eitaa logo
✿شَــهید‌سِیِّد‌مُحَمَـدحـُسِین‌میـردوسـتـے.!
318 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
4 فایل
لینک https://eitaa.com/joinchat/736821735Ca7018eec76 برنامه کانال شهید سید محمد حسین میردوستی شهید بی دست تاسوعا _هرروز تلاوت آیت الکرسی برای یک شهید _هرروز معرفی یک شهید _جمعه ها روز امام زمان(عج) ارتباط با ادمین: @S_e_01
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 خدا مادرم را کجا می‌برند گمانم برای شفا می‌برند خدایا گل ما که نیلی نبود جواب محبت که سیلی نبود صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها ‌‌‍‌❁๑🍃🏴๑🌺๑🏴🍃๑❁ ┄┅☫🇮🇷 🇮🇷☫┅┄ ‌‌‎‎‌‎‌🍃🌴🍂 https://eitaa.com/merdoste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه میخوای حضرت زهرا سلام الله علیها رو بشناسی این یک دقیقه کلام رهبر رو بشنوید 🍃 محل تردد جبرائیل https://eitaa.com/merdoste
🌸 شور عشقت هست در قلبم بابایی 🌸 گرمی لبخندهایت هست.در ذهنم بابایی 🌸 مهربانی هایت همواره در دلم جاری ست 🌸 زندگی یعنی پرواز در آغوش تو بابایی 🌸 من برای دیدنت چشم انتظار تا کی 🌸 حرف آخر را برایت مینویسم دلتنگم بابایی آقا سید محمد یاسا😔 https://eitaa.com/merdoste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبران نمیشوی فرزند زهرا(س)‌‌...💔 📨 با نشر این پست شما هم درثواب آگاه سازی دیگران شریک باشید. 🇮🇷 https://eitaa.com/merdoste
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدن این ۲ دقیقه بر همه از جمله چادری‌ها واجب است! 🔹 برشی از سخنرانی https://eitaa.com/merdoste 🍃❀🌺❀🍃
✿شَــهید‌سِیِّد‌مُحَمَـدحـُسِین‌میـردوسـتـے.!
قسمت هفتاد و پنجم ☘☘☘☘ مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت ب
قسمت هفتاد و ششم ☘☘☘☘ اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … - هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید … از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن … برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت … - کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی … بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم … چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم … اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم … - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ … روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم … - خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “ سوره شوری … آیه 52 و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود … https://eitaa.com/merdoste ادامه رمان
قسمت آخر داستان ⚘⚘ بدون تو هرگز⚘⚘ تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت … گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد … وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله … هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر … از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم … - بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد… گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم … بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه … بالاخره سکوت رو شکست … - زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … بغض دوباره راه گلوش رو بست … - حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه .. گریه امان هر دومون رو برید … - زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله … دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود … همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن … توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود .. هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
قسمت اخر رمان 👆 امیدوارم که خوشتون اومده باشه ⚘ نظراتتون رو راجب رمان بنویسید 👇 https://harfeto.timefriend.net/17334115437220
🔳 شیخ نعیم قاسم (رضوان الله تعالی علیه) : دشمن با تهاجم وحشیانه خود می خواست مقاومت را در هم بکوبد و حضور آن را از بین ببرد ولی شکست بزرگی را خورد
🔳شیخ نعیم قاسم : ما سخت‌ترین مرحله را از زمان تأسیس حزب پشت سر گذاشتیم. ▪️ 3 عامل اساسی برای پیروزی خداوند در این نبرد وجود دارد که اولین آن حضور رزمندگان شهید مقاومت در میدان و استواری آنهاست. ▪️عامل دوم خون شهدا به رهبری حضرت سید نصرالله است که به مجاهدین انگیزه برای ادامه راه داد. ▪️عامل سوم بازسازی مقاومت و ساختار کنترلی است که به مدیریت متناسب نبرد "قدرتمندان" کمک کرد.