eitaa logo
مشکات
8 دنبال‌کننده
9 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی بهمون لطف کرده که گذاشته بیایم اینجا، یادتون نیس کجا زندگی می کردیم؟ حتما پول این مراسما رو خیرات می کنه. 🔹این خوشی ساختگی هم دوام نیاورد. یکی از شب های اول زمستان بود که حاجی عذرش را خواست. یکی دو بار که بهشان سر زده بود متوجه مرتب شدن زیر زمین شده بود. کاملا برای اجاره دادن مناسب بود. می توانست با پولش کارهای خیر بیشتری انجام دهد. پدر به خاطر نگاه های مظلوم بچه ها که آواره شدن را جلو چشمشان می دیدند و از ترس به خود می لرزیدند برای اولین بار جلو حاجی در آمد: - خیلی برای اینجا زحمت کشیدم باغو مرتب کردم، به درختا رسیدگی کردم، یه دستی به سر و روی خونه کشیدم، ... راضی نشین سر سیاه زمستون با پنج سرعائله آواره کوچه خیابونا بشم - زحمت کشیدی؟ هرچقدر زحمت کشیدی، چند برابر استفاده کردی، میدونی اگه بخوام حساب کنم اجاره یه همچین جایی چقدر میشه؟ کلی بدهکارم میشی، یالا باقی اجاره رو بده. - غلط کردم، شما درس می گی همش لطف شما بوده، لطف کردین، لطف عالی مستدام. 🔸به در چوبی که روبرویش بسته بود نگاه کرد. پشت شلوارش کاملا خیس شده بود. سوز سرمای برف به استخوان هایش رسید. مادر که کمی عقب تر ایستاده بود، بچه ها را دور خودش جمع کرد تا کمی گرم شوند. 🔺پدر هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسید. حتما تا به حال آلونک، زیر باد و باران و برف ویران شده بود. مردم شهر هم به او کمکی نمی کردند: « تو که وضعت خوبه، حاجی هواتو داره، ... آرزوی مردم شهره که یه شبم شده تو همچین خونه ای بخوابن، بابا تو که وضعت از ما بهتره». https://eitaa.ir/meshkaat135
🔆عَنِ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ🔆 💠 قَالَ: قَالَ لُقْمَانُ يَا بُنَيَّ ... اِقْنَعْ بِقَسْمِ اَللَّهِ لِيَصْفُوَ عَيْشُكَ فَإِنْ أَرَدْتَ أَنْ تَجْمَعَ عِزَّ اَلدُّنْيَا فَاقْطَعْ طَمَعَكَ مِمَّا فِي أَيْدِي اَلنَّاسِ فَإِنَّمَا بَلَغَ اَلْأَنْبِيَاءُ وَ اَلصِّدِّيقُونَ مَا بَلَغُوا بِقَطْعِ طَمَعِهِمْ💠 (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ج ۱۳، ص ۴۱۹، نرم افزار جامع الاحادیث نور) ✳️ از امام صادق علیه السلام نقل شده است که لقمان به پسرش گفت: «ای پسرکم ... به قسمت الهی قانع شو تا زندگی ات با صفا شود پس اگر می خواهی عزت دنیا را جمع کنی طمعت را از آنچه در دست مردم است قطع کن چرا که به تحقیق پیامبران و راست سیرتان به آن جایی که رسیده اند بوسیله قطع طمع رسیده اند. ❇️ https://eitaa.ir/meshkaat135
