فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای دزد بدشانسی که از علیرضا استکی سرمربی تیم ملی بوکس سرقت کرد😄
@MER30TV 👈💯
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا مقلبَ القلوب، حالِ خوب را نصیب کن.
سختی و بلا و آفت از زمین و آسمان و مُلک و مملکت به دور دار. ❤️
جانِ خسته را امید باش.
این گذارِ عمر را بهار کن.
🌷
نوروزتان مبارک 😍
بهارتان مدام🍃🌸
@MER30TV 👈💯
21.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺هفت سین دوستی تقدیم شما🌺
اول : سایه خدا
دوم : سفیدی بخت
سوم : سلامتی همه
چهارم: سیب سرخی برای همه دلها
پنجم: سعادت و خوشبختی
ششم : سکه های حلال
هفتم: سر سبزی زندگیتون✨✨🍃
❤️سال جدید بر شما مبارک❤️
@MER30TV 👈💯
خرگوش مهربون و سوپ هویج - @mer30tv.mp3
3.83M
#قصه_کودکانه
هر شب ساعت 20:30
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما🥰
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
#داستان_شب
قسمت دوم
پاهوم باز نزد قاضی رفت و از یکی از کشاورزان شکایت کرد. قاضی دستور داد آن مرد در دادگاه حاضر شود.
وقتی کشاورز فقیر نزد قاضی رفت، قاضی به او گفت که باید پول درختهای بریدهشده را به پاهوم بدهد.
مرد دهقان به قاضی گفت: «من درختهای پاهوم را نبریدهام و هیچ پولی هم به او نمیدهم.» قاضی گفت: «آیا کسی این مرد را در مزرعه پاهوم دیده است؟»
هیچکس آن مرد را ندیده بود. پاهوم شاهدی نداشت تا حرف خود را ثابت کند؛ به همین علت، قاضی کشاورز فقیر را رها کرد و هیچ پولی هم از او نگرفت.
مرد کشاورز اگرچه پولی نداد. ولی از این کار پاهوم، خیلی عصبانی شد. او وقتی از خانه قاضی بیرون آمد، به دوستانش گفت: «ما باید جلوی کارهای پاهوم و پسرهایش را بگیریم. ما نباید بگذاریم که او بدون دلیل اینقدر ما را به دادگاه ببرد. ما باید جلوی این کارهایش را بگیریم.»
پاهوم دوست نداشت که با کشاورزان دیگر اختلاف و دعوا داشته باشد. به همین خاطر یک روز به زنش گفت: «میدانی تمام این دعواها به خاطر چیست؟ برای این است که در دهکده ما کشاورزان زیادی زندگی میکنند؛ ولی زمین زیادی وجود ندارد. دهقانهای دیگر زمینهای ما را میخواهند و ما زمینهای آنها را.»
همسر پاهوم به او گفت: «راست میگویی؛ ولی ما چگونه میتوانیم زمین بیشتری به دست بیاوریم و مزرعهمان را بزرگتر کنیم؟»
پاهوم هم نمیدانست که چه طور میتواند زمین بیشتری به دست بیاورد. او برای این سؤال زنش جوابی نداشت.
چند روز بعد، نزدیک غروب مردی به دهکده پاهوم آمد. آن مرد، مسافر بود و از قسمت دیگری از روسیه به آنجا آمده بود. پاهوم از آن مرد دعوت کرد که شب را در خانه او بگذراند و مهمان او باشد. آن مرد دعوت پاهوم را قبول کرد و به خانه او رفت.
پس از شام، مسافر شروع به صحبت کرد. او از سفرها، از ماجراها و از سرزمینهایی که دیده بود، تعریف میکرد. کمکم صحبتهای مسافر به دهکدهای که در آن زندگی میکرد، کشیده شد: «دهکده ما ازاینجا خیلی فاصله دارد. آنجا زمینهای خیلی خوبی دارد. خاک آنجا از خاک دهکده شما خیلی بهتر است. بهعلاوه، در آنجا خیلی زمین وجود دارد. هر کس دوست داشته باشد، میتواند به آنجا برود و مشغول کشت و کار بشود.»
