وَقتۍبـٰاچادُر
شَـبیہِمٰـادرِسـآدٰاتمیشَـو؎
نـیٰاز؎بِہتَعریِـفاَزآننِـیست ..
دُختَرهَمیـشہنِگاهَـش
مَعطـوفِبِہمادَراسـت💙☁️
#چادرانہ❤️
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من اگر گریه برایت نکنم
میمیرم...(:❤️🩹
#دلتنگی
{🏴🖤}
•
•
اونجاییکهآقایرمضانیمیگن:
دلمگرفتهازحسیکهبهشگرفتارم؛
خودتمیدونیکهافتادهگرهتویکارم..!)
#آقایاباعبــداللّٰــہ'!
•
•
{🖤🏴} ☜ #کربلا
{🖤🏴} ☜ #یازینب
•🪵🪺•
بهاندازهدونهدونهاشکهاییکه
زائراتموقعدیدنکربلاتمیریزن
دوستتدارمامامحسینم❤️!'
#الهمالرزقناکربلا✨
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
🪵|↫ #ڪربلا
#حسینجان
مـنعبدفقیـرتوخیرِڪثیر
امیـرۍحـسینونعـمالامیـر...!🖐🏻♥️"
#حسینجان
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۱
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم...
رد شدن سوسک ها را می دیدم.
از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید.
وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم،
می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغز استخوانم بالا می رفت.
درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.
گاهی #قرص هم افاقه نمی کرد.
تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش
سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد
_ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند."
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم:
_ "تو هم که بیداری!"... خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۲
ایوب صبح به صبح بچه ها را #نوازش می کرد.
آن قدر برایشان #شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره #رفتنی است...
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید:
_"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید:
_"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
✨ #محمدحسین مرد شده بود.✨
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید...
فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم.
آب و غذای ایوب نصف شده بود...
گفتم:
_ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.
سرش را بالا برد:
_"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
😞مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.😞
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.😭
ایوب آه کشید و آرام گفت:
_"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با #کوچکترین_صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها
ادامه دارد...
یڪ حسَن گفتمُ
یڪ عمر نمڪ گیر شدم
خوشبحالم کہ..
نمڪ گیرِ شَـهِ بـے حرمم (:💔
هرڪارۍمیتونۍبڪن
ڪہگناهنڪنۍ...
وقتایۍڪہموقعیتِگناهپیشمیاد
قافلہڪربلاۍحُسینزمانروبروتہ
ویہدرهعمیقخطرناڪ
پشتِسرت!
اگہبہگناهبلہبگی
بہهَلمَنمعینِمهدۍفاطمہ
نہگفتی...💔