🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
بعد خنديد و گفت: شهيد ميشيم، غسال موقع شستن
بهمون ميخنده،آبرومون ميره! بعد ازاينکه حناي سرش رو شست، يک چفيه كه
مادر شهيد رحيمي از کربلا براش آورده بود رو بست به سرش.
صحنه هاي عجيبي در زندگي همه ما رقم ميخورد.درتاريخ ماندگارخواهدشد
که فرزندان اسلام و انقلاب، باز هم براي پيکار با کفرهم قسم شده بودند و براي
رفتن به حجله خونين شهادت،جشن حنابندان برگزار ميکردند.
سيد سرش رو حنا گذاشت.دست وپاهاش رو حنا گذاشت و جالب بود،همون
جاهايي که حنا گذاشته بود را داعشي ها ...
باورش سخت است.دراين دنياي مدرن که همه براي گناه ازهم گوي سبقت را
ربوده اند،عده اي اينقدر براي انجام تکليف و شهادت فارغ ازهمه مستي هاي جواني
که زرق وبرق زيادي در دنياي امروزي هم پيدا کرده، شوق و شورداشتند.
سيد هم جزو همين افراد بود. گفتم سيد تو براي چي اومدي اينجا؟! به قول
خودموني نونت کم بود؟! آبت کم بود؟! تو که همه کار ميکردي. درآمدت هم
الحمدلله خوب بود.همدان کجا؟! اينجا کجا؟! حلب؟!دمشق؟!
سيد بدون معطلي گفت: من سربازعمه جانم هستم،وظيفه ام اينه که بيام از حرم
عمه جانم دفاع کنم. گفت از زماني که من با شهدا انس گرفتم تمام دنيا روپشت
سرم گذاشتم.هيچ علاقه اي به دنياومال ومنالش ندارم.. به شوخي بهش گفتم سيد
چندهفته اي که اومدي اينجا،اگه ميموندي همدان فکرکنم پنج شش ميليون تومني
کاسب شده بودي؟!همش پريد؟!
سيد انگار که حرف بدي زده باشم با ناراحتي گفت:همه دنيا فداي يک تارموي
عمه جانم زينب سلام الله علیها با جوابهاي که سيد ميداد تو دلم به اين همه عشق و ارادت
قلبي اش غبطه ميخوردم.
خيلي گوش به فرمان بود. هركاري روي زمين بودانجام ميداد. يه روزبا يکي
ازبچه ها پشت ساختمان كه خيلي کثيف بودوآشغال هاي زيادي ريخته بود رفتيم.
سيد تاآنجارسيد، سريع آستين هاش روبالا زد ودو سه ساعتي مشغول جمع کردن
آشغال ها شد.دستش روميبردتو لجن زار وآشغال هارو جمع کردند و...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
ادامه مسيررو با تويوتا رفتيم، براي نماز صبح رسيديم به نزديکي منطقه عمليات.
درمدرسه اي مستقرشديم. يک خمپاره اومد و کنار ديوار مدرسه به زمين خورد.کم
کم بوي درگيري به مشام ميرسيد. همه آماده دستور بوديم. با سيد وضو گرفتيم و
آمده خوندن نماز صبح شديم.هيچ وقت فکرنميکردم که اين آخرين نماز صبح
است که با سيد ميخوانيم. سيد دائم ذکر يازينب يازينب سلام الله علیها ميگفت وصلوات
ميفرستاد.رفتيم مقداري مهمات اضافه هم گرفتيم. يکدفعه سردارسليماني با لباس
مشکي اومد بين نيروها، سيد با ديدن سردار به وجد آمد و به من گفت: ببين خدا
چقدربه اين مرد جذبه وابهت داده؟!
صبح چند تا روحاني بودند که با آنها ذکر توسلي گرفتيم. يکي از روحانيون
پيشنهاد داد که همه جمع عهد ببندند که هر کدام شهيد شدند دوستان خودشون
روفراموش نکنند. از چندين استان نيرو اونجا بودند،همه باهم عهد بستيم که فکر
ميکنم ازاون جمع تا الان بيست نفر شهيد شدند.