پاهوم که در جستجوی زمین بیشتری بود، نشانی دهکده آن مرد را از او پرسید. مرد مسافر جواب داد: «باید سوار قایق بشوی و در مسیر رود وُلگا همراه جریان آب پایین بروی. وقتی به شهر سامارا رسیدی، باید از قایق پیاده شوی. ازآنجا باید به مدت دو هفته بهطرف شرق بروی. آنوقت به دهکده ما میرسی. سرزمین اطراف دهکده ما خیلی زیباست و منظرههای قشنگی دارد. در دهکده ما، زمین فراوان است؛ ولی کشاورزان تعدادشان زیاد نیست. دهقانهای دهکدهٔ ما خیلی خوشحال میشوند که آدمهای دیگری هم در آنجا مشغول کشاورزی بشوند.»
پاهوم از شنیدن این حرفها خیلی خوشحال شد و گفت: «من اول باید به دهکده شما بروم و زمینهای آنجا را ببینم. اگر ازآنجا خوشم آمد، به اینجا برمیگردم و خانوادهام را با خودم به آنجا میبرم.»
فردای آن شب، پاهوم سوار قایق شد و بهطرف پایینرود ولگا حرکت کرد. پس از مدتی به شهر سامارا رسید. ازآنجا به مدت دو هفته بهطرف شرق رفت تا به دهکده مرد مسافر رسید.
تمام حرفهای آن مرد درست بود. خاک زمینهای دهکده. آماده کشاورزی بود و دهقانهای آنجا زندگی راحتی داشتند.
آنها خیلی دوست داشتند که آدمهای دیگری هم به آنجا بروند و مشغول کشاورزی شوند. به همین علت به گرمی از پاهوم استقبال کردند و زمینهای پهناوری را به او نشان دادند.
وقتی پاهوم آن زمینها را دید، دهقانها پرسیدند: «چه موقعی میخواهی خانوادهات را به اینجا بیاوری؟ این زمینها خالی است و انتظار تو را میکِشد.»
پاهوم پرسید: «قیمت این زمینها چه قدر است؟»
وقتی دهقانها قیمت زمین را گفتند، پاهوم خیلی خوشحال شد و با خود گفت: «خاک این زمین، از خاک مزرعه من بهتر است. قیمتش هم از قیمت زمینهای من خیلی کمتر است.» بعد دوباره نگاهی به زمین انداخت و با خود فکر کرد: «اگر به اینجا بیایم، پس از چند سال، حسابی پولدار میشوم.»
پاهوم به خانه خود برگشت. او مزرعه و تمام حیواناتش را فروخت و پول زیادی به دست آورد. بعد با زن و فرزندانش سوار قایق شد و بهطرف دهکده مرد مسافر به راه افتاد.
پاهوم در آنجا مقدار زیادی زمین خرید و مشغول به کار شد. او با کمک پسرهایش خانه بزرگی ساخت تا در آن زندگی کنند. تعدادی گاو و اسب هم خرید و بعد مشغول کشاورزی در زمینهای خود شد. بهاینترتیب، روزها در پی هم گذشت. پاهوم در مزرعه تازه خود، یک سال را با شادی پشت سر گذاشت.
ادامه فردا شب...
@MER30TV 👈💯
شبها چراغ
آرزوهایت را روشن کن
گرمایش را حس کن
با خدا از رازهایت بگو
او آماده شنیدن است
شبتون پر از نگاه مهربون خدا
@MER30TV 👈💯
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برآمد،
باد صبح و بوی نوروز،😍
به کاݦ دوستان
و بخت پیروز💞
" مبارک بادت "
این ساݪ و همه ساڶ🌺
" همایون بادت "
این روز و همه روز💝
سلام. صبحتون بخیر🌸
عیدتون مبارک😍
@MER30TV 👈💯