طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٠ همه سخنها و اندرزهاي ائمه هم به ما نرسيده. بلكه اون قسمتي به ما رسيده
⚘﷽⚘
#به_وقت_رمان
☀️#دختران_آفتاب☀️
🔶فصل چهاردهم
🔰قسمت۶۱
فاطمه رو به عاطفه ادامه داد:
- در ضمن اين سرپرستي از هر مردي بر هر زني نيست. همين طور كه مرد نمي تونه چنين قيومتي رو در مورد مادرش داشته باشه. پس برادرت حق دستور دادن به تو رو نداره اون اگه بخواد به مضمون اين آيه عمل كنه ميتونه مشكلات فردي و اجتماعي تو رو حل كنه و توي مسائل اجتماعي هم از تو پشتيباني كنه تا كسي مزاحم نشه!
راحله بالاخره فرصت پيدا كرد حرفش را بزند:
- صبر كن ببينم! حالا در مورد خانواده حرفهايت قبول، ولي در حوزه اجتماعي چرا زنها نمي تونن خودشون وجامعه رو اداره كنن؟ چرا نمي تونن قاضي بشن، رهبر بشن؟
فاطمه نفس عميقي كشيد و نگاهي به ساعتش كرد:
- ببين الان ساعت يازده است، من بايد برم.
- بايد بري؟ كجا؟
راحله معترض بود! فاطمه از جايش بلند شد:
- من قراره كه تا پيش از ظهر يه تلفن به تهران بزنم. از طرف ديگه هم بايد با عاطفه بريم بلوز بخريم، و گرنه عاطفه تا آخر اردو دمار از روزگار هممون در مياره!
- ولي ما هنوز كلي حرف داريم، بحث داريم. هنوز كلي سوال داريم. جواب اين سوالها چي ميشه؟
فاطمه چادرش رو بر داشت.
- اين سوالها چيزهايي نيست كه با همين دو-سه دقيقه حرف وبحث بهش جواب بديم.
- پس چه كار كنيم؟ همين طور رهاشون كنيم به امان خدا؟!
- نه! من پيشنهاد ميكنم همين جابحث رو تمامش كنيم و عوضش قرار بذاريم تا يه وقت ديگه حرف هامون رو ادامه بديم. به نظر من ساعت ۵ بعد از ظهر امروز بد نيست!
راحله سعي كرد حالت بي تفاوت به خودش بگيرد، دستهايش را با حالتي از نا چاري، از هم باز كرد.
- باشه فاطمه جون! ميخواي بري، برو! برو به كا رهات برس. ولي بي خودي خودت رو به زحمت نينداز! ما تو قع نداريم كه تو حتما به اين سوالها و اشكالها جواب بدي! خب البته توقعي هم نيست! بالاخره بعضي مسائله كه از دست ما كاري براي حلشون بر نمي آد!
فاطمه رفت سمت در:
- منم ادعايي ندارم! ولي ان شاءاله بعد از ظهر ساعت ۵ اين جا آماده ام.
فاطمه در دهانه در برگشت طرف من... *
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٣
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ي زني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذا شت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لبا س با فرو شنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه
مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
- نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند.
- آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند.
- نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد.
- چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
- نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( (چيزي شده؟! ) )
گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) )
گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) )
گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم. ) )
گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) )
گفت: ( (حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) )
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون و خانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم.*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
⚘﷽⚘ #به_وقت_رمان ☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٤ گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) )
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٥
صداي گريهام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه كرد. چشمهاي او هم قرمز شده بود. راست خيره شد توي چشمهاي خيسم كه حالا اون را تار و لرزان ميديد. مثل عكس صورتي كه توي آب حوض افتاده باشد. گفت:
" نه نمي خوام زجرت بدم. فقط ميخوام يادت بيارم كه ازت پرسيدم چرا داري در مورد حضرت زينب (س) مينويسي، گفتي دارم تمرين ميكنم تا زينب (س) بشم. ميخوام بدونم پس چي شد اون همه تمرين؟ "
اشك هام رو پاك كردم. دلم ميخواست اون پرده تار اشك لعنتي از جلوي چشمايم رد بشه تا بهتر ببينمش، يه دل سير تماشايش كنم. گفتم:
" من كه تا حالا گريه نكرده بودم، تو باعث شدي. تو اين بغض لعنتي را توي گلوم كاشتي و پرورش دادي. بعد هم اينقدر با حرف هايت بادش كردي تا تركيد والا من كه.... "
نذاشت حرفم تمام شود. گفت:
" نه گريه طوري نيست. گريه كن ولي... "
اين بار من بودم كه نگذاشتم حرفش تمام شود. با درد گفتم:
" مانعت هم كه نشدم. جلويت را كه نگرفتم. "
سرش را پايين گرفتو گفت:
" تشويق هم نكردي. مانعها و بندها را از جلوي دست و پايم باز نكردي. "
و بعد آرام و آهسته بلند شد و رفت. مثل نسيم، مثل خاطره. مثل تصويري كه از كربلا داشتم. مثل....
فاطمه ساكت شد. ايستاد. اشك هايم را پاك كردم. سرم را كه بلند كردم تازه ديدم جلوي در حرم هستيم..
من و فاطمه جلو، سميه و عاطفه هم عقب. فاطمه خيره شده بود به بالا با چنان شتابي خودش را به سمت در انداخت و آن را در آغوش گرفت كه انگار از آن همه راه دور فقط براي همين "در" آمده بود. يا انگار "علي اش" آنجا بود هر چه بود كه آن بغض هم تركيد. بغضي كه از بعد از جلسه گلويش را فشار ميداد، آرام و بي صدا. فقط شانه هايش تكان ميخوردند. عاطفه و سميه خونسرد دستي به در كشيدند آن را بوسيدند و رفتند داخل. انگار اين عادي ترين صحنه اي بود كه تا به حال ديده بودند و من سر جايم مانده بودم. خيره به دري كه انگار براي اولين بار ميديدمش. صداي اذان هر دوي ما را به خود آورد. فاطمه از در جدا شد. با عجله چشم هايش را پاك كرد و برگشت به سمت من. چشم هايش هنوز خيس بود. داشتم بي اختيار بغض ميكردم كه لبخندش را ديدم. آرام شدم و رفتم جلوتر، يك قدم. آن قدر كه صداي زمزمه اش را بشنوم.
- بريم برسيم به نماز. رفتيم داخل صحن گوهر شاد. زنها براي نماز صف بسته بودند. جايي كه خالي بود ايستاد و گفت:
- من وضو دارم. تو اگر ميخواي برو وضو بگير. من برات جا ميگيرم. رفتم. وقتي برگشتم فاطمه را ديدم. با يك عكس نجوا ميكرد. ولي گريه نه، عكس جواني ۱۶-۱۷ ساله بود با ريشهاي تنك و كم پشت. فقط چند تار مو اطراف گونهها و چانه اش. از لباس بسيجي و چفيه اش آب ميچكيد، مثل موهايش. خودش هم ميخنديد. با صداي "قد قامت الصلوه" مكبر، فاطمه عكس را گذاشت در كيف و بلند شد. بعد از نماز بلند شديم و رفتيم ايوان مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خيره شد به حرم. ساكت، دلم نمي آمد سكوتش را به هم بزنم. كنجكاويام نمي گذاشت. "آن عكس مال چه كسي بود؟ علي؟ پس برادرش است. همان جواني كه توي عكس بود. چه قدر قشنگ ميخنديد "دلم را به دريا زدم و پرسيدم:
- پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟
به طرف من برگشت. متعجب
- تو از كجا ميدوني؟
- از روي اون عكس حدس زدم. لباس بسيجي تنش بود. مگه برادرت نبود؟
لبخند كمرنگي زد:
- چرا برادرم بود. علي بالاخره رفت جبهه.
