eitaa logo
مرسی تی وی 🌿🌺
33.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
22.3هزار ویدیو
256 فایل
جهت ارتباط با ما: تبلیغات @mtvadmin مدیریت @mer30tv_admin Join : http://eitaa.com/joinchat/2805596162Ce0952111b8
مشاهده در ایتا
دانلود
مرسی تی وی 🌿🌺
#داستان_شب شعر آفتاب(۱/۲) نویسنده: مرتضی عبدالوهابی کشتی بادبانی بزرگ دربندر بمبئی پهلوگرفت. مسا
شعر آفتاب(۲/۲) جوان از فیل پایین آمد و با حیدرصاحب خداحافظی کرد. پیرمرد لبخندی زد و دست تکان داد. خیابان سربالایی بود و در دو سوی آن درختان تنومند با فاصله های معین به چشم می خوردند. سرانجام به قصر رسید. ساختمانی بزرگ با ستون های سنگی درمیان باغی پهناور. بیرون قصر به درختی تکیه داد. با تعجب به قصر خیره شده بود که سنگینی دستی را برشانه اش احساس کرد. به خودش آمد. یکی از نگهبانان قصر بود. سبیل های کلفتی داشت و شمشیربلندی به کمربسته بود. نگهبان با تندی گفت: ـ اینجا چه می خواهی؟ ـ آمده ام راجه را ببینم. ـ تو؟! ـ بله. نگهبان مچ دست جوان را گرفت و او را کشان کشان به دنبال خود به داخل قصر برد و در همان حال فریاد می زد: ـ غریبه عقلت را از دست داده ای؟ اصلاً شاید جاسوس باشی! نگهبان می خواست جوان را به زیر زمین قصر ببرد و زندانی کند. در این وقت مردی با لباسهای پرزرق و برق ـ که جواهرات بسیاری برآن آویخته بود.ـ در آستانه پله های ورودی ساختمان ظاهر شد؛ نگهبان تعظیم کرد. ـ اینجا چه خبر است؟ این مرد کیست؟ ـ راجه بزرگ! بیرون قصر پرسه می زد او را دستگیر کردم. جوان از فرصت استفاده کرد و گفت: ـ «برآسمان رود و کار آفتاب کند» راجه با شنیدن این تک مصراع شعر از زبان جوان، برای لحظاتی با شگفتی به او خیره شد. بعد به نگهبان اشاره کرد: ـ این جوان را رهاکن، او مهمان ماست. ساعتی بعد یوسف داخل قصر بود. سفره غذا برایش گستردند. او را به حمام بردند و لباسهای گرانبها برتنش پوشاندند. چند روز بعد یوسف متوجه شد افراد زیادی به قصر می آیند. از پیشکار راجه پرسید: ـ مراسمی در پیش دارید؟ ـ عروسی دختر راجه است و این ها بزرگان شهر هستند. برای شرکت در مراسم عقد آمده اند. همه در سالن بزرگ جمع شده اند. راجه دست یوسف راگرفت و او را به همه معرفی کرد: ـ این جوان داماد آینده من است. دخترم را به عقد او درمی آورم. سکوت مجلس را فراگرفت. همه شگفت زده شده بودند. تعجب جوان ایرانی از همه بیشتر بود. راجه به صحبتش ادامه داد: ـ و همچنین نیمی از دارایی ام را به او می بخشم. می دانم همگی از این قضیه متعجب شده اید. پس اجازه دهید شرح ماوقع را برایتان تعریف کنم: چند سال پیش تصمیم گرفتم شعری در مدح مولای متقیان علی علیه السلام بسرایم. یک مصرع شعر گفتم. اما هرچه کردم نتوانستم مصرع دوم را بگویم. آن مصرع چنین بود: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند» شعرای فارسی زبان هندوستان را دعوت کردم، آن ها مصرع دوم را چند نوع گفتند. بعضی از جهت مفهوم تمام بود؛ اما وزن شعرشان مطلوب نبود. برخی هم وزن کامل بود؛ اما معنای مطلوبی نداشت. با خود گفتم حتماً شعرم مورد نظر امیرمؤمنان علیه السلام قرار نگرفته انداست. از این جهت باخدایم عهد و پیمان بستم: «اگر کسی مصراع دوم را به نحو مطلوب بگوید، نصف دارایی ام را به او ببخشم و دخترم را به عقدش درآورم.» از این جا به بعد رشته ی کلام را به دست یوسف می دهم تا او خود از تکمیل شعر سخن بگوید. ـ برای خواندن دروس دینی از ایران به نجف اشرف رفتم. در نجف به سختی روزگار می