هدایت شده از مر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ترفند ساده برای عکاسی و خلق تصاویری که به درد اینستاگرام میخوره
@MER30TV 👈💯
هدایت شده از مر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افتادن هایی که آدمو در هر شرایطی میخندونه😁
@MER30TV 👈💯
هدایت شده از مر
#تربیت_فرزند
#فحاشی_در_کودکان
💟 اگر کودکی حرف زشت میزند چیکار باید کرد؟
اگر کودک زیر سه سال است به آن توجه نکنید نه مثبت نه منفی تا خاموش شود این مدت ممکن است بین یک هفته تا یک ماه طول بکشد.
اگر هم بالای سه سال تا هفت سال بهتر است از روش باز استفاده کنید یادتان باشد شما به عنوان مادر یا پدر نباید به هم بریزید حرف بد طبیعیه و بچه ها از هر صد مفهومی که یاد می گیرند یکی دوتا حرف بد هم یاد میگیرند و این نشانه خوبی است که شبکه عصبی مغزشان در حال رشد است.
اگر کسی توقع داشته باشد فرزندش در هیچ جا و به هیچ عنوان حرف بدی نزند که غیر ممکن است.
شما نسبت به آن نباید واکنش منفی نشان دهید و حالتان نباید خراب شود. باهاش باید بازی کنید مثلا اون حرف را برای اشیا تکرار کنید یک بار شما یک بار او بین 60 تا 90 بار این حرف باید زده شود با حال خوب تا جذابیت کلام برایش از بین برود . این بازی هم سه تا چهار بار باید انجام شود . با حال خوب و بدون نگرانی.
💝 @moshaver_bestlife
هدایت شده از مر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الاکلنگبازی فقط این بقیش سوسول بازیه😃😮👌
هدایت شده از مر
عاقبت دوستی با شغال.mp3
4.32M
#قصه_کودکانه
#رادیو_مرسی
در این کانال هر شب ساعت 21 برای کودکان دلبند شما یک قصه جذاب و آموزنده و جدید قرار داده میشه😃
به دوستانتونم خبر بدین 😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
هدایت شده از مر
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان_شب ✨
جامانده
صبح که از خواب بیدار شد، قبل از هر چیز به تاقچه نگاه کرد، نیم ساعت دیر کرده بود، برای همین با عجله کیف و کتاب را برداشت که زودتر حرکت کند، باید به همکلاسیها میرسید.
ما در صدا زد: تنها نری خطرناکه! زمستانه، جاده اصلا امنیت نداره، جَک و جانور هست. نان لقمه شده را گرفت، چکمهها را پوشید و از حیاط بیرون رفت.
هر قدمی که برمیداشت، نگرانیاش بیشتر میشد، انتظار داشت از بچههای راهنمایی را که هر روز باهم میرفتند، حداقل یکی را ببیند، اما کسی نبود. داخل روستا چند نفری با تعجب پرسیدند: الان چرا؟ همکلاسیهات رفتن، جا موندی؟
هر چند قدم، یک نگاه به عقب میانداخت، شاید کسی جا مانده باشد، ولی آن روز تنها شده بود، باید تک و تنها در آن صبح زمستانی و سرد به مدرسه راهنمایی در روستایِ قهورد پایین میرفت.
سربالایی کنار قبرستان را که بالا رفت، برگشت و به پشت سر نگاه کرد، دود تنورها مانند ابری سیاه روستا را پوشانده بود. یاد حرف مادرش افتاد: تنها نری! خطرناکه توی جاده "جَک و جانور" هست. اما مانده بود که چه کند؟ اگر نمیرفت جواب معلم بداخلاق جغرافی را چه بدهد؟ به بقیه معلمها چه باید میگفت؟
حالا از فرعی داشت وارد راه اصلی میشد. دلهره تمام وجودش را گرفت، جاده را نگاه کرد، تا بود برف بود و برف، نه از این طرف ماشین بود و نه از آن سمت. یاد معلم بداخلاق جغرافی افتاد. چند روز قبل که دیرش شد از بد حادثه، کلاسِ همین معلم بداخلاق بود.
درب کلاس را زد، آقای معلم خودش در را باز کرد، سگرمههایش توی هم رفت، با صدای بلند و خشن پرسید: تا الان کجا تشریف داشتی؟ خانه عمه بودی؟ یا خاله؟ جواب داد: دیر از خواب بیدار شدم، ساعت نداشتم. معلم بداخلاق جغرافی یقه کتش را گرفت و برد نشاندش پشت میز و گفت: بار آخر باشد. و آنجا قول داده بود.
دل را به دریا زد و برگشت به طرف روستا چند قدم که برداشت، باز تردید و دودلی به جانش افتاد. تصمیم آخر را گرفت، عزمش را جزم کرد و به طرف روستایِ پایین، راه افتاد. به خودش قول داد به هیچ چیز فکر نکند، برای همین قدمهایش را تندتر کرد که زودتر برسد.
سفیدی برف چشمانش را خسته کرده بود، بجز سفیدی هیچ نبود. از دور دو موجود دید که از جاده میگذشتند. در ابتدا فکر کرد دچار خیال شده است، ایستاد، دقت کرد، آه خدای من، گرگ بود، گرگ.
قلبس به تپش افتاد، دست و پایش شروع به لرزیدن کرد، نای تکان خوردن نداشت. تصمیم گرفت با تمام توان به طرف روستا فرار کند، ولی اگر توجه گرگها جلب میشد چه باید میکرد؟ طفلک مانده بود چه کند، در آن سرمای سوزناک اشک چشمانش جاری شد. از پشت اشک چشم، جاده برایش مات و کدر شد.
ابتدا فکر کرد خیالاتی شده، با دستکش پشمی، اشکهایش را پاک کرد، اما درست دیده بود، یک وانت داشت از طرفِ پایین میآمد. خوشحالی تمام وجودش را گرفت، اینبار اشک شوق از چشمانش جاری شد.
وانتبار نزدیک شد و ایستاد، آنکه کنار راننده نشسته بود با عجله پایین آمد و بدون آنکه چیزی بپرسد دستش را گرفت و با خودش کشاند داخل وانت. راننده که دودستی فرمان ماشین را چسبیده بود با عصبانیت پرسید: تو گرگ رو نمیدیدی؟ چرا داشتی میرفتی؟ مگر از جانت سیر شدهای؟
به خانه که رسید ترس از گرگ جایش را به ترس از معلم داده بود.
👇💯
Join : http://eitaa.com/joinchat/2805596162Ce0952111b8
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
هدایت شده از مر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنها که به بیداری خدا💕 ایمان دارند
🌸🍃 راحت تر می خوابند
شبتون آروم 💫
خیالتون آسوده 🌸
خاطرتون جمع و روزگارتون مهربان باد♥️
@MER30TV 👈💯