- تو چكار كردي؟
دوباره برگشت سمت حرم:
- ميخواستي چكار كنم؟ گريه؟ اصلا. اون شب از زير زمين كه رفتم بيرون، يه فاطمه ديگه شده بودم. هموني كه علي ميگفت. ديگه نه اضطرابي در دلم بود و نه حسادتي. فقط شور و هيجان بود من و علي با هم مسابقه گذاشته بوديم كه به يه هدف برسيم. هر كس هر جوري ميتونه، از هر راهي. حتي قرارمون اين بود كه هر چه ميتونيم به همديگه كمك كنيم تا اون يكي به هدفش برسه. علي هم تصميم گرفته بود از راه جبهه بره و من بايد كمكش ميكردم. آقا جون نسبتا زودتر راضي شد، البته نه خيلي هم زود، ولي مثل خانجون هم بد قلقي نكرد. خانجون خيلي بي قراري ميكرد. خيلي باهاش حرف زدم. دلداريش دادم. گفتم مگه علي تو از علي اكبر امام حسين (ع) عزيزتره؟ ...*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
⚘﷽⚘ #به_وقت_رمان ☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٦ مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟ بالاخره هم
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٧
- پس اين عكس مال همون روزه؟
دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس در ميان انگشت هايش بود.
- كدوم؟ اين؟
سرم را تكان دادم:
- اوهوم.
عكس را گرفت طرف من، با اشتياق آن را از دستش قاپ زدم. قبل از اينكه بتوانم با خيال راحت تماشايش كنم، فاطمه دوباره برگشت سمت حرم. نمي دانم چرا عادت داشت وقتي از برادرش حرف ميزد به حرم نگاه كند.
- نه، اين مال دفعه آخريه. آخرين دفعه اي كه رفت جبهه.
حواسم از عكس پرت شد:
- اخرين دفعه؟
- اومده بود مرخصي. بي خبر و براي ۴۸ ساعت. آقا جون و خانجون هم اومده بودن مشهد. وقتي ديدم اومده خيلي تعجب كردم. هنوز وقت مرخصي اش نشده بود. تازه ۲۰ روز بود كه رفته بود. گفت كه خوب شايد قسمت اين طوريه ديگه، گفتم دفعه ديگه ان شاالله.
#فصل.هفدهم
روز آخر طرفهاي عصر اومدن دنبالش. گفتم:
( (كاش يه روز ديگه مونده بودي، آقا جون و خانجون فردا ميآن. ) )
گفت كار داره و بايد بره. اين بار من به جاي خانجون قرآن روي سرش گرفتم. براش توي كاسه چيني آب و گلبرگ محمدي ريختم و بدرقه اش كردم. دم در باز هم سرش را پا يين انداخت. گفتم:
( (باز هم كه سرت رو پايين انداختي! ) )
گفت: ( (حلالم كن فا طمه! ) )
يكهو چيزي توي دلم خالي شد. گفتم: ( (تو هيچ وقت از من حلاليت نمي خواستي؟ ) ) همان طور كه سرش
گفتم: ( (پس بگير! ) ) و كاسه آب را پاشيدم طرفش! فقط دو قدم با من فاصله داشت. تقريبا همه آبها رسيد بهش و خيس شد خيس خيس! خنديد و بعد صداي كليك دوربين را شنيدم. دويتش بود كه ازش عكس انداخته بود. از همان پشت در هم صداي شادمان خنده آنها را ميشنيدم. ولي مطمئنم انها صداي گريه من را نشنيديد.
فاطمه كمي مكث كرد:
- علي رفت براي هميشه!
صورتم از حرارت داغ شده بود. دلم ميتپيد، مثل اين كه چند كيلومتر دويده باشم، نمي دانستم آخرين سوالم را بپرسم يا نه؟ از جوابش وحشت داشتم. كسي در وجودم نهيب ميزد كه نپرس! نپرس اين سوال آخر را. با خودم فكر كردم، آخرش كه چي؟ براي هميشه در اين شك و ترديد با قي بمانم؟ ولي اگر گفت ( (نه) ) چه؟ چگونه ميخواهي اين جواب را باور كني؟ باز هم گفتم كه از واقعيت نمي شود فرار كرد! بپرس تا مطمئن شوي كه او مثل تو تنها نيست. سعي كردم حرفي بزنم. نمي شد! چيزي راه گلويم را بسته بود. به زحمت از ميان ان مشت ترس و اضطراب راهي باز كردم براي حرف زدن. براي اخرين سوال:
- ديگه بر نگشت؟
نگاهش از روي گنبد ليز خورد. ارام و خونسرد. ليز خورد و آمد پايين. چرخيد به سمت من. تا اين كه رسيد به من. ديگر حتي اگر جواب هم نمي داد، من جواب را نمي دانستم. ولي او هيچ سوالي را بي جواب نمي گذاشت.