*دلخوشی* 🔸پسرش برگشته بود. بعد از یک سال تمام. دنبالش راه افتاد. مات و مبهوت از خیابان ها گذشت. اصلاً نفهمید، چند نفر نگاهش کردند، به حالش غصه خوردند یا در دل تحسینش کردند. تمام مسیر با خودش کلنجار می رفت. هرچه می کرد نمی توانست باور کند، پسرش رفته است. 🍀 همه این مدت منتظر برگشتنش نبود. چه آن موقع و چه الان، فاصله ای احساس نمی‌کرد. انگار همین دیروز بود که رفت. با خودش فکر کرد شاید اگر در آن لحظه آنجا‌ بود، باورش می شد. اگر جوانش را بغل می کرد، می بوسید و با چشمان پر اشک بدرقه اش می کرد. اگر چند قدم دنبالش پا می کشید و در لحظه رفتن، به دیدن لبخندش دلش می سوخت. اگر تلاشش، دویدن و ایستادنش، بلند شدن و خیز برداشتنش را می دید. اگر آن همه شور و نشاط همیشگی اش را می دید و بعد ناگهان جلو چشمانش می افتاد و در خاک می غلطید. اگر آن همه سرزندگی اش ناگهان خاموش می شد و سکوت همه جا را فرا می گرفت. گرد و خاک خمپاره ها و صدای شلیک گلوله ها فرو می نشست و می توانست پسرش را بغل کند. شاید اگر همه این ها را چشیده بود، باورش می شد. دلش آرام می گرفت و می توانست با کمیلش خداحافظی کند؛ اما هیچ کدام را ندیده بود. دنبال تابوتی می دوید که می گفتند پسرش در آن خوابیده است. به خودش که آمد، جلوی معراج الشهدا رسیده بود. تابوت ها را یکی یکی از روی تریلر بر می داشتند و با سلام و صلوات داخل می بردند. داخل سالنی شد که مادران، خواهران و دخترها روی تابوت کسانشان افتاده بودند و زار می زدند. بدون اینکه کسی راهنماییش کرده باشد، آرام و با طمانینه به سمت تنها تابوت تنها قدم برداشت. 🍂 وقتی بالای سرش رسید، حاج اکبر -فرمانده شان- با حالی آکنده از دلهره و اضطراب خودش را رساند. در تابوت را تا نیمه، پایین کشید و کفن را از روی صورتش کنار زد. 🌸صورت نازنین کمیلش بود. هنوز لبخند بر لب داشت. دوست داشت دوباره ببوسدش، بغلش کند و باز هم صدای مردانه اش را بشنود: « مامان، زشته، بقیه دارن نگا میکنن» و او هم در دلش بگوید: « تمام دلخوشیم همینه، بذار بقیه نگا کنن، مسخره کنن، بخندن» 💔 ته دلش خالی و پاهایش سست شد، به خود لرزید و بی هوا روی تابوت افتاد. حاج اکبر رنگش پرید، روی دو زانو نشست و بی اختیار دستانش را جلو برد تا شانه های او را بگیرد و بلندش کند؛ اما به خود آمد. دستپاچه شده بود. با عجله خواهرها را صدا زد تا خودشان را برسانند؛ اما دیر رسیدند تا خواستند دستانش را بگیرند و نگذاردند، دست برد زیر پیکر تا بغلش کند و سینه اش را به سینه خود بچسباند، شاید آرام بگیرد. 🥀همین که بدن را کمی بلند کرد، هر تکه به سمتی سرازیر شد. با نگاهی حیرت زده، با دهانی نیمه باز و آویزان و با صورتی بی روح و پژمرده رو کرد به حاج اکبر. از نگاهش سؤالی آغشته به خون دل می چکید: «با پسرم چه کردن؟» حاج اکبر صورتش را بین دستان ضمختش پوشاند و از ته دل آه کشید. خواهرها اشک ریختند و مادر، کفن پسرش را رها کرد. 