6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا اهل عالم برکت فراوان
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- یزید اسیر زینب🔥⁶⁹ -
#امیر_برومند
#درخواستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- علی علی مولا -
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️͜͡🌿
دوبارهآمدهفصل ِ،بهار ِنابخوشعهدی
ربیعُالاوّلوعالَم،همهبهذکریامهدی(عج)
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۹
من:
_ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت..
پایش را توی کفشش کرد
من:
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
_"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:
_" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم...
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت:
_"الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم.... یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از #گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد... نشستم روی زمین
_الو ...مامان
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم."
- توی #جاده_زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا میرسد، فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود...
چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید....
💤یاد خواب مامان افتادم،
#یک_ماه_قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد:
_"حال ایوب خوب است؟"
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم:
_"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟"
- هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
- دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
"جانباز ایوب بلندی شهید شد"
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۰
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند....
اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم...
هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
محمدحسن و هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید....
💤محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.زهرا دستم را گرفت.
_"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود...
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بیکس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت:
_"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش رویش نوشته بود:
_"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دنیا به کامم بود
الان شاید حرم بودم...💔