هدایت شده از mesaghمیثاق
وقتی حاج قاسم داعشیها را نمیکُشت!!
سردار حاج بهرام دریکوند همرزم حاج قاسم:
در جنوب حلب شهرک صنعتی وجود داشت که نیروگاه برق نیز در آن منطقه بود، داعش هم در این مکان مستقر شده بود.
در یکی از روزها وقتی با دوربین منطقه را رصد میکردم، دیدم که حدود ۹۰ داعشی در یک نقطه جمع شدهاند، فهمیدم که در حال نماز خواندن هستند، اما به حاج قاسم نگفتم که وقت نماز است، فقط گفتم که چند ده نیروی داعشی در یک نقطه متمرکز شدند که در صورت حمله میتوانیم تلفات سنگینی را از دشمن بگیریم.
همین که با حاج قاسم مطرح کردم، ساعت را پرسید و گفت الان وقت نماز است، ما برای نماز میجنگیم و اگر به داعشیها در حال نماز خواندن شلیک کنیم که دیگر آرمان برای ما معنی ندارد.
هدایت شده از mesaghمیثاق
♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️
«خط قرمز»
دو دستش را به شیشه ماشین چسباند، سرش را روی دست هایش گذاشت.
موهای طلایی اش در نور خورشید زیبا تر به نظر می رسید.
چشم های پر از عصبانیتش را به جاده دوخت
مادر که میدانست زهرا ناراحت است، تکانی خورد، به عقب برگشت، کش چادرش را در دستانش انداخت و آن را روی سرش مرتب کرد : زهرا جان، چرا ساکت شدی؟
زهرا بغض کرده بود، فقط دنبال بهانهای بود تا گریه کند با صدای آرام، گرفته و پر از بغض گفت: بابا منو دوست نداره.
سپس هق هق گریه اش بلند شد.
مادر نگاهی به پدر کرد : این چه حرفیه! بابا تو رو از همه ی دنیا بیشتر دوس داره.
_نخیرم، اگه دوست داشت میذاشت من آهنگمو گوش کنم.
پدر که تا آن زمان سکوت کرده بود، در آینه به زهرا نگاه کرد : باباجان، گفتم امروز شهادته، خط قرمز بابا حضرت زهراس، چند روز احترام نگه داشتن چیزی نیست که بخوای ناراحت بشی.
زهرا سرش را به صندلی پدر تکیه داد :من حوصلم سر میره.
پدر لبخند زد : دختر گلم، اسم تو رو به خاطر بی بی گذاشتم زهرا، میدونستی؟ چون همه ی دنیا رو به یه تار موی خانوم نمیدم، خواستم هر بار اسمتو صدا میزنم بدونی چقدر دوست دارم که اسم خانم رو روت گذاشتم.
زهرا بی اختیار بلند خندید: راست میگی؟
_بله، مادرت میدونه، ازش بپرس
زهرا خودش را ببین دو صندلی جلو جای داد : مامان، بابا واقعا منو این همه دوست داره؟
مادر با تکان دادن سرش و با لبخند شیرینی که به لب داشت حرف پدر را تایید کرد.
پدر بی درنگ سینه اش را صاف کرد و گفت : زهرا جان به جای آهنگ شما، بیا باهم یه آهنگ توپ بخونیم، موافقی؟
زهرا شوکه شد : آهنگ توپ با شما؟!
قبل از اینکه زهرا قبول کند پدر با صدای بلند شروع به خواندن کرد : مست تمنای توام حجت بن الحسن...
زهرا دست هایش را از پشت دور گردن پدر انداخت، این شعر را حفظ بود، چقدر با آن آرام می شد.
سرش را کنار گوش پدر برد و با صدای کودکان اش با او همراه شد: مست تمنای توام....
صدای در هم پیچیده و زیبای پدر و دختر فضای کوچک ماشین را پر کرده بود .
مادر با لبخندی آرام جاده را دنبال می کرد .
از دور تابلوی ۶۰ کیلومتر تا نائین به خوبی به چشم میخورد.
✍️به قلم : سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#خط_قرمز
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔹پیرزنی دو کوزه آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل میکرد!
🔸یکی از کوزهها ترک داشت و مقدارى از آب آن به زمين مىريخت، در صورتی که دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد میرسید!
🔹مدتی طولانی هر روز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه و نیم آب به خانه میبرد!
🔸ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت، بسیار شرمگین بود که فقط میتوانست نیمی از وظیفهاش را انجام دهد!
🔹پس از دو سال، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت!
🔸پیرزن لبخندی زد و گفت:
«هیچ توجه کردهای گلهای زیبای این جاده در سمت تو روییدهاند و نه در سمت کوزه سالم!؟ اگر تو اینگونه نبودی این زیبايیها طرواتبخش خانه من نبود!
🔹طی این دو سال این گلها را میچیدم و با آنها خانهام را تزیین میکردم!»