🍁 احساس کرد وسط همه داغداران، تنهاست. با خودش فکر کرد:« اگه هر کس دیگه ای جای من بود، از شدت غم، ذوب می شد. حتی به جنازش رحم نکردن» نفسش بالا نمی آمد. داشت خفه می شد. بغض سنگینی‌ راه گلویش را بست. در تابوت را کنار زد و آرام خودش را روی بدن تکه تکه شده پسرش جا داد. 🔹آرام بود. صدایی نمی آمد. نه گریه ای، نه ضجه ای و نه قربان صدقه ای. حتی صدای نفس کشیدنش قطع شده بود. ترسیدند از غصه، جان داده باشد. ناگهان هق هقش بلند شد، ضجه زد. فریاد کشید:«علی، علی، علی، علی ...» انگار یاد چیزی افتاده باشد، به سختی از جایش بلند شد. کنار تابوت ایستاد. ❇️ سرش را پایین انداخت. از خودش خجالت کشید. صورت پسرش را پوشاند. در تابوت را بست و بدون توجه به حیرت حاج اکبر و خواهرها، رویش را برگرداند و درحالیکه از سالن خارج می شد، همراه گریه اش زمزمه می کرد: «لشکر کوفه به اشک بصرم می خندند همه دیدند شده خون جگرم می خندند ز پریشانی جسم تو پریشان شده ام چون که گم کردم «علی» راه حرم می خندند»1 ۱: شعری از رضا رسول زاده 🖊 https://eitaa.ir/meshkaat135
*چراغ قرمز* 🚥 چراغ سبز را در فاصله نه چندان دور دید. هنوز به سه راه نرسیده بود که چراغ قرمز شد. اولین ماشینی بود که پشت خط عابر ایستاد و از آینه به خیابان پشت سرش نگاه کرد. 🔅نور بالا، نور پایین. پراید سفیدی بود که به او علامت می داد حرکت کند. شک کرد. سرش را کمی جلو برد. به چراغ خیره شد. هنوز قرمز بود. با اعتماد به نفس دوباره به آینه نگاه کرد تا بفهمد راننده پراید چه مرضی دارد. پراید با سرعت در آینه نزدیک می شد تا به فاصله چند متری رسید، لایی کشید و از سمت راست ماشین او عبور کرد و از تقاطع گذشت. -دیوونه، حالش خوش نیس نگاهش به پراید بود و به این فکر می کرد که کاش پلیس اینجا بود و جریمه اش می کرد. 📢هنوز پراید کاملا از دیدرسش خارج نشده بود که صدای گوش خراش بوق یک وانت آبی او را از جا پراند. وقتی متوجه وانت شد که وانت به آن طرف سه راه رسیده بود. می خواست فحش بدهد، اما دیر شده بود. کینه شد به دلش. دندان هایش را به هم فشرد و مشت محکمی روی فرمان کوبید: -عه لعنتی، پلاکشو ندیدم ❗️این بار از رد شدن سریع پژو پارس مشکی که مانند گربه از کنارش بیرون پرید، از جا جهید. باز هم فحش در دهانش ماسید. هیچ ماشینی پشت چراغ نایستاده بود، بجز او و یک کامیون نارنجی که پشت سرش و سمت چپ منتظر سبز شدن چراغ بود تا دور بزند. - بازم به این کامیونیه... آدمای بی فرهنگ 🔻پنجره اش را پایین داد تا از خجالت ماشین بعدی که در آینه می دید در بیاید. آخرین ماشین پرایدی نوک مدادی بود که باز هم می خواست از سمت راستش رد شود. 🔸ظاهر راننده پراید توجهش را جلب کرد. با عجله دستش را روی بوق برد و سرش را به پنجره نزدیک کرد. صدای بوق ممتد و ناسزا در فضا پیچید: - هووووی یابو، چراغ قرمزه، آخوندای عوضی، شما مردمو بی دین کردین، بی فرهنگ عقب افتاده 🔹دلش خنک شد. نفس راحتی کشید و صاف نشست. تکیه اش را داد و در انتظار سبز شدن چراغ به چراغ راهنمایی چشم دوخت. 🚥 دو چراغ کنار هم. چراغ سمت چپ بطور ثابت قرمز بود و چراغ سمت راست به آرامی خاموش و روشن می شد. 🔺ناگهان دهانش باز ماند و چشمانش به چراغ چشمک زن خیره. عرق سردی به تنش نشست. دنده یک را جا زد و راه افتاد. هنوز چراغ قرمز داشت روشن و خاموش می شد. 🖊 https://eitaa.ir/meshkaat135
