eitaa logo
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
261 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
320 ویدیو
42 فایل
این کانال برای اطلاع رسانی برنامه های مجری طرح امین و اخبار مدرسه ایجاد شده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٣ فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد: - حالا چرا اين قدر جوشم ي زني؟ خب مگه
⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٤ گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) ) گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) ) گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) ) گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) ) گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) ) قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. مي‌دونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه مي‌خواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) ) چشم‌هاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون مي‌داد. دست كم من يكي مي‌ديدم. هميشه از چشم هاش مي‌فهميدم درونش چه مي‌گذره! و اون روز مي‌فهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان مي‌كنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام. گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) ) نفس راحتي كشيدم. مدت‌ها بود منتظر چنين روزي بود. مي‌دونستم علي بند بشو نيست! مي‌دونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم مي‌ايسته و مي‌گه كه مي‌خواد بره جبهه. حتي چشم‌هاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم مي‌كشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت مي‌خواد بره جبهه، مثل آن‌ها مي‌شد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم: ( (منو تنها مي‌ذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) ) گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) .شانزدهم ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشسته‌ام ودارم به يادگاري‌هاي قديمي مون نگاه مي‌كنم. به نامه‌هايي كه به هم مي‌نوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سوره‌هاي كوچكي رو حفظ مي‌كرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه! صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مي‌اومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس مي‌كردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت: "اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ " گفتم: "اوهم! " گفت: "برام بخونش! " گفتم: "نميتونم! " گفت: "خيلي خب ولي من يادمه، همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش مي‌كنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرف‌هايي دل پدرش آتش مي‌زد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش مي‌پيچيد، چنگ مي‌انداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري مي‌كرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچه‌ها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور مي‌كرد، زن‌هاي حرم رو آماده مي‌كرد و ذوالجناح رو مي‌كشيد پيش پاي برادرش. " طاقتم تمام شد. بغضي كه تا به اون وقت خورده بودم آمد بالا. فرياد كشيدم: - بسه ديگه. اما بس نبود. او هيچ توجهي نكرد و ادامه داد: - يادته تعريف مي‌كردي كه بعد از شهادت ابراهیم و محمد، پسر‌هاي حضرت زينب (س) از خيمه بيرون نيومد تا منتي بر دوش برادر نداشته باشد. نه اينكه حرفاش زجرم دهد. نه به خدا. فقط ترسم از تركيدن بغضي بود كه از عصر نگهش داشته بودم. ان هم جلوي علي. گفت: " يادته از صبر و تحمل حضرت زينب (س) بعد از شهادت حضرت زهرا (س) مي‌گفتي؟ كسي كه در كودكيش شاهد شهادت مادرش بود. سالها بعد شاهد فرق شكافته پدرش بود. جگر پاره برادرش رو در تشت ديد، بدنهاي پاره پسرها، برادر زاده‌ها و برادرانش رو روي خاك و سر بريده حسينش رو روي نيزه و توي تشت طلاي يزيد ديد" بالا خره آنچه رو كه نگرانش بودم، رسيد. اون بغض لعنتي سر ريز شد و همراه فريادي تركيد. - چرا بس نمي كني.*