لحظات آخري که به منطقه درگيري نزديک ميشديم، سيد رو ديدم که تو
ستون مياومد. با اون قد و بالاي رشيدش تيرباررو روي دوشش گرفته بود.خيلي تو
خودش بود.رفتم کنارش گفتم: سيد چته؟!!چيشده!؟به چي داري فکر ميکني؟!
خيلي به سختي جوابم رو داد.
فکر کردم نگران درگيري و.. گفتم سيد جان ابتداي درگيري ً اصلا نبايد هول
بشي. سعي کن اول براي خودت يک جان پناه مناسبي پيدا کني بعد شليک کني. تو
درگيري ً اصلا عجله نکن.داشتم از تجربيات عمليات هايي که سالها در دوران دفاع
مقدس داشتم روبه سيد ميگفتم. اما سيد درعالم ديگري بود.
گفت: حاجي، همه اينها رو ً قبلا گفتي انشاالله به مدد اهل بيت سلام الله علیهم ميدونم
چيکار کنم، اما من دلتنگم، گفتم دلتنگ؟! سيد اينجا اگه دلت پيش خانواده باشه
کم مياري؟! نکنه دلتنگ خانواده هستي؟!گفت نه حاجي!من دلتنگ امام زمان(عج)
هستم، غربت آقا رو اينجا بيشتر حس ميکنم. دلتنگ شهدا هستم دلتنگ مادرم
هستم. همين طور که به سمت منطقه ميرفتيم به نزديکي هاي روستاي شقيدله
رسيديم. من با دوربين نگاه ميکردم، ناخودآگاه چند نفر رو ديديم که دارند
اسلحه ميکشند، گفتم: قديرفکر کنم خود نامردشون باشند دارند اسلحه ميکشند.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
چندين تيربار بدون وقفه كار ميکرد و اجازه هر تحرکي رو از ما گرفته بود.
شهيد کرمي فرمانده يکي از دسته هامون بود. من بادوتا دسته يه مقدار جلوتر رفتيم
و پاکسازي کرديم. کم کم بين ما و بچه ها فاصله زيادي افتاد. همين طور مشغول
درگيري بوديم. آتيش دشمن خيلي سنگين بود. از نيروهام فقط سه نفر کنار من
بودند. بقيه بچه ها به خاطرحجم آتش سنگين دشمن نمي تونستندجلو بيان.
قدير سرلک هر کسي رو که ميزد ميگفت خدا رو شکر فرستادمش جهنم!!
بين ماوتکفيري ها کمتراز صد مترفاصله بود. ً کاملا تحرکات شون رو زيرنظر داشتيم، مي اومدندعليه ماشعار ميدادند،خيلي کفري شدم. کلمه مقدس لااله الاالله
والله اکبر رو به زبان مي آوردند. بلند شدم چند تا دري وري بهشون گفتم!
آخه نامسلمان ها شما کجا و اين ذکرها و شعارها کجا؟! با ديدن قيافه نحس
تکفييري ها براي جنگيدن مصمم تر ميشديم. چند بار پشت بيسيم نيروهاي
گروهان رو گفتم که جلو بيان، اما خبري نشد ...واقعًا کار سختي بودهرلحظه به
تعداد تکفيري ها اضافه ميشد و هر گونه تحرک رو از ما ميگرفت، ما سه نفري
با انبوهي از دشمن درگيربوديم. تو اين حين ازدور ديدم يکي ازنيروهاي خودي
داره به سمت ما مي ياد،دقت که کردم سيد ميلادرو ديدم که با تيربارش خودش رو
به ما رسوند. بدون هيچ ترس وواهمه اي اومد نشست کنارم. کلاهش رو درآورد.