- چرا بر گشت! زودتر از هميشه، بر خلاف هميشه كه بي خبر وارد ميشد، اين بار اول خبر داد و بعد خودش آمد بعد از عمليات مرصاد بود. اين بار غريب نبود! همه مردم آمده بودند به پيشوازش جلوي مقدمش گوسفند كشتند. براي اين كه فقط دستشان به او بخورد، او را از همديگه قاپ ميزدند. اين بار روي شانههاي مردم شهر آمد. مثل همه قهرمان ها. مثل همه كساني كه مردم دوستشان داشتند. هر چه فرياد زدم ( (آخه بذارين من هم ببينمش! ) ) آخه اون علي يه شهر بود. او و دهها علي ديگر كه انگار بر شانههاي شه پرواز ميكردند. گفتم:
( (علي قرارمان اين نبود. تو ميان بر زدي. تو زودتر به هدفت رسيدي. من هم كمكت كردم. نكردم؟! پس من چي. ) ) گفت: ( (سهمت پيش حضرت زينبه! از خودشون بگير) ) البته اين را بعدها گفت. دو هفته از بر گشتنش. اومد گفت: ( (نگفتم تنهات نمي ذارم! حالا باور كردي؟ ) ) و من باور كردم. همان روز كه از خواب بلند شدم، رفتم سر اون صندوق چوبي قديمي.*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٩
- همين كه خودت ميگي كه زنها را هل ميدادي و ميرفتي جلو! همين كه زائرهاي امام رضا رو اذيت ميكردي...
عاطفه ديگر اجازه نداد فاطمه ادامه دهد.
- اي بابا سخت نگير خاله خانم! اين جا حرم امام رضاست! امام رضا هم فداشون بشم بخشنده ان! دانشگاه نيست كه كميته انضباطي داشته باشن.
- از كجا اين قدر مطمئني؟
- اگه هم داشته باشن مال شماست فاطمه جون كه بلدي زيارت بخوني. ما زيارت كردنمون اين طوريه عزيزم گوشت با منه! ما اين طوري هستيم!
و كف دستش را نشان داد:
-صاف صاف! زيارت كردنمون هم اين طوريه، تو خوشت نمي آد، هر جور كه دلت ميخواد زيارت كن. از قديم و نديم هم گفتن موسي به دين خود، عيسي به دين خود. بريم مريم جون!
و بالاخره به طرف من برگشت. گفتم:
- مگه فاطمه نمي آد؟
- نه خير! فاطمه خانم ديگه مودشون رفته بالا! با ما نمي پرند! با اون بالاييها ميرن و ميان.
و با ابروهاش به سمت حرم اشاره كرد. فاطمه گفت:
- محلش نذار مريم جون! من ميمونم اين جا، هنوز كار دارم. آخه امروز نائب الزياره ام. به يكي قول دادم كه به جاي اونم زيارت كنم.
نتوانستم كنجكاويام را پنهان كنم:
- كي؟
جوابش يك كلمه بود. ولي دوباره مرا داغ كرد:
- علي!
عاطفه نگاهي به ساعتش كرد:
- آخ! ديرشد ميبينم چقدر گشنمه ها! نگو ساعت يك شده! تا برسيم حسينيه ديگه هيچي برامون نمونده.
فاطمه مفاتيح كوچك سميه را ازش گرفت و رو به همه گفت:
- ظرف هايش ميمونه براي شما كه بايد بشويين. آخه امروز نوبت اتاق ماست كه شهردار باشه!