🔆عَن امیرالمومنین علی عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ🔆 💠 ضَعْ أَمْرَ أَخِیکَ عَلَى أَحْسَنِهِ حَتَّى یَأْتِیَکَ مَا یَغْلِبُکَ مِنْهُ وَ لَا تَظُنَّنَّ بِکَلِمَةٍ خَرَجَتْ مِنْ أَخِیکَ سُوءاً وَ أَنْتَ تَجِدُ لَهَا فِی الْخَیْرِ مَحْمِلًا💠 (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ج ۷۱، ص ۱۸۷، نرم افزار جامع الاحادیث نور) ✳️ از امیرالمومنین علی علیه السلام نقل شده است که فرمود: «کار برادر دینی‌ ات را بر بهترین صورت حمل کن تا زمانی که دلیل متقنی از جانب او به تو برسد که قابل توجیه نباشد و به خاطر کلامی که از دهان برادر دینی ات خارج شده به او گمان بد مبر، در حالیکه محمل نیکویی برای سخن او می یابی» ❇️ https://eitaa.ir/meshkaat135
*تا دم مرگ* 🔻خوابش نمی برد. از سر شب که چراغ ها را خاموش کرده بودند توی بستر چپ و راست شده بود و با افکارش کلنجار می رفت. دکتر گفته بود که بدخوابی و استرس برایش سمّ است اما نمی توانست آرام بگیرد. باید تمام حواسش را جمع می کرد. 🔸ساعت نزدیک دوازده نیمه شب بود که تلفن خانه به صدا در آمد و هنوز از جایش تکان نخورده بود که همسرش گوشی را برداشت. در پاسخ دادن به زنگ تلفن و حتی زنگ در، عجله می کرد تا اولین ضربه گیر اتفاقاتی باشد که می خواهند از بیرون پا به داخل خانه بگذارند. نمی گذاشت به او فشار عصبی وارد شود. از وقتی مرد مریض شده بود، خودش را سپر بلای او می دانست. اما این کارها بیشتر مرد را عصبی می کرد. احساس می کرد در زندانی گیر افتاده است که از بیرونش بی خبر است. احساس می کرد همه دارند از غفلت او استفاده می کنند و همه چیز را به غارت می برند. 🔹پزشک، دستور استراحت مطلق داده بود و نباید پا از خانه بیرون می گذاشت. تصور می کرد فردا روزی که خوب می شود همین که در را باز کند باز هم نتواند پا از در خانه بیرون بگذارد. آن قدر در بی خبری او غارت کرده اند که حتی زمینی برای پا گذاشتن وجود ندارد. در این توهمات هولناک، خانه اش را می دید که بر پاره چوبی در دریای بی انتها شناور است. 🔸با همسرش تلخ شده بود و پنهانی به صحبت هایش پشت تلفن گوش می داد. به مرور در حدس زدن صحب -های کسی که آن طرف خط بود و حادثه ای که داشت اتفاق می افتاد، استاد شده بود. 