گفتم سيد جان کلاهت رو در نيار خطرناکه. گفت ممد جان چشم!دوباره کلاه رو
روي سرش گذاشت. با لهجه شيرين ترکي اش گفت: ممد آقا نگران نباش (آخره
اولوم دو دا)آخرش مردنه(شهادته)ديگه!!داد زدم سرش يعني چي، خون تو پاي
منه، من فرماندتم. باز با خنده جوابم رو داد. روحيه عجيبي داشت.
بعدها ازبچه ها شنيدم، سيد وقتي که من با بي سيم از بچه هاخواستم که جلو بيان با
اينکه خودش بي سيم نداشت، اماصداي من رو شنيدو گفته بود: بايدبرم، فرماندم تنها
مونده. حتي بعضي ازبچه ها ممانعت کردند. گفته بود نه من تا اينجا اومدم که پدر اين
نامردها رو در بيارم. نميتونم بمونم عقب، بلند شده بودداومد جلو.
گفت: فرمانده حالا بايد چيکار کنم. گفتم برو پيش قدير سرلک. مهمات قدير
تمومه. سيد ازمن 50 متري فاصله گرفت ومشغول تيراندازي شد. نميدونم چرا؟اما
همش نگران بودم! استرس داشتم مدام از سيد ميپرسيدم چه خبر؟!مشکلي نيست؟!
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
البته
دشمن هم بيکار نبود. بچه ها يه توپ 23 ميلي متري رو آوردند تا شليک کنند. دشمن
سريع با موشک منهدمش کرد. خدارو شکر خدمه شون سريع ازتوپ دور شدند
و چيزي شون نشد . انهدام توپ23 ميلي متري انفجار بزرگي ايجاد کرده بود، مدام
مهمات توپ آتيش ميگرفت وانفجار رخ ميداد وترکش ها روي سرما مي باريد.
غروب شد. فاصله ما تادشمن خيلي نزديک شده بود. مجيد تيربارچي ما بود. با
شجاعت تمام،در كنارما با تيربار شليک ميکرد. يک لحظه پاهاي مجيد سست شد
و کشان کشان كناررفت و روي زمين افتاد! بالاي سرش که رسيدم. از پهلوش خون
بيرون ميزد.مجيد خيلي خوشحال بود!ميخنديد.شادي ميکرد.ميگفت: بالاخره
مارو لايق دونستند. براي ما تعجب آور بود. زمان زيادي نگذشت که مجيدهم آروم
چشمهاش رو بست و شهيد شد.
يادم افتاد که قبل از عمليات، مجيد صانعي خيلي اصرار داشت که اسلحه تير
بار تحويل بگيره. يکي دو روز قبل از شهادتش من رو صدا کرد گفت: حاجي من
خواب عجيبي ديدم. تو خواب به من گفتند اگر شهادت ميخواي، بايد تيربارچي
بشي، با حالت بغض به من گفت: حاج امير من اين خواب رو سه مرتبه ديدم.
قبلازاينکه ً اصلا بحث اعزام به سوريه پيش بياد، مجيد بارها مراجعه کرد براي اعزام،
اما فرماندهان قبول نكردند. به من گفت: سردارمن سالها ورزش حرفه اي کردم،
ده نفر از تکاوراتون روبفرستيد با من مبارزه کنند تا من توانائي هام رو نشونتون بدم.
بالاخره مجيد با ما اعزام شد. يادمه چند ساعت قبل از شهادتش من روصدا زدو
بابغض گفت:حاج امير فکر کنم خوابم صحت نداشت!درگيري تمام شد و ما هنوز
هستيم؟!گفتم مجيدجان، ما مأمور به تکليف هستيم، شهادت هم انشاالله به موقعش.
مجيد سومين شهيد از نيروهاي اعزامي همدان بود. کل شهداي عمليات ما 5 نفر شدند
که سه نفر از همدان بود. اما بعدها آمار کشته هاي دشمن حداقل دويست نفر اعالم شد.