گذراندم. وضع مالی خوبی نداشتم. یک روز به حرم مطهر حضرت امیر علیه السلام رفتم. می خواستم از آقا بخواهم گرفتاری ام را دفع کند تا از فقر نجات یابم و بتوانم تشکیل خانواده بدهم. نگاهم که به چلچراغ های حرم افتاد، آهی کشیدم و در دل گفتم: ـ آقاجان! شما این چلچراغ های قیمتی و این قندیل های گرانبها را در حرم گذاشته اید و من برای مایحتاج ضروری زندگی معطل هستم! شب هنگام در خواب به حضور حضرت علی علیه السلام مشرف شدم. حضرت تبسمی کرد و به من فرمود: ـ اگر در نجف اشرف پیش ما باشی؛ زندگی فقیرانه ای خواهی داشت. باید در مقابل تنگدستی شکیبا باشی و اگر زندگی خوبی می خواهی، به هندوستان برو. راجه ی حیدرآباد را پیدا کن. او را در حال پایین آمدن از پله های عمارتش خواهی دید. این مصرع را برایش بخوان «به آسمان رود و کار آفتاب کند». از خواب پریدم. شگفت زده از رویائی که دیده بودم با سرعت خودم را به حرم رساندم. کنار ضریح مطهر رفتم و گفتم: ـ ای امیرمؤمنان! من در زندگی روزمرّه مانده ام، شما دستور می دهید به هندوستان بروم! شب هنگام دوباره آقا را در خواب دیدم حضرت فرمود: ـ حرف همان است. اگر می توانی به زندگی مختصر قناعت کنی، اینجا بمان و گرنه به هندوستان برو. تصمیمم را گرفتم. وسایل مختصر زندگیم را به همراه کتابهایم فروختم. به سراغ یکی از دوستانم که وضع مالی خوبی داشت، رفتم. پولی قرض کردم. مقدمات سفرکه آماده شد، خودم را به بصره رساندم. کشتی بزرگی عازم کشور شما بود. سوار شدم. چند هفته بعد کشتی در بندر بمبئی پهلوگرفت...* * برگرفته از کرامات امام علی(ع)، مصطفی محمدی اهوازی @MER30TV 👈💯
خدایا ✨ دلمان را در جویبار «رحمتت»🌺🍃 چنان شستشو ده ڪہ هرجا «نفرت» هست «دوستے»🌺🍃 هرجا «یأس» هست «امید»🍃🌺 وهر ڪجا «زخمی» هست «درمان» جایش را بگیرد🍃🌺 @MER30TV 👈🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیدارشدن برای دیدن روزی دیگر یک نعمت است آنرادست کم نگیرید! قدرش را بدانید و خوشحال باشید از اینکه یک روز زیبای دیگر را میبینید سلام صبح تون بخیر❤️ @MER30TV 👈💯
اسفند ماه...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 5.5M
‹⏰🤍 زندگی را خیلی جدی نگیر؛ به خدایی اعتماد ڪن ڪه در هر سختی،دستت را می گیرد. @MER30TV 👈💯
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳 دوربین مخفی: ماشین عروس رو تو راه تالار خراب کردیم تا ببینیم مردم تا کجا حاضرن به یه عروس و دوماد کمک کنن!🤔 🤩مردم جوری کمک کردن که خودمون هم باورمون نمیشد! ❤️ @MER30TV 👈💯
مرسی تی وی 🌿🌺
گل و پاس گل دیدنی مهدی طارمی در بازی امشب برابر لاتزیو @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم یک گل از نقطه پنالتی و یک پاس گل زیبا از ستاره ایرانی تیم پورتو برد تیم پورتو با درخشش مهدی طارمی برابر رقیب دیرینه در بازی رفت جام حذفی @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«محمد رنجغانی» نام مرد اردکانی است که بیشتر از 14 سال از همسرش که در اثر سکته مغزی به طور کامل فلج شده بود, مراقبت میکرد. وی چندی پیش همانطور که دوست داشت درگذشت و جالب اینکه به فاصله کوتاهی از مرگ مرد عاشق, همسر او پری نیز دار فانی را وداع گفت. 🥀❤️ @MER30TV 👈💯
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 لحظاتی از فیلم شکار با هنرنمایی زنده یاد خسروشکیبایی با صدای منوچهر اسماعیلی پرویزپرستویی باصدای جلال مقامی موسیقی: زنده یاد بابک بیات👌 کارگردان: مجیدجوانمرد سال۱۳۶۶ @MER30TV 👈💯