🔹همسرش به کسی که آن طرف خط تلفن صحبت می کرد سلام کرد. مرد از لحن سلام بلافاصله متوجه شد که چه کسی پشت تلفن است: همسر همکارش در اداره. این یک تلفن مهم بود. معمولا تماس نمی گرفتند مگر اینکه می خواستند چیز جدیدی را به رخ بکشند. خود این تماس برای مرد آزار دهنده بود چون نشان می داد که حتما چیزی برای پز دادن پیدا کرده اند ولو اینکه واقعا چیز مهمی نباشد. 🔸همسرش گفت: - جدی می‌گی؟ خیلی برات خوشحالم، حتما همسرم از شنیدن این خبر خوشحال می‌شه، اما ... اما می‌دونی که چند وقته نا خوشه، نمی‌تونیم برای عرض تبریک خدمت برسیم. از طرف من و همسرم به شوهرت خیلی تبریک بگو. سعی کرده بود این جملات آخر را آرام‌تر ادا کند اما گوش‌های مرد، تیز تیز بود و کوچکترین پچ پچ پشت تلفن را از داخل اتاقش می‌توانست بشنود. - حتما وقتی حالش بهتر بشه در حد یه چایی مزاحمتون میشیم. نه نه، برای شام زحمت نمی‌دیدم، آخه ... حالا هر وقت حالش بهتر شد ... باشه باشه، از طرف ما هم به جناب رییس سلام برسون. ❗️«پس بالاخره کار خودشو کرد، به این زن گفتم که نباید خونه نشین بشم، هی گفت خودتو به کشتن می‌دی! حالا خوبه؟ چیزی که حق من بود ازم دزدیدن» صورتش برافروخته بود. حرارتی که از گوش‌ها و چشم. هایش بیرون می‌ریخت کلافه‌اش می‌کرد «حتما بقیه خبر داشتن و چیزی بهم نگفتن، نامردای پست فطرت» سرش را از روی بالشت بلند کرد و نشست. «همش تقصیر این زنه، اگه خبر داشتم می‌تونستم جلوشو بگیرم، مفت مفت از چنگم درش آورد» سعی کرد از تخت پایین برود. پاهایش مثل سنگ، سخت شده بود، سنگین‌تر از همیشه. تکان نمی‌خورد. با دو کف دست و به شدت آن‌ها را مالش داد، اما فایده نداشت. «بدبختم کردی زن، می کشمت» تمام بدنش از عصبانیت می لرزید. پاهایش را یکی یکی گرفت و مانند دو تکه گوشت بی جان از لبه تخت پایین انداخت. نمی توانست از سرجایش بلند شود. فریاد زد: «بیا اینجا! زودباش بیا اینجا کارت دارم» 🔹با خودش گفت: «مگه برگ چقندرم که بذارم هرکاری دلشون خواست بکنن. از سگ کمترم اگه مهمونی امشبشونو بهم نزنم. مرتیکه یه لاقبا رو خودم آوردم تو اداره، حالا برای من دم درآورده، هر چی زیر و رو کشید و هیچی نگفتم دیگه تموم شد، پَتَشو می ریزم رو آب» زن هراسان وارد اتاق شد: «چی شده، چرا داری می‌لرزی؟ حالت خوب نیست؟ الان دکترو خبر می کنم» می خواست از اتاق بیرون برود که دوباره فریاد لرزان مرد بلند شد: «کدوم گوری میخوای بری، اون تلفن بی صاحابو بیار اینجا! نمی ذارم حقمو بخورن یه آبم روش. آبروشو پیش رییس می برم. همه زندگیش کف دست منه.» - بمیرم برات، خیلی حالت بده، داری هزیون می گی - هزیون چیه؟ گفتم او تلفونو بیار تو اتاق، کار دارم - به کی می‌خوای زنگ بزنی؟ احساس کرد دیگر نمی تواند بنشیند. خودش را از پشت سر روی تخت رها کرد. دستانش لمس شده بود: - گفتم برو اون تلفون لعنتیو بیار، عجله کن زن گیج شده بود. دکتر گفته بود «کمترین فشار عصبی براش خطرناکه، هر چی خواست براش فراهم کنین. مقاومت نکنین» زن با عجله بیرون دوید. مرد همانطور که روی تخت افتاده بود به سقف خیره شد و هنگامی که زن به اتاق برگشت نتوانست سرش را برای دیدن او بلند کند. فقط صدای قدم هایش و سپس جیغ و فریادش برای کمک را شنید. ادامه دارد ... https://eitaa.ir/meshkaat135
