مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و چهارم شخصیت الگو🌺 💢بزرگان علم و تربیت می گویند: اگر می خواهید یک
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و پنجم
الله اکبر🌺
💢حضور در کنار ابراهیم اخلاق و رفتار ما را کاملا تغییر داد.
💢ما شخصی را به عنوان الگو می دیدیم که دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت.
💢بارها دیده بودم که ابراهیم، تسبیح شاه مقصود گران قیمت خریده. واقعا هم این تسبیح زیبنده دست ابراهیم بود.
💢وقتی یکی از دوستان می گفت چه تسبیح زیبایی داری تسبیح را هدیه می کرد.
💢من هم انگشتر زیبایی داشتم روزی رزمنده ای به انگشترم خیره شد! یکباره انگشترم را در آوردم و به او هدیه دادم.
💢یقین داشتم اگر او بود همین کار را می کرد. این تاثیر غیر مستقیم کارهای او بود.
💢اما یکی از درسهایی که محضر ابراهیم گرفتم و برایم بسیار کاربرد داشت درس الله اکبر بود.
💢این ذکر شریف را بارها و بارها در نماز تکرار کرده بودم اما نه به آن صورتی که ابراهیم به حقیقت الله اکبر توجه می کرد.
💢ابراهیم می گفت می دانی الله اکبر یعنی چه؟!
💢یعنی خدا از هرچه در ذهن داری بزرگتر است
💢خدا از هرچه بخواهی فکر کنی با عظمت تر است
💢یعنی هیچ کس جز او به من و شما نمی تواند کمک کند.
💢الله اکبر یعنی خدای به این عظمت کنار ماست ما کی هستیم؟
💢اوست که در سخت ترین شرایط ما را کمک می کند.
💢برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر.
💢خودش هم در عملیاتها با همین ذکر حماسه ها آفریده بود.
💢می گفت: با بیان این ذکر توکل شما زیاد می شود.
💢سال ۱۳۶۱ ابراهیم به خاطر مجروح شدن در تهران بود.
💢در عملیات مسلم بن عقیل گردان ما قرار بود به منطقه ای به نام میان تنگ نفوذ کند سه گروهان بودیم که باید از سه مسیر مشخص شده جلو می رفتیم.
💢گروهان ما وسط قرار داشت به دلایلی فرماندهان روی گروهان ما حساب نمی کردند.
💢آنها فکر نمی کردند که ما به اهداف خودمان برسیم لذا با فرماندهان دو گروهان مجاور صحبت کردند که وقتی منطقه را تصرف کردید محور وسط را پاکسازی کنید.
💢در گیری آغاز شد ما به میدان مین برخورد کردیم. چند شهید و مجروح دادیم عملیات در محور ما به سختی پیش می رفت.
💢در محور های مجاور که دو گروهان دیگر بودند نیز همین وضعیت بود.
💢ما جلو رفتیم دو سنگر تیربار و آرپی جی دشمن جلوی راه ما را بسته بود اگر این دو سنگر را می گرفتیم پشت سر آنها خالی و قابل تصرف بود اما آنها شدیداً مقاومت می کردند.
💢فاصله ما با دشمن کمتر از ۲۰ متر بود.
💢ما در چندین سنگر گیر افتاده بودیم جرات اینکه سرمان را بالا بیاوریم را نداشتیم.
💢یکباره یاد ابراهیم افتادم یاد فریادهای الله اکبر.
💢با خودم گفتم اگر ابراهیم اینجا بود حتما..
💢نیروهای ما ۱۵ نفر بیشتر نبودند گفتم بچه ها با اعتقاد فریاد بزنید: الله اکبر
💢با صدای بلند شروع کردیم به فریاد زدن.
💢 یکباره صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شد.
💢به سختی سرمان را بالا آوردیم. دیدیم عراقی ها از تپه سرازیر شده و در حال فرار هستند.
💢سنگر و محور میانی را پاکسازی کردیم.
💢با همان نیروهای کم و با قدرت الله اکبر، محور چپ را هم آزاد کردیم تا گروهان سمت چپ جلو بیاید بعد سراغ محور راست رفتیم.
💢 با همان فریاد ها دشمن عقب نشینی کرد.
💢گروهانی که هیچ امیدی به موفقیت نداشت، با درسی که ابراهیم به آنها آموخته بود، محور های بقیه گردان را نیز آزاد نمود.
💢یادم هست وقتی برای عملیاتها می رفتیم، ما تا می توانستیم سلاح و مهمات می بردیم اما ابراهیم تقریبا هیچ سلاحی با خود نمی برد.
💢او توکل عجیبی به خدا داشت.
