2.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸رحیم پور ازغدی:
اگر ۲۰ نفر از این مفسدان و مدیران را تیرباران کنیم،از دل این مردم دوباره آتش فشانی به پا خواهد شد
اینها جرم شون از کسی که۴کیلو هروئین حمل و نقل میکرد کمتره؟
@seyedebrahim69
3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح امروز؛ لحظاتی از سان دیدن فرمانده کل قوا از یگانهای حاضر در میدان، در جریان حضور در دانشگاه امام حسین (ع).
#حضرت_ماه
✅ @seyedebrahim69
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴بالاخره تاسوعا آمد.
🔵 مامان حسابی بیقرار بود. 😔 مدام زیرگوشش میگفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بیخبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت.
🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانهی خستگی گفت: «بریم شهریار!»
تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!»
🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهرهاش را پای خستگیاش گذاشتم.
🔵 بعد از دو روز بیخوابی، در ماشین مدام چرت میزدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر محرّم امسال سنگینه!»😔
🔵 همسرم دستی به ریشهای مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا میشه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔
🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خستهم، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!»
🔵 از خواب بودن بچهها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازهونیم بود که رسیدیم کهنز.
🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستادهاند. پسرداییام محمدعلی هم پیششان بود.
🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چیکار میکنه؟»
🔵 همسرم همانطور که ماشین را در کوچه نگه داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست میخوان با محمدحسین انجامش بدن!»
🔵 دستبردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️
🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔
با هقهق گفت: «مجروح شده!»
🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح میشه!»
🔵 سری تکان داد و گفت: «نه اینبار فرق میکنه، تیر به ریهش خورده و توی آیسییوی یکی از بیمارستانای سوریهس!»😔
🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🔴رحیم پور ازغدی خطاب به یک روحانی در جلسه: تو اگر زمان بهشتی بودی از اونایی بودی که میزدی توی گوش بهشتی
@seyedebrahim69
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روزها که دولتی ها برنامه درستی برای وضع موجود ارائه نمی کنند ، حاج حسین یکتا که به تازگی از کرمانشاه برگشته به بازار رفته و پای درد و دل بازاریان نشسته است.
✅ @seyedebrahim69
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_شش
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وارد خانهی مامان که شدم به هر کسی میرسیدم باز همان سوال را میپرسیدم و همان جواب را میشنیدم.
✨ محمدحسین وارد خانه شد. وقتی دید من اینهمه آشفتهام به شوخی گفت: «چی دلت میخواد بشنوی؟ مصطفی شهید شده، حالا خیالت راحت شد؟!»
✨یکی به بازویش زدم و گفتم: «سربهسرم نذار!»😡
✨ از آنجایی که محمدحسین خیلی شوخ بود، باور کردم که مصطفی مجروح شده.
✨از بابا پرسیدم: «پس مامان کجاست؟» ❓ بابا سری تکان داد و گفت: «خونهی مصطفی!»
✨ قبل از اینکه کسی بتواند جلویم را بگیرد، راهی خانهی مصطفی شدم.
✨ وارد خانهاش که شدم، از جمعیت زیادی که آنجا بود تعجب کردم. 😳 مادر همسر مصطفی گوشهای گریه میکرد.😭 مامان هم روی مبل نشسته بود و دستانش میلرزید، ولی باز من نمیخواستم به چیزی فراتر از مجروحیت فکر کنم.
✨ به اصرار همسرم رفتیم تهران تا برای بچهها وسیله جمع کنم. همینطور که لباسها را داخل ساک میگذاشتم گفتم: «اینقدر ناراحت نباش. همه برای مصطفی دعا میکنیم، انشاءالله زود خوب میشه!» 🙏 تا این را گفتم، دیدم یکهو نشست روی زمین و زانوهایش را بغل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه و گفت: «عزیزم، مصطفی شهید شده!»😭
✨لباسها از دستم افتاد و با عصبانیت گفتم: «تو هم مثل محمدحسین شدی؟»😡
✨سری تکان داد و گریهاش شدت گرفت. بالاخره کمکم باورم شد که دیگر مصطفای عزیزم میان ما نیست.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69