- پس بگو تو چرا ظهر نمي آي حسينيه! ميخواي از زير ظرف شستن فرار كني. بي خيال فا طمه جون تو بيا ناهارت رو بخور، من خودم جاي تو ظرف ميشكنم!
- تو جوش منو نخور عاطفه خانم! ناهار منو هم تو بخور. ظرفهاي شب رو هم بذارين خود من تنهايي ترتيبشون رو ميدم. عاطفه خوشحال شد و راه افتاد:
- پس تا شب خدا حا فظ خاله خانم.
من هم راه افتادم ولي يكهو بر گشتم طرف فاطمه:
- راستي! بعد از ظهر ساعت ۵ يادت نره ها!
- باشه تا خدا چي بخواد!
#فصل.هجدهم
در راه دوباره داشت شاهكار امروزش را تعريف ميكرد. عجب دختر خستگي نا پذيري بود اين عاطفه.
- آره مريم جون! ديدم خانمه تا اومد توي ( (رواق) ) چند دقيقه ايستاد و همه رو خيره نگاه كرد. فكر كنم عرب بود، آره حتما عرب بود. خلاصه چند لحظه نيگاه كرد و بعد پتههاي چادرش رو بست پشت گردنش. اون وقت خيلي اروم جلو، محكم و قوي، درست مثل شير. آره دقيقا مثل يه شير قدرتمند كه تو حوزه سلطنتي اش قدم ميزنه... عجيب بود!
نمي دانم اين سميه كه اين قدر از دست كارهاي عاطفه در كوچه و خيابان حرص ميخورد، چه اصراري داشت با او بيرون بيايد. خون، خونش را ميخورد. هر چند لحظه اي هم زير لب به عاطفه تذكر ميداد كه يواش تر حرف بزند، مردم متوجه حرف زدنش ميشوند. عاطفه اما گوشش بدهكار اين حرفها نبود.
- خلاصه تا رسيد به زن ها، دو دستش رو گذاشت روي شونهها شون و اون رو پرت كرد اين طرف و اون طرف و براي خودش راه باز كرد. ما هم تا ديديم اوضاع اين طوريه، خودمون رو انداختيم پشت سر خانم شيره و دبرو كه رفتي! اون راه رو باز ميكرد و ما هم پشت سرش رفتيم تا رسيديم كنا ر ضريح...!
نمي دانم چرا حوصله حرفهاي عاطفه را نداشتم، برعكس اين دو-سه روز كه عاشق حرف زدن و مزه پرانيها يش بودم. شايد به اين علت بود كه حواسم هنوز پيش فاطمه بود. دستم توي جيب مانتويم كاغذي را لمس كرد. يك تكه مقواي صاف و ليز، مثل عكس، با عجله بيرون اوردمش. عكس علي بود. همان كه فاطمه داده بود تا تماشايش كنم. آخرين عكسش! اخرين وداعش! اين بار با خيال راحت تماشايش كردم. با صبر و فراغت. يك دل اسير! چه خنده شاداب بانشاطي داشت! انگار كن بچه اي كه قرار است به يك مهماني بزرگ برود. يك ميهماني بزرگ و مجلل. با لباسي فاخر و با شكوه. چقدر سرزنده! چقدر پر اميد! به اين همه اميد، به اين همه سر زندگي و نشاط غبطه ميخوردم. نمي دانم چقدر وقت بود كه به آن عكس خيره شده بودم، يك موقع به خودم آمدم كه ديگر صداي عاطفه نمي آمد. با تعجب سرم را بلند كردم، عاطفه با چشمهايي خشمگين مرا نگاه ميكرد:*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٩ - همين كه خودت ميگي كه زنها را هل ميدادي و ميرفتي جلو! همين كه زائر
⚘﷽⚘
#به_وقت_رمان
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٧٠
- ميبخشين كه ما چغندر پوست نمي كنديم، حرف ميزديم، گل لگد نمي كرديم!
از خجالت سرخ شدم. احساس كردم دست و پايم را گم كرده ام.
- ببخشين حواسم پرت شد.
- چشمم رو شن! اين ديگه عكس كيه؟!
منتظر جواب من نشد و عكس را از دستم قاپ زد.