💢وقتی علت را می پرسیدیم می گفت در گیری که شروع شود به اندازه کافی سلاح و مهمات برای ما مهیا می شود
💢 بعد ادامه داد: با اولین تیر و ترکشی که خبر از شروع درگیری است، بعضی از نیروها به زمین می افتند و سلاح و مهمات آنها بی استفاده می شود. آن وقت ما استفاده می کنیم به جای آن من سعی می کنم وسایل دیگری را با خودم حمل کنم.
💢واقعا راست می گفت. بارها دیده بودم که بدون سلاح جلو می آمد و با شروع در گیری از سلاح های روی زمین افتاده استفاده می کرد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: "چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!"
همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه.
#شهید ابراهیم هادی😘
#شهدایی_شو 🥀
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان #جانم_میرود #قسمت_پانزدهم شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد ـــ بله حاج آقا
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_شانزدهم
﴾﷽﴿
ــــ بیا تو عزیزم
باهم وارد خانه شدند
ـــ برو تو اتاقم الان میام
مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یاداشتی روی در پیدا کرد
ـــ مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن
مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد
عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد
ـــ شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم
مهیا لگدی به پاهای عطیه زد
ـــ جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور
ــــ اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند
مهیا خندید
ــــ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون
مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت
ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور
مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد
ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم
عطیه از روی تخت بلند شد
هر دو سر جایشان دراز کشیدن
برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست
ـــ عطیه
ـــ جانم
ـــ دعوات با محمود سر چی بود
عطیه آه غمناکی ڪشید
ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برواز کسی پول پول بگیر برام بیار
لبخند تلخی روی لبانش نشست
ـــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه
ـــ ای بابا
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
ـــ عطیه
ـــ ای بابا بزار بخوابم
ـــ فقط همین
ـــ بگو
ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست
ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود
ــــ اها بخواب دیگه
ـــ اگه بزاری
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
ــــ آروم مامان عطیه خوابیده
ـــ عطیه ??
ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی
ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره
ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد
ــــ من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد
و روی تخت دراز کشید...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨
دانی که چراماه رمضان ماه خداست
یا آنکه چرا حساب این ماه جداست؟
یا آنکه چرا باب کرم مفتوح است؟
زیراکه تولد حسن عشق خداست
✨میلاد کریم اهل بیت امام حسن
مجتبی (علیهالسلام) مبارک باد✨
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست
4_5798588870488490630.mp3
2.56M
🌸🍃آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه
🌸🍃حرم برای تو شه کرم می سازه
💞ولادت با سعادت حضرت امام حسن مجتبی، کریم اهل بیت ع مبارکباد💞
🔊 سخنرانی کوتاه
ویژه ولادت #امام_حسن مجتبی علیه السلام
📋 راهکار امام حسن علیه السّلام برای جذب مردم
🎤🎤 حجت الاسلامکاشانی
#ماه_رمضان #صلوات
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و پنجم الله اکبر🌺 💢حضور در کنار ابراهیم اخلاق و رفتار ما را کاملا ت
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و ششم
پشت دشمن🌺
💢هماهنگی عملیات مطلع الفجر خیلی سریع انجام شد.
💢ما برای اینکه فشار بستان را کم کنیم خیلی سریع آماده عملیات شدیم.
💢در سپاه گیلان غرب، طرح یک عملیات ایزایی ریخته شد. قرار شد یک گروه زبده از نیروها، با مهمات و مواد منفجره، قبل از شروع عملیات به پشت جبهه دشمن رفته و همزمان با آغاز عملیات، به توپخانه و مقر فرماندهی تیپ دشمن حمله کنند.
💢این کار در پیروزی عملیات و رسیدن به اهداف در جبهه میانی بسیار کمک می کرد.
💢پانزده نفر از جمله بنده، برای این منظور انتخاب شدند فرماندهی این گروه به یکی از دوستان ابراهیم به نام علی خرمدل واگذار شد.
💢دو روز قبل از عملیات همراه ابراهیم حرکت کردیم. ابراهیم ما را از میان شیارهای مرزی عبور داد و برگشت.
💢هرکدام از ما بجز سلاح یک کوله بزرگ، پر از تجهیزات، مهمات، تغذیه و.. همراه داشتیم.
💢یک بیسیم پی آر سی در اختیار خرمدل بود که با آن هماهنگی های لازم را انجام می داد.
💢ما ده کیلومتر از خط مقدم فاصله گرفته و در یک تپه در حوالی توپخانه عراق و نزدیک مقر فرماندهی دشمن مستقر شدیم.
💢روزها مشغول استراحت و شب ها مشغول فعالیت بودیم.
💢قرار بود به محض شروع عملیات، در مرحله اول توپخانه دشمن با حمله ما از کار بیافتد. سپس به مقر فرماندهی که اتاق فکر دشمن به حساب می آمد حمله کنیم.