دستورعقب نشيني دادند. براي ما سخت بود. چهار کيلومتر پيشروي کرده بوديم،
شهيد داده بوديم. اما حالا بايد براي تثبت مواضع مقداري عقب تر مي آمديم. هوا
داشت تاريک ميشد و چون خيلي با منطقه آشنائي نداشتيم و جناحين ما خالي بود،
ديگر توقف جايز نبود. اومديم عقب تر وتا صبح پدافند کرديم.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
بازهم به خط رفتم. اونجا يه نفر رو ديدم که با لهجه غليظ همداني حرف ميزد!
خيلي خوشحال شدم. ازش سؤال کردم که اسمش چيه. گفت محسن فانوسي هستم.
بچه روستاي دره مراد بيگ بود. از بچه هاي تيپ 43 امام علي علیه السلام بود. چند روزي
از آشنائي ام با محسن نگذشته بود که کنار سد شقيدله تيربه سرش خورد و شهيد
شد. چهره بسيار نوراني و جذابي داشت.وقتي رسيدم، خون گرم محسن روي زمين
جاري بود، خدايا چرا من! چرا بايد فراق بهترين بندگانت رو اينجا ببينم؟!
يادش بخير شهيد محمد حسين بشيري هم آنجا بود. وقتي محسن شهيد شد،
اسلحه اش رو برداشت و گفت نبايد بگذاريم اسلحه رفقامون رو زمين بمونه. يک
سال بعد محمد حسين در سومين اعزامش به سوريه شهيد شد.
چند روز قبل از شهادت رفته بود معراج شهداي سوريه، اونجا دو تا شهيد آورده
بودند. بشيري بعد ازاينکه اون دوتا شهيد روبردند،رفت تو يکي ازتابوت ها خوابيد
و گفت انشاالله منهم ميرم پيش رفقام. از تابوت اومد بيرون وروي تابوت نوشت
شهيد محمدحسين بشيري! خيلي زود همون تابوت پيکر تکه تکه شده شهيد بشيري
رو حمل كرد. با اينکه ماموريت من تمام شده بود اما ً اصلا دل و دماغ برگشتن
نداشتم. با شهادت محسن فانوسي و ديگررفقا، براي ماندن مصمم شدم. از طرفي
بازگشت من بدون پيکر سيد برايم ً اصلا قابل تصور نبود. دائم توسل و دعا ميکردم
تا دست پر برگردم، روزها و شب ها همين طور ميگذشت. لحظه اي فکرم از سيد
ميلاد جدا نمي شد. توسل داشتم و سيد را قَسم ميدادم كه برگردد. لااقل به خاطر
پدرش كه حالا حسابي تنها شده. بيست روز بعد خبري شنيدم. پيكر يك شهيد ديگر
پيدا شده. بلافاصله خودم را رساندم به معراج.
يكي از بچه ها در همان منطقه به يك درخت زيتون مشکوک ميشود!پاي درخت
خاک هايش متورم شده و دستکاري شده بود! اين رزمنده خاك هارا كنارميزند و...
سريع زنگ زدم به فرمانده ي سپاه همدان و خبر پيدا شدن پيکر رو به ايشون دادم.
دوباره برگشتم به خط. با آزمايشات، پيکر سيد ً كاملا شناسائي شد. اما تكفيري ها
كه در آن عمليات تلفات بسياري دادند،عقده خود را روي پيكر سيد خالي كردند!
بدن سيد ميلاد بدون سر و دست و پا ...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
تواون چند روز، از همه کشور براي ما مهمان آمد. صبر پدر خيلي تحسين برانگيز
بود. حتي سردار فرجي گفت: براي من سخت بود که بيام خبر شهادت رو بدم. اما
صبر واستقامت خانواده رو که ديدم روحيه گرفتم. وقتي خبر شهادت سيد ميلادرو
گفتم. پدرش حرف زيبائي زدو گفت: سيد ميلادمهمان عمه اش شده. مونده پيش
عمه اش. خودش هم دوست داشت گمنام بمونه. با من كه سرويس مي اومد، تو هر
مسير شهيد گمنام مي ديد، ميرفت سرمزارش و فاتحه مي داد.