- بَه بَه مبارك باشه! به سلامتي انشا الله! پس يه شيريني هم افتاديم همين چند وقته.
صورتم داغ شد. خواستم تو ضيح بدهم كه جلوي اشتباهش گرفته شود:
- برادر فا طمه است، علي!
- اَ! چه بهتر! پس يه شام و شيريني افتاديم! ولي خودمونيم ها، اين فاطمه هم عجب ناقلاييه! توي همين دو- سه روزه برادرش رو قالب كرد. وبعد نگاهي به سر تا پاي من كرد، نگاه ديگه اي هم به عكس:
- نه! شايد هم مريم رو قالب كرده باشه. وخنديد.
- اون شهيد شده!
ضربه كاري بود، خنده عاطفه در دهانش خشكيد. سميه اه بلندي از ته دل كشيد. عاطفه نمي خواست باور كند. هنوز دودل بود:
- داري شوخي ميكني!
و من اصلا حال و حوصله شوخي را نداشتم؛ بخصوص امروز. هيچ آدم عاقلي در مورد چنين چيزهايي شوخي نمي كنه. عاطفه زير لب با خودش زمزمه كرد:
- پس چرا هيچ وقت چيزي از اين موضوع به ما نگفت.
عاطفه يكهو جدي شد:
- دو سال با هم دوست بوديم، ولي اينو نمي دونستيم. يعني هميشه طوري از اون حرف ميزد كه آدم احساس نمي كرد برادرش رو از دست داده. انگار همين حالا حي و حاضر كنارش بود.
سميه نفس عميقي كشيد. همين طور كه سرش پايين بود و راه ميرفت، گفت:
- خب شايد به خاطر اين باشه كه فاطمه هيچ وقت هم برادرش رو از دست نداد. يعني همين طور كه تو ميگي انگار علي هميشه كنارشه. نمي دونم چه طوري، ولي خب بوده ديگه! چنان زنده كه بعضي وقتها باهاش مشورت ميكنه.
عاطفه در حالي كه هنوز حيرت زده به نظر ميرسيد، پرسيد:
- پس تو ميدونستي؟ چرا ما خبر نداشتيم؟
- چون من از قبل اين كه علي شهيد بشه با فاطمه دوست بودم و اون موقع در جريان اين قضيه قرار گرفتم. ميدوني كه اشنايي ما از قبل دانشگاهه. ولي اون خودش دوست نداشت از اين قضيه براي كسي حرفي بزنه. حالا هم نمي دونم چي شده كه براي مريم از اين قضيه حرف زده.
عاطفه با شيطنت خاصي گفت:
- اين طور كه معلومه مريم خانم ره صد ساله رو يك شبه رفتن. توي همين دو-سه روز خيلي قاپ فاطمه را دزديده. ديگه حالا از مقربانن! البته يكي-دو باري هم براي من چيزهايي رو گفت. ولي من از دوستهاي قديمي اش هستم. خيلي از چيزها و مسائلش رو خودم ديدم. ديدم كه شهادت علي بيشتر از همه روي فاطمه تاثير گذاشت. چه طوري بگم، نه اين كه فاطمه را عوض كنه، ولي اونو وارد فضاي ديگهاي كرد. پرشش داد. چه روزهايي بود، يادش به خير! تا برسيم حسينيه، سميه از خاطراتش ميگفت. از ارتباط خودش و فاطمه، از روحيات فاطمه.
وقتي رسيديم حسينيه، سميه ديگر چيزي نگفت. بچهها نهارشان را خورده بودند. عاطفه از در كه رفت داخل، دوباره همان عاطفه هميشگي شد. شلوغ و پرسر و صدا. بچهها نهارشان را خورده بودند، اما سفره را هنوز جمع نكرده بودند. سميه ميگفت كه بچهها منتظر بوده اند تا ما هم بياييم و نهارمان را سر سفره بخوريم. ولي عاطفه عقيده داشت كه متوجه شد فاطمه با ما نيامده است، راحله بود. يك دسته از ظرفهاي توي سفره را برداشته بود و قصد داشت از سالن بيرون برود. وسط راه انگار چيز جديدي يادش افتاد. ايستاد وبرگشت طرف ما، با نگاه مشكوكي ما را برانداز كرد و پرسيد:
- پس فاطمه كو؟
- اولا كه يكي را بردن جهنم، گفت پيف! پيف! اين جا بو ميآد ثانيا، فاطمه خانم فهميدن كه امروز شهرداري نوبت اتاق ماست، يكهو درجه معنويتاش رفت بالا، در حرم موندن تا براي شما دعا كنن كه ظرف شستن رو ياد بگيرين تا ليوان و استكان رو نشكنين.