هدایت شده از mesaghمیثاق
✅ کلام امیرالمومنین هنگام خبر شهادت #مالک_اشتر را #حتما بخوانید، چقدر برازنده حاج قاسم است
⭕️ چون خبر شهادت مالک اشتر به امیر المؤمنین علیه السّلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود:
" انالله و انا الیه راجعون، ستایش خداوندى را سزا است که پروردگار جهانیان است.
بار خدایا من مصیبت اشتر را نزد تو حساب میکنم، زیرا مرگ او از سوگهاى روزگار است.
خدا مالک را رحمت فرماید که بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را بپایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد...
🔹خدا مالک را جزاى خیر دهد؛ چه مالکی! اگر کوه بود کوهى عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود.
👈آگاه باشید بخدا سوگند مرگ تو اى مالک!، جهانى را ویران و جهانى را شاد مى سازد؛ یعنى اهل شام را خوشنود و اهل عراق را خراب مى گرداند.
باید بر مردى مانند مالک! گریه کنندگان بگریند، آیا یاورى مانند مالک دیده می شود؟ آیا مانند مالک کسى هست؟، آیا زنان طفلى میآورند که مانند مالک شود؟
#حاج_قاسم
#مالک_اشتر
#شهادت
هدایت شده از mesaghمیثاق
سه سال پیش، این عکس را که دیدیم، باورمان شد آنچه در فضای مجازی و رسانهها خواندیم و شنیدیم، #شایعه نبود😭😭
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد 😭😭😭
هدایت شده از mesaghمیثاق
✍ تار و تور و تیر خدا
👤حاجاسماعیل دولابی میگفت:
خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدمها را جذب میکند. مجذوب خودش میکند.
🔹تار خدا، قرآن است. نغمههای آسمانی است. خیلیها را از طریق قرآن جذب خودش میکند.
🔸خیلیها را با تور خودش جذب میکند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر.
🔹تیر خدا همان بارهای مشکلات است. غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش میکند. اولیای خدا برای این مشکلات لحظهشماری میکردند.
🔸شیخ بهایی میگوید:
شد دلم آسوده چون تیرم زدی
ای سرت گردم چرا دیرم زدی.
🔹اگر کسی به گرفتاریها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمیماند. این گرفتاریها باید زمینه امید ما را فراهم کند.
🔸گرفتاریها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی میرسد، ناراحت میشویم. این شیوه خداست.
هدایت شده از mesaghمیثاق
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽️ تمیزی خوبه ها ولی شرط داره ...
شرطش هم اینه به #وسواس تبدیل نشه !!!
#احکام_شرعی
هدایت شده از mesaghمیثاق
23.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ماجرای تشرف به اسلام خانوم امینه اسیلمی
🔸 مبلغ مسیحی که به قصد مسیحی کردن همکلاسیهاش، شروع به خواندن قرآن میکنه ...
هدایت شده از mesaghمیثاق
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 معنی حجاب از زبان خانم امینه اسیلمی
🔸 ایشون مبلغ مسیحی بودن که در طی تلاش برای مسیحی کردن برخی مسلمانان، با دین اسلام آشنا میشن و بعد خودشون مسلمان میشن.
🔸 زندگی ایشون فراز و فرودهای زیادی داشته که در مطالب بعدی کانال به اونها خواهم پرداخت.
هدایت شده از mesaghمیثاق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ماجرای زیبای علامه مصباح و قرائت دعای عرفه برای کشیشهای برزیلی
😢پس از قرائت دعای #عرفه اشک از چشمان کشیشهای مسیحی جاری شد.
رحلت آیتالله مصباح یزدی تسلیت باد
هدایت شده از mesaghمیثاق
#ضربالمثل
به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش نکشیم
مرد جوانی شاگرد یک مغازۀ پارچه فروشی در بازار قیصریه بود. یک روز نامزدش به دیدن او آمد. پس از سلام و احوالپرسی، چشمش به دستمال گران قیمتی افتاد که در یکی از قفسه ها آویزان شده بود. از مرد خواست که دستمال را به او هدیه دهد اما او قبول نکرد و گفت: این دستمال ها مال صاحب مغازه است، من اجازه ندارم آن را به کسی هدیه دهم. باید بهایش را بپردازم که البته پولی در بساطم نیست.
نامزدش ناراحت شد. آن قدر اصرار کرد تا اینکه توانست مرد را راضی کند. دستمال را گرفت و به خانه رفت. چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که مرد به خودش آمد و از کاری که کرده بود به شدت پشیمان. از ترس اینکه صاحبکارش مجازاتش کند، تصمیم گرفت مغازه را آتش بزند تا صاحب مغازه از جای خالی دستمال گران قیمت بویی نبرد. گوشۀ مغازه آتش کوچکی روشن کرد و از مغازه بیرون رفت. آتش کم کم از پارچه ای به پارچه دیگر سرایت و کل مغازه آتش گرفت. لحظاتی بعد شعله های آتش به مغازه های دیگر هم نفوذ کرد و کل قیصریه به آتش کشیده شد. اینگونه شد که گفتند: فلانی به خاطر یک دستمال، کل قیصریه را به آتش کشید!