بالاخره زنگ زدند و بازگشت پيکر رو تائيد کردند. دونفر ازدوستان رفتند تهران
و از روي زيرپوش واستيل بدن سيد شناسائي اش کردند...
يک روزتوي کوچه عمه را ديدم. مادر شهيد رحيمي که ميلاد او راعمه صدا
ميزد. با گريه ونگاه مادرانه ومظلومش با زبان ترکي براي مان بااشک تعريف کرد
شب درعالم خواب ديدم پدربزرگ آقا سيد ميلاد که از افراد اهل نفس شهر بودند به
خوابم آمد ودو جعبه انار خيلي درشت وشيرين برايم آورد ودر خواب به من گفت:
سيد ميلاد شهيد شده...
ايشان گفتند ازخواب پريدم حالم خيلي بدبود تاصبح گريه کردم. صبح چادرم
روپوشيدم و رفتم سمت مسجد بيقرار بودم ميترسيدم به کسي چيزي بگويم. دم در
مسجد چند تا ازدوستاي سيد رو ديدم.
اومدن طرفم وگفتن عمه جان چيزي شده زدم زير گريه پيش اونا گفتم همچين
خوابي ديدم. يه دفعه اونا هم گريه کردن گفتن عمه حقيقتش سيد شهيدشده
ولي چون پيکرش افتاده دست داعشيان لعنتي پيش پدرش ومردم شهر ً فعلا چيزي
نگفتيم.
يازهرا سلام الله علیها اون لحظه ها نميدونستم شبه يا روزه، گريه امان نميداد.
عمه گفت درهمين صحبت ها بوديم که ديديم پدرآقاسيد اومد از پيش ما رد شد
داشت ميرفت سرمزار همسرش ما سريع اشکمون روپاک کرديم. تا ايشان چيزي
متوجه نشه. خبرافتادن پيکر مطهر سيد دردست داعشيان لعنت شده رو کسي جرات
نميکرد به ايشان بگه تا يواش يواش توسط بزرگان شهر به ايشان گفته شد ...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
شهادت سيد،ده سال من روپير کرد. سيد به ظاهر شاگرد ما بود اما استادم شد.
من هشت سال جبهه بودم. بهترين دوستانم مقابل چشمانم شهيد شدند، تکه تکه
شدند، سرهاشون قطع شد و.. اماهيچ کدوم شون به اندازه سيد من رواذيت نکرد.
شب عمليات خيبرتو هور داشتم ميرفتم.رسيدم بالاي سريکي از شهدا، لباس
غواصي تنش بود.ديدم سرش قطع شده!! مشخص بود که تازه شهيد شده، نشستم
بالاي سرش. هيچ علامتي نداشت تا شناسائي شود! از رگهاي گردنش خون
گرمي جاري بود! هر چه گشتم سر مبارک شهيد پيدا نشد! 29 سال از شهادت
عجيب دوست غواص گذشت وهنوز هم از يادآوري آن صحنه جگرم ميسوزد!
اما بعد از 29 سال اتفاق عجيب تري افتاد. خبر رسيد پيکر سيد برگشته. همراه
يکي دو نفر از رفقا رفتيم معراج شهداي تهران جهت شناسائي پيکر. وقتي بالاي
پيکر رسيدم، پاهايم سست شد. پيکر رونشناختم. نشستم بالاي سرش. خيلي تلاش
کردم تا بالاخره پيکر سيد رو از روي لباس هايش شناختم. يادم افتاد که آخرين بار
همين زيرپوش را پوشيده بود. وقتي که پيکر سيد جا موند، دل ما هم اونجا ماند.
سيد را امانت سپرديم به خانم حضرت زينب سلام الله علیها و هر لحظه که ميگذشت و از
پيکر سيد خبري نميشد، ماذره ذره آب مي شديم. خانواده اومدند پيکررو ببينند،
من اجازه ندادم. گفتم بگذاريد از سيد همون چهره زيبا تو ذهن شما بمونه.