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
⚘﷽⚘ #به_وقت_رمان ☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٤ گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) )
☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٥ صداي گريه‌ام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه كرد. چشم‌هاي او هم قرمز شده بود. راست خيره شد توي چشم‌هاي خيسم كه حالا اون را تار و لرزان مي‌ديد. مثل عكس صورتي كه توي آب حوض افتاده باشد. گفت: " نه نمي خوام زجرت بدم. فقط مي‌خوام يادت بيارم كه ازت پرسيدم چرا داري در مورد حضرت زينب (س) مي‌نويسي، گفتي دارم تمرين مي‌كنم تا زينب (س) بشم. مي‌خوام بدونم پس چي شد اون همه تمرين؟ " اشك هام رو پاك كردم. دلم مي‌خواست اون پرده تار اشك لعنتي از جلوي چشمايم رد بشه تا بهتر ببينمش، يه دل سير تماشايش كنم. گفتم: " من كه تا حالا گريه نكرده بودم، تو باعث شدي. تو اين بغض لعنتي را توي گلوم كاشتي و پرورش دادي. بعد هم اينقدر با حرف هايت بادش كردي تا تركيد والا من كه.... " نذاشت حرفم تمام شود. گفت: " نه گريه طوري نيست. گريه كن ولي... " اين بار من بودم كه نگذاشتم حرفش تمام شود. با درد گفتم: " مانعت هم كه نشدم. جلويت را كه نگرفتم. " سرش را پايين گرفتو گفت: " تشويق هم نكردي. مانع‌ها و بند‌ها را از جلوي دست و پايم باز نكردي. " و بعد آرام و آهسته بلند شد و رفت. مثل نسيم، مثل خاطره. مثل تصويري كه از كربلا داشتم. مثل.... فاطمه ساكت شد. ايستاد. اشك هايم را پاك كردم. سرم را كه بلند كردم تازه ديدم جلوي در حرم هستيم.. من و فاطمه جلو، سميه و عاطفه هم عقب. فاطمه خيره شده بود به بالا با چنان شتابي خودش را به سمت در انداخت و آن را در آغوش گرفت كه انگار از آن همه راه دور فقط براي همين "در" آمده بود. يا انگار "علي اش" آنجا بود هر چه بود كه آن بغض هم تركيد. بغضي كه از بعد از جلسه گلويش را فشار مي‌داد، آرام و بي صدا. فقط شانه هايش تكان مي‌خوردند. عاطفه و سميه خونسرد دستي به در كشيدند آن را بوسيدند و رفتند داخل. انگار اين عادي ترين صحنه اي بود كه تا به حال ديده بودند و من سر جايم مانده بودم. خيره به دري كه انگار براي اولين بار مي‌ديدمش. صداي اذان هر دوي ما را به خود آورد. فاطمه از در جدا شد. با عجله چشم هايش را پاك كرد و برگشت به سمت من. چشم هايش هنوز خيس بود. داشتم بي اختيار بغض مي‌كردم كه لبخندش را ديدم. آرام شدم و رفتم جلوتر، يك قدم. آن قدر كه صداي زمزمه اش را بشنوم. - بريم برسيم به نماز. رفتيم داخل صحن گوهر شاد. زن‌ها براي نماز صف بسته بودند. جايي كه خالي بود ايستاد و گفت: - من وضو دارم. تو اگر مي‌خواي برو وضو بگير. من برات جا مي‌گيرم. رفتم. وقتي برگشتم فاطمه را ديدم. با يك عكس نجوا مي‌كرد. ولي گريه نه، عكس جواني ۱۶-۱۷ ساله بود با ريش‌هاي تنك و كم پشت. فقط چند تار مو اطراف گونه‌ها و چانه اش. از لباس بسيجي و چفيه اش آب مي‌چكيد، مثل موهايش. خودش هم مي‌خنديد. با صداي "قد قامت الصلوه" مكبر، فاطمه عكس را گذاشت در كيف و بلند شد. بعد از نماز بلند شديم و رفتيم ايوان مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خيره شد به حرم. ساكت، دلم نمي آمد سكوتش را به هم بزنم. كنجكاوي‌ام نمي گذاشت. "آن عكس مال چه كسي بود؟ علي؟ پس برادرش است. همان جواني كه توي عكس بود. چه قدر قشنگ مي‌خنديد "دلم را به دريا زدم و پرسيدم: - پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟ به طرف من برگشت. متعجب - تو از كجا مي‌دوني؟ - از روي اون عكس حدس زدم. لباس بسيجي تنش بود. مگه برادرت نبود؟ لبخند كمرنگي زد: - چرا برادرم بود. علي بالاخره رفت جبهه. - تو چكار كردي؟ دوباره برگشت سمت حرم: - مي‌خواستي چكار كنم؟ گريه؟ اصلا. اون شب از زير زمين كه رفتم بيرون، يه فاطمه ديگه شده بودم. هموني كه علي مي‌گفت. ديگه نه اضطرابي در دلم بود و نه حسادتي. فقط شور و هيجان بود من و علي با هم مسابقه گذاشته بوديم كه به يه هدف برسيم. هر كس هر جوري مي‌تونه، از هر راهي. حتي قرارمون اين بود كه هر چه ميتونيم به همديگه كمك كنيم تا اون يكي به هدفش برسه. علي هم تصميم گرفته بود از راه جبهه بره و من بايد كمكش مي‌كردم. آقا جون نسبتا زودتر راضي شد، البته نه خيلي هم زود، ولي مثل خانجون هم بد قلقي نكرد. خانجون خيلي بي قراري مي‌كرد. خيلي باهاش حرف زدم. دلداريش دادم. گفتم مگه علي تو از علي اكبر امام حسين (ع) عزيزتره؟ ...* .... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸آیه‌های دخترونه 🌱زن یا مرد نظر خدا چیه؟ 🦋ملاک برتری فقط یه چیزه! می‌گفت: شاید وقتی گِل آدم‌ها داشت دونه دونه آماده می‌شد، شاید وقتی به گِل‌ها روح خدایی می‌دمیدن💫، اون لحظه برای همه مون سؤال بود: ما کدوممون برای خدا عزیزتریم؟ خدا کدوممون رو بیشتر دوست داره؟❤️ شاید همون وقت بود که خدا گفت: «من شما رو مرد و زن می‌آفرینم توی شهر و قبیله‌های مختلف، برای اینکه همدیگه رو بشناسین.»۱ اما {إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ}۲ بعضی وقت‌ها که داری فکر می‌کنی چه کار کنی که پیش خدا عزیزتر🥰بشی، سراغ شیشهٔ قلبت برو و گردوغبار رو ازش بگیر. آخه خدا خودش گفته: «زن و مرد برام فرقی نداره. من با تقواها رو بیشتر دوست دارم❤️...»۳ 📝پاورقی: ۱. حجرات، ۱۳. ۲. حجرات، ۱۳. ۳. حجرات ۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰فیلم آموزشی مخصوص ثبت نام دانش آموزان برای ثبت نام در مسابقه درسهایی از قرآن 👆👆👆 👥 مخاطبین: دانش آموزان پایه ششم تا پایه دوازدهم ❇️ ثبت نام برای مسابقه درسهایی از قرآن از طریق my.medu.ir امکان پذیر است. دانش آموزان عزیز پایه ششم تا پایه دوازدهم حداکثر تا ۱۸ مهر برای ثبت نام اقدام نمایند. 🔹 مسابقه درسهایی از قرآن از پنج شنبه ۲۰مهر شروع خواهد شد. 🔸 منتظر اطلاعیه های بعدی باشید. ➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿♡﷽♡✿ 🌱لطفی کن و نپرس چرا عاشقت شدیم؟ حتماً دلیل داشت که ما عاشقت شدیم... 🌱در حیرتم که عشق از آثار دیدن است ما کورها ندیده چرا عاشقت شدیم؟... 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸آیه‌های دخترونه 🌱زن یا مرد نظر خدا چیه؟ 🦋بعضی حکم‌ها زنونه مردونه نداره! چرا توی دین ما، همۀ حکم‌ها واسه خانم‌هاست؟ چرا خدا به آقایون هیچی نگفته؟ چرا مردها نباید مراقب رفتار خودشون باشن؟ سر کلاس این حرف‌ها رو می‌گفت که خانم سیادت از راه رسید و با لبخند🙂 این آیه رو زمزمه کرد: {إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمَاتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ...}۱ توی قرآن بعضی از ویژگی‌ها و حکم‌ها هم برای آقایونه هم برای خانم‌ها. برای همین نمی‌شه بگیم خدا فقط برای خانم‌ها حکم داده. 🧔‍♂آقایون مسلمون، 🧕خانم‌های مسلمون. 🧔‍♂آقایون مؤمن، 🧕خانم‌های مؤمن. 🧔‍♂آقایون اهل طاعت، 🧕خانم‌های اهل طاعت. 🧔‍♂آقایون راستگو، 🧕خانم‌های راستگو. 🧔‍♂آقایون پاک و عفیف، 🧕خانم‌های پاک و با حیا. پاداش 🎁 بزرگی پیش خدا دارن. خدا توی این آیه، پنج بار🖐🏻 گفته «آقایون»، پنج بار🖐🏻 گفته «خانمها». ده تا صفت بزرگ، این یعنی دستورهای خدایی، مرد🧔‍♂ و زن🧕 نمی‌شناسه. قانون‌های اصلی و مهم دین برای همه است. فقط جزئیاتشه که باهم فرق می‌کنه. 📝پاورقی: ۱. احزاب، ۳۵.
سلام عزیزانم. صبح قشنگ پاییزیتون بخیر. جهت شرکت در مسابقات درسهایی از قرآن به کانال مدرسه رجوع کنید