ادامه داستانک *تا دم مرگ* 🔻فکر می‌کرد حالا که نمی‌تواند به رئیس تلفن کند، باز هم خیلی بد نیست، وقتی رئیس به ملاقاتش بیاید همه چیز را برای او خواهد گفت و پُستی که حق خودش بود پس می‌گیرد و داغ جشنی را که به این مناسبت گرفته بودند به دلشان می‌گذارد. همانطور که به سقف خیره بود و صدای جیغ و فریاد زنش و همسایه‌ها را می‌شنید، احساس کرد دلش خنک شده است و لبخند کجی کنار لبش نشست. 🔸دو روز بعد از روزی که بستری شده بود، همکار و همسرش پیش از اینکه رئیس به دیدنش بیاید، به ملاقاتش آمدند. تمام بدنش فلج شده بود و نمی‌توانست سر بچرخاند و درست ببیند. اینطور راحت‌تر بود. بی تفاوتی‌اش حمل بر بی ادبی نمی‌شد. عیادت کننده‌ها با همسرش حرف می‌زدند و دلداریش می‌دادند و او بی تفاوت به سقف خیره شده بود و لحظه شماری می‌کرد برای آمدن رئیس. 🔹ناگهان صدای نوزادی در اتاق پیچید: - ببخشید، وقت شیر خوردنش شده - خواهش می‌کنم، از شما انتظار نداشتیم که با بچه کوچیک زحمت بیفتین. - وظیفه بود، باید میومدیم، ولی خیلی حیف شد، دیشب جاتون تو مهمونی ولیمه نازنین خیلی خالی بود، ایشالا حالشون که بهتر شد، یه شام حسابی طلبتون. - چه اسم قشنگی، خدا حفظش کنه، حتما، حتما. 🔺قطره اشکی از گوشه چشم مرد سُر خورد و روی ملحفه تخت افتاد. قطره اشک به سرعت پخش شد و در سفیدی بی روح ملحفه گم شد. 🖋 https://eitaa.ir/meshkaat135
🔆عَن امیرالمومنین علی عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ🔆 💠 إِنَّ عَلاَمَةَ اَلرَّاغِبِ فِي ثَوَابِ اَلْآخِرَةِ زُهْدُهُ فِي عَاجِلِ زَهْرَةِ اَلدُّنْيَا أَمَا إِنَّ زُهْدَ اَلزَّاهِدِ فِي هَذِهِ اَلدُّنْيَا لاَ يَنْقُصُهُ بِمَا قَسَمَ اَللَّهُ لَهُ فِيهَا وَ إِنْ زَهِدَ وَ إِنَّ حِرْصَ اَلْحَرِيصِ عَلَى عَاجِلِ زَهْرَةِ اَلدُّنْيَا لاَ يَزِيدُهُ فِيهَا وَ إِنْ حَرَصَ فَالْمَغْبُونُ مَنْ حُرِمَ حَظَّهُ مِنَ اَلْآخِرَةِ💠 (مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل ج ۱۲، ص ۴۳، نرم افزار جامع الاحادیث نور) ✳️ از امیرالمومنین علی علیه السلام نقل شده است که فرمود: «نشانه کسی که بسیار خواهان ثواب آخرت است، پارسایی او در نعمت‌های زودگذر دنیاست، آگاه باشید که روی‌گردانی شخص پارسا در این دنیا، چیزی از آنچه خداوند برای او در این دنیا بهره قرار داده نمی‌کاهد هرچند رویگردان باشد و حرص آدم حریص بر نعمت‌های زودگذر دنیا بر بهره او در دنیا نمی افزاید حتی اگر حرص بزند، پس زیانکار کسی است که از بهره آخرتش محروم شود. » ❇️ https://eitaa.ir/meshkaat135