فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 خدا مادرم را کجا میبرند
گمانم برای شفا میبرند
خدایا گل ما که نیلی نبود
جواب محبت که سیلی نبود
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
❁๑🍃🏴๑🌺๑🏴🍃๑❁
#نماهنگ
#فاطمیه
┄┅☫🇮🇷 🇮🇷☫┅┄
🍃🌴🍂
https://eitaa.com/merdoste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت بانوی دو عالم خانم حضرت فاطمه. بر عموم مسلمین تسلیت باد 🖤🖤🖤
https://eitaa.com/merdoste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه میخوای حضرت زهرا سلام الله علیها رو بشناسی این یک دقیقه کلام رهبر رو بشنوید 🍃
محل تردد جبرائیل
https://eitaa.com/merdoste
🌸 شور عشقت هست در قلبم بابایی
🌸 گرمی لبخندهایت هست.در ذهنم بابایی
🌸 مهربانی هایت همواره در دلم جاری ست
🌸 زندگی یعنی پرواز در آغوش تو بابایی
🌸 من برای دیدنت چشم انتظار تا کی
🌸 حرف آخر را برایت مینویسم دلتنگم بابایی
آقا سید محمد یاسا😔
https://eitaa.com/merdoste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبران نمیشوی فرزند زهرا(س)...💔
📨 با نشر این پست شما هم درثواب آگاه سازی دیگران شریک باشید.
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
🇮🇷
https://eitaa.com/merdoste
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مذهبی
دیدن این ۲ دقیقه بر همه از جمله چادریها واجب است!
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
https://eitaa.com/merdoste
🍃❀🌺❀🍃
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرحومحاج سلیم موذن زاده اردبیلی🎙
زهرا زهرا زهرا🖤🍃
https://eitaa.com/merdoste
✿شَــهیدسِیِّدمُحَمَـدحـُسِینمیـردوسـتـے.!
قسمت هفتاد و پنجم ☘☘☘☘ مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت ب
قسمت هفتاد و ششم ☘☘☘☘
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
- کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
- خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود …
https://eitaa.com/merdoste ادامه رمان
قسمت آخر داستان ⚘⚘ بدون تو هرگز⚘⚘
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
- حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
قسمت اخر رمان 👆
امیدوارم که خوشتون اومده باشه ⚘
نظراتتون رو راجب رمان بنویسید 👇
https://harfeto.timefriend.net/17334115437220
🔳 شیخ نعیم قاسم (رضوان الله تعالی علیه) : دشمن با تهاجم وحشیانه خود می خواست مقاومت را در هم بکوبد و حضور آن را از بین ببرد ولی شکست بزرگی را خورد
#بصیرتحسینی
🔳شیخ نعیم قاسم : ما سختترین مرحله را از زمان تأسیس حزب پشت سر گذاشتیم.
▪️ 3 عامل اساسی برای پیروزی خداوند در این نبرد وجود دارد که اولین آن حضور رزمندگان شهید مقاومت در میدان و استواری آنهاست.
▪️عامل دوم خون شهدا به رهبری حضرت سید نصرالله است که به مجاهدین انگیزه برای ادامه راه داد.
▪️عامل سوم بازسازی مقاومت و ساختار کنترلی است که به مدیریت متناسب نبرد "قدرتمندان" کمک کرد.
#بصیرتحسینی