تو ذهنم کلی مطلب آماده کردم
و صبح شد و هر چی منتظر شدم
خبری نشد ....
با خودم گفتم حتما کنسله دیگه
با خیال راحت داشتم صبحونه میخوردم و....
🥀یه دفعه گوشیم زنگ خورد و منتظر بودن و منم سریع آماده شدم رفتم
یعنی هم ترس داشتم هم نگرانی
هم تو دلم میگفتم، حیفه نرمو
و رفتم
📎🔺از چندین در و بازرسی با کلی مهر و موم رد شدیم و رفتیم داخل #زندان_فریابی_گنبد
گوشیمو تحویل دادم ...چندین بار گشتن و رفتم داخل
پشت سرمم تموم درا قفل میشد
رفتم جلو وارد
مجموعه فرهنگی مشکات الحسین (ع)
رفتم حرفامو شروع کنم، میکروفن رو گرفتمو،وارد بند #نسوان شدمو کلی دختر و خانوم هم سن سال و بزرگتر از خودمو اونجا دیدم
هر کدومشون یه جوری دلشون شکسته بود
آنقدر فضای زندان دلگیربود اصلاااا نمیتونستم حرف بزنم ....به سختی شروع کردم و فقط اشک ریختن
یکی شون بچه شو همونجا تو زندون دنیا آورده بود و تو بغلش داشت بهش شیر میداد🥀😭
🔺یکیشون هشت سال حبس داشت
خیلی خوشحال بود
گفتم
چراانقدر میخندی
حتما میخوای آزاد شی و..
گفت نه خوشحالم که یکسال از حبسم رفت