از آدمای مودی فاصله بگیرید تا بفهمن تغییررفتارِ بیدلیل، جذابیتِ خاصی واسه هیچ آدمی نداره و قرار نیست همیشه کنارشون بمونید.
مسئولیتِ کمبود عاطفی و مشکل روانیِ ملت به عهده روانشناسه نه شما.
سرکشی نکنید. آرام بمانید. آرامش، نشانهی قدرت است. و از طریق آرامش، به قدرت هم میتوان رسید. این، قانون قطب است. پس، آرام بمانید. سکوت و آرامش، انسان را آزاد میکند. حتی در پای چوبهی دار!
کافکا
درسته ، ما جاموندیم ، نطلبید ، نخواست ،
جای اینکه الان یه گوشه از کنج حرم چسبیده
به خنکای سنگای حرمش باشیم ، کنج اتاقیم
و پاهامون و جا دادیم تو اغوشمون و از
دوری و فراق خفه میشیم ، هیچی دردش
بیشتر از این نیست که بدونی حتما نمیری !
بنظرم بلاتکلیفی خیلی بهتره ، چون ته تهش
یه امیدی بهت میگه آقا هنوز معلوم نیست ،
ارباب دلش نمیاد ، آخرش توهم میبره ..
اما یه سریا مثل ما ، که میدونن حتما نه
قطعا نمیرن ، دیگه دلیلی نمیبینن زنده بمونن ،
ما روزامونو اینجوری میگذرونیم !
اما چاره چیه ؟ مارو بطلبه ، یا نطلبه
یه ارباب که بیشتر نداریم ، عاشقشیم ،
جایی نداریم بریم ، تا دم مرگ پشت در
خیمشون میمونیم تا راهمون بدن ..
حالا ، شماکه عزیز دردونه ی ارباب مایین
و طلبیده شدین ، به یاد ما روسیاهاهم
باشین .
خانمِمعراج ؛
ما ترک هارو با این چهره میشناسیم نه این آدم کج فهم کج بحث .
امروز یه خانومی یه ماجرایی تعریف میکرد که میگفت
که امروز تو این هوای گرم میخواستم
برم دکتر ، بعد مسیرش دور بود ..
میگفت کمی از راهو با اتوبوس رفتم
اما نصف بیشترو نمیتونستم با اتوبوس برم
بعد گرمای شدید هوا و خستگی امونمو
بریده بود ..
بعدش میگفت وسط راه یه ماشین بوق زد
که رانندش یه آقای میانسالی با یه بچۀ ۴ و ۵ ساله بود حدودا ..
گفت که سوارشو دخترم ..
بعد سوار شدن که خانوم خواسته کرایه بده
مرده قبول نکرده و گفته من همه کارامو فیسبیلالله انجام میدم و برای رضای خدا ..
میگفت که بعدش مسیری که رفت مسیر
بیمارستان نبود دیدم که خودش برگشت
گفت که میخوام ببرمت درست جلوی در بیمارستان ..
خانومه میگفت پیاده شدم خواستم تشکر
کنم گفت که من همینجا با نوم منتظر میمونم
تا شما بیاید ، منم کلی اصرار کردم که نه حاجآقا زحمت نکشید و .. فقط میگفت فیسبیلالله و قربةالیالله ..
بعد میگفت که حدود بیست دقیقهای
کار من طول کشید و وقتی اومدم بیرون دیدم
که داره با نوش تو حیاط بیمارستان بازی
میکنه اولش گفتم دیگه زحمت اضافی ندم
و نگفته برم بعدش گفته بخاطر من اینجا وایساده درست نیست ..
رفتم جلو و گفتم حاجآقا با اجازتون من میرم و ..
ایشونم دوباره گفته که فیسبیلالله و قربةالیالله چه زحمتی و ..
میگه خلاصه بازم سوار شدم و همون مسیر طولانیو بدون وقفهای رانندگی کرد ..
خیلی مذهبی بود و فقط از کار و رضا برای خدا میگفت ..
اخرش گفت که من تو جبهه با آقای شهید مهدی باکری رفیق صمیمی بودم اون شهید شد اما چون من سعادت نداشتم نتونستم ..
خلاصه چه خوب میشه همهٔ ما کارامونو با خلوص نیت و به خاطر خدا انجام بدیم ، همین ..