راحله لبش را گزيد و رفت. معلوم بود به زحمت خودش را كنترل ميكند. بيچاره چه زجري ميكشيد از صحبت كردن با عاطفه. وقتي برگشت فقط پرسيد: تا ساعت ۵ بر ميگرده يا نه؟ معلوم نبود طرف خطابش كيست؟ مسلما با عاطفه نبود. من برايش توضيح دادم فاطمه در حرم مانده تا به جاي برادرش زيارت كندوتا ساعت ۵حتما بر ميگردد. عاطفه هم با لحني كه نشان بدهد خيلي از راحله دلخور است، غرغركرد:
- ببين راحله خانم، ممكنه فاطمه از زير كار در بره، ولي مطمئن باش از زير جواب دادن به سوال كسي در نمي ره. اون هم سوالهاي بي پايه اي مثل...
و عمدا جمله اش را ناقص گذاشت تا بيشتر لج راحله را در بياورد.*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
⚘﷽⚘ #به_وقت_رمان ☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٧١ و عمدا جمله اش را ناقص گذاشت تا بيشتر لج راحله را در
☀️#دختران_آفتاب☀️
#ادامه.قسمت.۷۱
ثريا با لحني جاهلانه رُخصت داد:
- بفرما. ميدون در اختيار شماست پهلوون!
فاطمه با تكان دادن دستش از او تشكر كرد.
- اول يه سوال: تصور كنين يه تابلوي نقاشي كه يك دست سياه باشه، يا هر رنگ ديگه اي باشه كه شما بپسندين، قشنگ تره يا يه تابلوي نقاشي از يه منظره زيبا؟
ثريا جواب داد:
- اين چه سواليه؟ معلومه تابلويي كه يه دست و يه رنگ باشه، هنر نيست. هر آدم بي دست و پايي مثل من هم ميتونه تابلويي فقط با يه رنگ نقاشي كنه!
- ببينين اصل منظره تو هر دو تا نقاشي يكي بود. فقط يكي اش با يه رنگه، اون يكي اش با چند رنگ. حالا فكر ميكنين چرا اون منظره اي كه با چند رنگه، قشنگ تره؟
تا بيايند همه فكر كنند، راحله مثل هميشه زودتر از بقيه جواب داد:
- به نظر من به خاطر تنوع رنگ هاست. يعني لازمه قشنگ بودن يه تابلو، متنوع بودن رنگها و نقش هاست تا بشه ظرايف و حدود هر شكل رو به راحتي مشخص كرد و فهميد كه هر شكل يا رنگي چه نقشي در كليّت تابلو داره.
فاطمه از جواب راحله راضي به نظر ميرسيد:
- حالا اگر بتونيم نظام خلقت رو به يه تابلو تشبيه كنيم، چيزي كه اين نظام رو به كمال ميرسونه تنوع نقشها و گوناگوني مخلوقاته. براي اين كه هر موجودي بتونه به بهترين نحو به نقش خودش عمل كنه، بايد افراد و موجودات هم استعدادهاي مختلفي داشته باشن. پس تنوع موجودات يا نقشها كه تنوع استعدادها رو همبه دنبال خودش مياره لازمه يك نظام منطقي و حساب شده است، قبول؟
- قبول!