بعد از شهادت سيد ميلاد، مرتضي ترابي هميشه ميرفت منزل شهيد و به پدر
سيد ميلادميگفت: انشاالله ما ميريم انتقام سيد روميگيريم. مرتضي اومد پيش
من وبه من گفت: حاجي ريش هامون سفيد شد و شهيد نشديم. نکنه با تصادف و
سرطان و سکته بميريم؟!
دعا کن عاقبت به خيربشيم. سي سال با لباس سپاه خدمت کرديم وهشت سال
تو جنگ بوديم، اما سيد ميلاد گوي سبقت رو از ما ربود. ما سال ها تو جبهه بوديم
و جامونديم، اما سيد دير اومد و خيلي زودبه خدا رسيد.
مرتضي ترابي هم تلاش كرد و رفت. او فرمانده يکي از گردانهاي يگان
فاطميون شد، عمليات آنها به اتمام رسيد و مرتضي پيروزمندانه همراه نيروهاش
به عقب برگشت. خبر رسيد چند نفر از نيروهاش تو محاصره اند، دوباره به خط
برگشت وپس ازنجات نيروهايش با اصابت تير به پهلويش به شهادت رسيد...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
اما روايت حضور معنوي سيد بارها بعد از شهادتش اتفاق افتاد. اين يکي از
پيام هايي بود که همون دوران براي من اومد:
اسفندماه، اردوي راهيان نور، شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تو شلمچه، حاج
آقاي فرجام راوي عزيز آخر مراسم تو تاريکی
شب ِشلمچه با نور گوشيشون عکس
پيکر بدون سر شهيد سيد ميلاد مصطفوي رو نشون دادند.
از همون جا همه فکرم و شهيد شاخص سفرم سيد بود.آخه سيد ازهرنظرنمونه
بود. باورم نميشد اون پيکر بدون سر، پيکر همون مهندس و قهرمان باشه. آنقدر
باسيد ميلاد مأنوس شده بودم که داداش ميلادصداشون ميکردم.
اولين بار كه رفتم سرمزار سيد، پارچه سبز دور مزارشون خيلي برام خاص بود.
روز تولد سيد، به پدر بزرگوار وخواهر عزيز سيد گفتم از وقتي با سيد آشنا شدم
زندگيم خيلي بهتر شده وداداش ميلاد شده سنگ صبور زندگيم.
پدرآقاسيد عکساي شون رو بهم هديه دادند. چندين ماه بود که منتظر يه نشونه از
سيدميلاد بودم و خيلي التماسش ميکردم که سيدميلاد اگه از من راضي هستي که
اونقدر مزاحم شما ميشم به خوابم بيا. تا اينکه درعالم خواب ديدم يه جاي غريب،
اسيرفردي که ظاهرش شبيه داعشي ها بود شدم. هيچکسي کمکم نميکرد. يکدفعه
سيدميلادرو ديدم که يه پارچه سبز دور گردنش بودو چندنفراطرافشون بودند.داد
زدم»داداش ميلاد....«
سيدنگاهم کردو گفت: بريد کمکش کنيد. بعد سيد به يه چادري که شبيه موکب
بوداشاره کردوگفت برو داخل اونجا، امنه و کسي اذيتت نميکنه.
در همون عالم خواب گريه ميکردم و ميگفتم: سيد فداي پيکر بي سرت که
اينقدر شهامت داشتي. من نميتونم هيچ وقت مثل شما بشم. از خواب پريدم و
واحسرتا که داداش سيدميلاد رو فقط چند ثانيه در عالم خواب ديدم.
من آقاسيدميلادرو هرگز نديده بودم،ولي اونقدر بهشون مأنوس شدم كه انگار
چند ساله ميشناسمشون.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
اصلا اين شهيد رو نميشناختم. از لحظه سوارشدن تا خود جنوب ً اصلا متوجه
نبودم كه داخل اتوبوس کدوم شهيد نشستم و کجا دارم پا مي گذارم. يادمه اولين
مکان محل شهادت شهداي غواص بود.آنجا لحظه هاي غريبي بود.