💢دو روز پر هیجان سپری شد.
💢 ما به نوعی نیروی فدایی بودیم. احتمال بازگشت ما بسیار کم بود. از طرفی تمامی این پانزده نفر از نیروهای قوی و آماده به رزم بودند.
💢در طی دو روزی که منطقه دشمن، و در میان تپه ها و شیارهای مخفی بودیم غذای ما کنسرو ماهی و بادمجان بود.
💢یادم هست کنسرو بادمجان را باز کردم. پر از روغن بود. وسیله ای برای گرم کردنش نبود. اولین لقمه را که خوردم از بس تند بود نتوانستم فرو بدهم. احساس کردم نان خالی بخورم راحت ترم.
💢۱۳۶۰/۹/۲۰ عملیات اصلی آغاز شد.
💢 ما تمام کارهای شناسایی را در شب های قبل انجام داده بودیم.
💢آقای خرمدل وظیفه هر کسی را مشخص کرده بود. نقشه حمله به خوبی طراحی شد.
💢لحظات عجیبی بود منتظر دستور حمله بودیم تا کار توپخانه دشمن در جبهه میانی را یکسره کنیم.
💢اما خبری از آن سوی بیسیم نشد.
💢آقای خرمدل چندین بار تماس گرفت اما فرماندهی دستور داد فعلا وارد عمل نشوید!
💢از نقل و انتقالات و از شلیک توپخانه دشمن متوجه شدیم که درگیری شدیدی در منطقه شیاکو آغاز شده.
💢دو روز از شروع عملیات گذشت. هیچ دستوری به ما داده نشد.
💢کم کم آذوقه ما رو به پایان بود. هرچه تماس می گرفتیم می گفتند: فعلا صبر کنید. کار در شیاکو گره خورده امکان پیشروی در جبهه میانی نیست.
💢تا اینکه غروب روز دوم عملیات، یک تماس کوتاه برقرار شد. به ما اعلام کردند که به دستور فرماندهی کل عملیات، شما هیچ گونه عملیاتی انجام ندهید.
💢 تمام دوستان ما با شنیدن این خبر شوکه شدند.
💢چند نفری از دوستان به فرمانده گروه گفتند: عراق تمام مسیر های عبوری را بسته، ما نه راه پیش داریم نه راه پس غذا هم نداریم..
💢یکی دیگر از رفقا گفت: بهترین کار این است که حمله کنیم در نهایت همگی شهید یا اسیر می شویم اما لااقل توپخانه عراق را از کار می اندازیم.
💢فشار روحی عجیبی بر من و دوستانم وارد شده بود. چه کاری باید انجام دهیم؟ آذوقه ما تقریبا به پایان رسید.
💢ما نیروهای فراموش شده بودیم که قرار گاه به ما هیچ جوابی نمی داد فقط می گفت دستور است که هیچ کاری انجام ندهید.
💢ما راه بازگشت هم نداشتیم. عراق شیارهای عبوری ما را پر از نیرو کرده بود در اوج نا امیدی بودیم.
💢بلدچی محلی نیز با شنیدن این اخبار از ما جدا شد و رفت!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج ابراهیم همت:
در جنگ در راه خدا
و جهاد فی سبیل الله،
قدم و قلم و شمشیر
باید برای رضای خدا باشد....🥀
#شهدایی_شو 😘
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان #جانم_میرود #قسمت_شانزدهم ﴾﷽﴿ ــــ بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند ـ
﴾﷽﴿
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_هفدهم
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگه
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
ـــ خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد...
ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت
ـــ کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
ـــ همسایمون مهدوی رو میگی
ـــ آره دیگه .من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
ـــ خوبی
ـــ خوبم ممنون
ـــ میگم مهیا نازی نمیاد
ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
ــــ کیه
ــــ باز کن مریم
ــــ مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
ــــ اومدی مهیا
ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم
ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد
سارا ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهراـــ پس من چرا ندیدم
سارا ـــ کوری خواهرم
دخترا خندیدند که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن
ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ??چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت
مهیا صدایش را بالا برد
ــــ شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
ــــ شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی
ـــ واه شهین جون من چیزی ن
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان #جانم_میرود #قسمت_شانزدهم ﴾﷽﴿ ــــ بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند ـ
گفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
ساراـــ پسرخالمو فراری دادی
ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید
ــــ بشین سرجات دیوونه...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران مواجه شد...
ماجرایی از شهید احمد نیری:
دکتر محسن نوری از دوستان شهید میگفت:یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی .می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم.
یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم …
از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
AUD-20200502-WA0031.mp3
3.44M
#مهدویت
#دانشمند 👌🏻
امام زمانیا این صوت رو به هیچ عنوان از دست ندید ♥️
پیشنهاد دانلود 😭😭😭😭
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