مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:هشتاد و نهم ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:نود
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_فاطمه_امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
°•{#شہیدمن🥰}•°
🌸پشت چشمان تو شہریس
پراز ویرانے
هرڪسے چشــ👁ــم تو رادید
دلش ویران شد
ڪافرآمدڪہ ڪمے
ڪفربگویدازتو
یڪ نظرڪرد بہ چشمانتو
باایمــ😍ــان شد!!!❤🌿
#شہیدنویدصفرے🕊
#صبحتونشہدایے😊✋
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
داستان عشق شیما . #قسمت_هفتم هیچ نمگیف...اشاره کرد بشینم ... نشستم ... میخواستم بگم... بگم که حرف د
داستان عشق شیما
.
#قسمت_هشتم
سعی کردم حرفشو مرور کنم !وای خداجون!باورم نمیش!
سرمو بلند کردم و پریدم بغل بابام.بوسیدمش!گفتم عاشقتم بابایی.....گریه م گرفته بود .
بابام لبخند زد.
با خوشحالی از خونه زدم بیرون....
فقط میدویدم که سریعتر برسم پیشه بابک.اخه ساعت 5قرار داشتیم......
نمی دونستم این خبر خوبو چه جور بهش بدم....
وای خدا.....
چه احساس قشنگی داشتم.
وقتی بابک اینو شنید خشکش زد....
لبخندش محو شد...انگار غمش گرفت.
- بابک.....خوشحال نشدی؟
غم زده نگام کرد و یهو با خوشحالی نگام کرد و گفت معلومه دیووووونه... باورم نمیشه !
هر دومون میخندیدیم....
از عشق از شادی..........................
اون روز همش خوش گذروندیم.....
رفتیم پارک....رستوران....سینما.
تقریبا 11 شب بود.
- باید برم خونه بابک !نمی خوام بابامو پشیمون کنم .
- نخیر عشقم !
گفتم :چی میگی باید برم.....فردا میبینمت.
گفت:مگه عاشق موتو ر سواری نیستی ؟تو این بارون خیلی کیف میده ها!
نتونستم نه بگم...گفتم باشه .
باروون میباربد و کاملا خیس بودیم....خیابون لغزنده بود...داد میزد...میگفت دوستت دارم...
داشت از شهر خاج میشد....تو حال خودم نبودم که ببینم کجا داره میره...انگار مث یه پرنده داشتیم پروار میکردیم.....
یه نور روشن.....
یه سیاهی........................
یه صدای وحشتناک.....................................
یه درد عمیق................................................................................
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معجزات_شہدا😍❤️
#شہیدابراهیم_هادے🌱🕊
شہیدے ڪہ بیمارے لا علاج را شفا داد💔😳
ارتباط معنوے شہید ابراهیم هادے با شہید محمد علے محمد صادقے:
سردار شہید محمد علے محمد صادقے اهل روستاے هرمزآباد شہرستان رفسنجان است ... ایشون در زمان جنگ از فرماندهان لشکر ثارالله بودن و در عملیات بدر مفقود میشن و سہ سال پیش بعد از ۳۳ سال جنازشون پیدا میشہ
#ارسالے_اعضا💚
#پیشنہادے🍃🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸بسمــ ربــ الشهدا والصدیقین🌸
هر گاه در شب جمعہ #شهدا را یاد ڪنید؛ آنها شما را نزد اباعبدالله یاد مےڪنند! در هر شب جمعہ یادشان ڪنیم، حتے با یڪ صلوات!
🕊{شهید مهدے زین الدین}🕊
🌹در این شب جمعہ میهمان شہداے گلستان اصفہان هستیم
بہ نیابت از شما بزرگواران 👇
#زیارتنیابتے🌹🍃
هرڪجا بودے تبسم با تو بود
اے ڪہ دریاے تلاطم با تو بود❤🌿
#شہیدحسینخرازے🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
دانے از بہر چہ جانبازے ڪند در راه دوست
چون طواف كعبہ را در ڪربلا دارد شہید❤🌿
#منوچہرامیرے🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
كولہ بارے پر زمہر انبیا دارد شہید
سینہ اے چون صبح صادق، باصفا دارد شہید❤🌿
#شہیدمحمدرضاتورجےزاده🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
اے شہیدان ، عشق مدیون شماست
هرچہ ما داریم از خون شماست❤🌿
#شہیداحمدکاظمے🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشق را با خون خود ڪردے تو امضاءاے شہید
خویش را بردے بہ اوج عرش اعلاءاے شہید❤🌿
#شہیدیونسامیرے🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
این نہ خون است اے برادر بر لب خشڪیده اش
بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شہید❤🌿
#شہیدجلالافشار🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