بعد از اون رفتيم شلمچه. واي شلمچه.... امان ازغربت و مظلوميتش... وقتي پا
گذاشتم رو خاکش، فقط خدا ميدونه حس من چي بود. نشستيم،نزديک غروب بود.
حاج امير فرجام يکي از بهترين هاي جنگ و روايتگري شروع کردند و از شهدا گفتن.
وقتي داشت حرف ميزد گفت بزاريد از شهيدي براتون بگم که دشمن پاهاو
دستهاش رو قطع کرد و با خودش برد. بزارين از شهيدي بگم که اينجا،همين جايي
که شما نشستين خادم الشهدا بود و با پاي برهنه اينجاراه رفته. شهيد سيدميلاد مصطفوي
گفتم ياحسين اين حاج آقاچي داره ميگه... اينجاکجاست كه من بي لياقت قدم
گذاشتم؟
گفت: شهدا اونقدر شمارودوست دارند حتي دوست ندارند اينجايي که نشستيد
چادرتون خاکي بشه... اون لحظه از خودم خجالت کشيدم.آخه من چادري نبودم.
نميدونم چي شد فقط ميدونم اونجا صورت خودم رو غرق دراشک ديدم، به
خاطرهمه اشتباهاتم.
فقط ميتونستم اون لحظه ها گريه کنم و از خدا طلب بخشش کنم. برگشتيم شهرمون.
تو راه واقعًا حال پريشاني داشتم،ولي نميدونم چرا اون پريشاني رودوست داشتم.
گفتم خدايا كمك کن كه من بتونم حجاب برتر که همون چادر هست رو انتخاب
کنم. وقتي برگشتم تصميم گرفتم چادر بپوشم خيلي از دوستان شايد باحرفاشون
داشتن من رو منصرف ميكردن. ولي من تصميمم رو گرفته بودم. چادري شدم،
بدون هيچ آرايش ودراون حد که حضرت زهرا سلام الله علیها بپسنده.
ازهمون دوستا که شايد معني چادررو درک نکرده بودن دور شدم ودوست هاي
جديدي دربسيج دانشگاه پيدا کردم که واقعًا هديه راهيان نوربودند.
الان شهيد سيدميلاد مصطفوي شده برادري که من رو از ظلمت به روشنايي
کشوند و چادري شدنم رو مديون شلمچه و شهيد سيدميلادمصطفوي ميدونم.
حضوردر شلمچه رو از دست ندين...دانشجوي رشته رياضي.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
اگراينها نميرفتند ودفاع نميکردند،امروز دشمنان اهلبيت سلام الله علیهم حرم حضرت زينب سلام الله علیها را با خاک يکسان کرده بودند. سامرا را با خاک يکسان
کرده بودند واگ ردستشان ميرسيد کربلا و کاظمين ونجف راهم با خاک يکسان
ميکردند.
اما فقط دفاع از حرم نيست که به آنها جلوه ديگري داده. امتيازديگرشان کوتاه
کردن دست متجاوزان از خاک ايران اسالمي است. آن هم نه در مرزهاي کشور، بلکه
کيلومترها دورتراز کشور. اينها با دشمني مبارزه کردند که اگرمبارزه نميکردند
اين دشمن مي آمد داخل کشور، اگر جلويش گرفته نميشد، ما بايد در کرمانشاه و
همدان ودربقيه استان ها با اينها مي جنگيديم و جلوي اينهارو ميگرفتيم.
امتياز ديگر اين شهيدان که حکايت از مظلوميت آنها دارد شهادت در غربت
است. اين هم يک امتياز بزرگي است وپيش خداي متعال فراموش نميشود.
از حضرت آقا امام خامنه اي بگم که ميلاد واقعًا عاشق آقا بود. ميالد دو دستي
به سرش ميزد و داد ميزد آقاجان عاشقتم. ميگفت ما قدر حضرت آقا رو بايد
بدونيم. آقاتنهاست...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
2 - برادر وخواهر گرامي ام از شما شرمنده ام بخاطر همه آزار و اذيت ها، تقاضاي
بخشش دارم. اميدوارم حلالم کنيد.
