایی پنجه در پنجه هم افکنده بودند. ناگاه صدای غرشی سکوت مرموز جنگل را در هم شکست. جوان در جای خود میخکوب شد. کمی دورتر در میان علفها چیزی تکان می خورد و صدای خش خش هرلحظه بلندتر شنیده می شد. آیا یک حیوان وحشی به او نزدیک می شد؟ خودش را جمع کرده به سمت اولین درخت دوید. کوله بارش را پرت کرد و از تنه آن بالا رفت. روی شاخه بلندی نشست. در همان لحظه یوزپلنگ سیاهی از میان علفها به سمت درخت خیز برداشت. جوان شاخه کوچکی را از بالای سرش شکست. حیوان خودش را از تنه درخت بالاکشید. جوان با شاخه ای که در دست داشت؛ محکم برسر حیوان کوبید. یوزپلنگ روی زمین افتاد. اما دوباره بلند شد و خیز برداشت. جوان فریاد کشید: ـ کمک! کمک! ناگاه صدای شلیک گلوله ای در میان جنگل طنین انداخت. یوزپلنگ به سرعت فرار کرد. جوان نگاهش را به جاده دوخت. پیرمردی را دید سوار برفیلی بزرگ که اسلحه ای در دست داشت. کلبه پیرمرد بیرون آبادی بود. جوان را به داخل کلبه راهنمایی کرد و خودش به سراغ فیل بزرگش رفت. الوارهایی را که با طناب به حیوان بسته بود، باز کرد. آنگاه به کلبه بازگشت. سفره شام را حاضر کرد و به جوان اشاره کرد: ـ بفرما شام، خجالت نکش! حیدرصاحب مهمان نواز است. شامت را که خوردی، سؤالهای زیادی دارم که باید به آن ها جواب بدهی... بعد از خوردن غذا هردو از کلبه بیرون آمدند، هوا دم کرده بود و پشه ها همه جا پراکنده بودند. حیدرصاحب روی تخته سنگی نشست و به جوان گفت: ـ حالا برویم سروقت سوالها. آن طور که تو فریاد می زدی و به فارسی می گفتی کمک کمک، فهمیدم ایرانی هستی. من هم که به زبان فارسی تسلط دارم و خودم مسلمانم. اگر ناراحت نمی شوی، خودت را معرفی کن. از کجا آمده ای؟ به کجا می روی؟ اهل کدام شهری؟ ـ نامم یوسف است. ایرانی هستم. در نجف درس طلبگی می خواندم. در بصره سوار کشتی شدم و خودم را به بمبئی رساندم. قصد داشتم به حیدرآباد بروم که این ماجرا پیش آمد. ـ چرا می خواهی به حیدرآباد بروی؟ ـ می خواهم راجه شهر را ببینم. پیرمرد با صدای بلند خندید. ـ می دانی راجه کیست؟ ـ نه! خوب معلوم است او هم یکی از بندگان خداست. ـ همه مابندگان خدا هستیم. من بیشتر از این در کارت دخالت نمی کنم. خودم تو را به حیدرآباد می برم. شهر حیدرآباد شلوغ بود. تجار و بازرگانان دیگر کشورها هم با لباسهای مخصوص در همه جا دیده می شدند. سربازان انگلیسی با لباسهای متحدالشکل درحال قدم رو بودند. حیدرصاحب با دست به پهنای گوش فیل کوبید. حیوان روی زمین زانو زد. پیرمرد با دست خیابانی را به جوان نشان داد. ـ آخر این خیابان روی تپه بزرگ قصر راجه حیدرآباد است. من دیگر باید بروم. نجارهای شهر منتظرند تا الوارهایی که از جنگل آورده ام، به آن ها بفروشم. برو در امان خدا. ادامه داستان فرداشب... @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️امشب آسمان اجابت چقدر زیباست ❄️بیا شاخه های آرزویت را بتکان... خدایا " آرامش و خوشبختی را چون شکوفه بهاری به قـ❤️ـلب مهـربان دوستانم بباران 💖حالتون قشنگ و دلتون آرام ‎‌‌ @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش زندگی زمانی نمایان میشود که با داشته هایت احساس خوشبختی کنی معجزه این است که هرچه داشته هایت را بیشتر با دیگران سهیم شوی داراتر میشوی❤️ سلام صبح بخیر😊🌷 @MER30TV 👈💯