eitaa logo
✿شَــهید‌سِیِّد‌مُحَمَـدحـُسِین‌میـردوسـتـے.!
313 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
4 فایل
لینک https://eitaa.com/joinchat/736821735Ca7018eec76 برنامه کانال شهید سید محمد حسین میردوستی شهید بی دست تاسوعا _هرروز تلاوت آیت الکرسی برای یک شهید _هرروز معرفی یک شهید _جمعه ها روز امام زمان(عج) ارتباط با ادمین: @S_e_01
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻سه گروه از زنان که با حضـــرت زهـــرا سلام الله علیها محشور می‌شوند و عذاب قبر ندارند عارف توحیدی آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله علیه ‌‌‎‎‌‎‌🍃🌴🍂 https://eitaa.com/merdoste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ ‌‌من برنگشتم؛ من به ایران آمدم ... 🔺در آمریکا محصول می ساختم در ایران کشور می‌سازم. 🔸دکتر روح‌الله رحمانی متولد آمریکا _ مدرک: دکترای هوش مصنوعی 🔶فارغ التحصیل دانشگاه: واشنگتن سنت لوییس. 🔶 رزیومه: مدیریت در شرکت های مایکروسافت و آمازون 🔻مدیریت در آمازون و مایکروسافت رو رها کرده و به ایران اومده برای ساختن ایران. نزارید این بایکوت و خاموش بشه. لطفا این بارقه های امید در برگشت نخبگان رو منتشر کنید. که خیلی از مغرضین مریض القلب و لیبرالهای عاشق غرب، نمیزارن و نمیخوان مهاحرت معکوس نخبگان به ایران منتشر بشه و آنرا عمدا پنهان میکنن. https://eitaa.com/merdoste
با اینکارا خودتون رو نابود می‌کنید: - وقتی نمی‌بخشید. - وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دید. - وقتی وقتتون رو تلف می‌کنید. - وقتی از خودتون مراقبت نمی‌کنید. - وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید. - وقتی با پشیمونی و افسوس زندگی می‌کنید. - وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تون انتخاب می‌‌کنید. - وقتی خودتون رو با بقیه مقایسه می‌کنید. - وقتی قدرنشناس هستید. - وقتی توی روابط اشتباه می‌مونید. - وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید. - وقتی درمورد همه چیز نگرانید. 🍃🌺🍃 https://eitaa.com/merdoste
25.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹فرود شش هواپیمای نظامی ایران، کماندو و تسلیحات ایرانی در حمیمیم 🔹اخطار ایران، دست دشمن در سوریه به زودی قطع میشود 🔹درگیری شدید کردهای سوریه تحت حمایت آمریکا با تروریست ها
🚨🚨 | با دستور و مشورت از اتاق جنگ مقاومت و دستور ابلاغیه از فرماندهی کل نیروهای مسلح ارتش ائتلاف سوریه/روسیه، سردار/ژنرال سید جواد غفاری با نام مستعار «قصاب داعش» - حاج قاسم دوم، رهبری و فرماندهی کل قوا در نبرد آزادسازی حلب را بر عهده خواهد داشت.‼️‼️ 🪧
✿شَــهید‌سِیِّد‌مُحَمَـدحـُسِین‌میـردوسـتـے.!
قسمت شصت و نهم ☘☘☘☘ پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کر
قسمت هفتاد ☘☘☘☘ چند لحظه مکث کرد … - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … با قاطعیت بهش نگاه کردم … - این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… - شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود  https://eitaa.com/merdoste
قسمت هفتاد و یکم ☘☘☘☘ بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت … با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید … محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت … - مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … https://eitaa.com/merdoste ادامه رمان
قسمت هفتاد و دوم☘☘☘☘ دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … - خیلی سخت بود؟ … - چی؟ … - زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم … - خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن … اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم . ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو … چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … - کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم … https://eitaa.com/merdoste ادامه رمان
رسانه های سوری ورود سردار سید جواد غفاری به سوریه را تایید کردند https://eitaa.com/merdoste