3 - دوستان عزيز شمارا قسم به خدا که راه امام حسين علیه السلام را که راه عاقبت به
خيري و مهمترين کار است را ادامه دهيد.
حسين گونه زندگي کنيد که تمام عاقبت به خيري را در همين راه است و هميشه
يادو خاطره شهدا را زنده نگهداريد. چون شهدا هميشه زنده اند ومن وجود آنها را
در زندگي خود هميشه احساس ميکردم.
4 - دوستان، هم هياتي ها، هم شهري ها و تمام مردم دوست و آشنايان حلالم
کنيد.
عاجزانه از شما تقاضا دارم که در انجام امور ديني خود به خصوص حضور فعال
در مساجد کوشا باشيد وخمس و زکات خود را ساليانه حساب کنيد تا روزي حلال
داشته باشيد.
درآخرهم بايد اشاره کنم که الان من در شهر حلب سوريه هستم وآماده رزم
با گروه هاي تکفيري مي باشم. اميدوارم که در اين راه استوار و پر اميد وبا تکيه بر
اهلبيت سلام الله علیهم به خصوص عمه جانم زينب سلام الله علیها وارد صحنه نبرد شوم.
خدايا کمکم کن که اين بنده حقير از تمام ماديات دنيا دل بکنم فقط وفقط به
خود تفکر کند که سعادت دنيا جز در اين نيست.
ميروم تا به مادرم برسم با تمام شرمندگي. الحقير سيدمحمد(ميلاد)مصطفوي
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
به چهارمين کوچه رسيدم! شهيد عبدالحميد ديالمه... برخالف ظاهر جدي اش در
تصاوير وعکس ها! بسيار مهربان وآرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر براي روشن
کردن مردم مطالعه کردي؟! براي بصيرت خودت چه کردي!؟براي دفاع از ولايت!؟
همچنان که دستانم در دستان شهيد بود! از او نيز مثل بقيه شهدا جدا شدم وحرفي
براي گفتن نداشتم...
پنجمين کوچه و شهيد مصطفي چمران... صداي نجوا ومناجات شهيد مي آمد!
صداي اشک و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شرمنده
شدم، ازرابطه ام با پروردگار...!؟ازحال معنوي ام...؟! گذشتم...
ششمين کوچه وشهيد عباس بابايي...هيبت خاصي داشت...مشغول تدريس بود!
مبارزه با هواي نفس، نگهباني دل... اينجا بيشتر از بقيه کم آوردم...زود هم گذشتم...
هفتمين کوچه انگار کانال بود! بله؛ شهيد ابراهيم هادي... انگار مرکز کنترل دل ها
بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضاي مجازي!
مراقب دلهاي دختران وپسراني بود که در دنيا خطر لغزش وغفلت تهديدشان
ميکرد! ايثارش را که ديدم... از کم کاري ام شرمنده شدم وگذشتم...
هشتمين کوچه؛رسيدم به شهيد محمودوند شهيد تفحص... انگار شهيد پازوکي
هم کنارش بود!آنجا نيز پرونده هاي دوستداران شهدا را تفحص مي کردند! آنها که
اهل عمل به وصيت شهدا بودند... شهيد محمودوند پرونده شان را به شهيد پازوکي
مي سپرد! براي ارسال نزد ارباب... پرونده هايي روي زمين باقي ماند! ديدم شهداي
گمنام وساطت ميکردند برايشان...
اسم من هم بود!!ديگر وساطت هم فايده نداشت... ازحرف تاعمل! فاصله خيلي
زياد بود...ديگر پاهايم رمق نداشت!
افتادم... خودم ديدم که باحالم چه کردم! تمام شد...تمام.. اما ... اما اين را فهميدم
که ازکوچه پس کوچه هاي دنيا! بي شهدا،نميتوان گذشت... باهمه فاصله ام ازشهدا
زيرلب زمزمه کردم... شهداگاهي، نگاهي...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