- همه هم قبول داريم كه خدا انسانها را متنوع آفريده و به دو نوع زن و مرد تقسيم شون كرده. حالا اگه قرار بود نقش اين دو تا عيناً مثل هم باشه يا استعدادهاي يه اندازه اي داشته باشن، ديگه زن و مرد آفريده شدن انسانها معنايي داشت؟ نه! كار بيهوده اي بود! يا همه مرد خلق ميشدن يا همه زن! پس اولاً از اين تنوع در آفرينش هدفي در ميون بوده، ثانياً زن ومرد در به هدف رسوندن اين منظور، نقشهاي جداگانه و در نتيجه استعدادهاي مختلفي دارن. پس با هر استعداد هم بايد برخورد جداگانه اي بشه.
فهيمه پرسيد:
- يعني چه؟
- بذارين يه مثال براتون بزنم. حتماً همه تون داستان مهموني رفتن لك لك و روباه رو شنيدين. يه روزي روباهي، لك لكي رو دعوت كرد خونه شون و بعد غذاي لك لك رو هم مثل مال خودش ريخت توي بشقاب، روباه خودش با زبان غذايش را ميليسيد و ميخورد، ولي لك لك چون منقار داشت نتونست اون غذا رو بخوره.*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل بيستم
🔸قسمت٧٣
مثلاً حاكم بايد رفت وآمدهاي زياد، نشست و برخاستها و ارتباط و مراودات زيادي داشته باشه كه تحمل اين مشقات با لطافت جنس زن منافات داره. يا درمورد منصب قضاوت، كه بين فقهاي اسلامي مشهوره كه زن نمي تواند قاضي بشه، شايد به اين خاطره كه نعمت عواطف و احساسات در وجود زنها قوي تره همين مسئله ممكنه مانع قضاوت صحيح و اجراي عدالت بشه.
اما راحله به اين مقايسه معترض بود:
- ميدونين كه ما زنهاي زيادي رو چه در اطراف خودمون و چه در جوامع غرب و شرق ميبينيم كه چنين خصوصياتي رو ندارن. مثلا همون رقت قلبي رو كه شما ميگي، در وجود خيلي از زنها نيست. نمونه اش هم انبوه زن هاييه كه تو سيستم پليسي دنيا استخدام شدن و در اين زمينه از همكارهاي مردشون هم جلوتر رفتن. يا زنهاي ديگه اي كه تحملشون در رنج و مشقت خيلي بيشتر از مردهاست.
- توجه كنين كه گفتيم يه نظام خوب حقوقي، نظاميه كه توجهش به كل سيستم باشه، نه موارد جزئي. توي يه همچين نظامي موقع وضع قانون، به عموم توجه ميكنن نه استثنا ها. ما در اطرافمون پيرمردهايي رو ميبينيم كه با اين كه سنشون بيشتر از ۷۰ ساله، ولي خيلي سرحال و قدرتمندن. اما قانون،
سن نامزد شدن رياست جمهوري و نمايندگي را زير ۷۰ سال تعيين كرده، چون قانون در نظر ميگيره كه اكثريت افراد در اين سن توانايي انجام چنين وظيفه اي رو ندارن و اگر بخواهد به اون تعداد محدود استثنا نگاه كنه، ممكنه ۹۵ موردش خطا بشه و ۵ مورد درست انتخاب بشن.
ظاهراً كسي اعتراض نداشت؛ چون كسي حرفي نزد. فاطمه براي اين كه جاي هيچ ترديدي باقي نماند، گفت:
- اصلا بذارين يه طور ديگه بگم. اون چيزي كه مال خود فرده مايه فضيلت و برتريه يا اون چيزي كه به عنوان امانت بهش سپرده ان؟ مثلا يه كارمند بانك كه از صبح تا عصر ميليونها تومان پول از زير دستش رد وبدل ميشه، ميتونه خودش رو ثروتمند به حساب بياره؟ مسلماً نه! چرا؟ چون پولها مال او نيست. پس چيزي موجب فضيلت و برتريه كه متعلق به خود فرد باشه. مثل كمالات روحي و مقامهاي معنوي، نه مناصب اجتماعي. در مورد زنها «اجتهاد» كه يك كمال و مقام علميه، از زنها دريغ نشده ولي خداوند وظيفه حكومت و مرجعيت رو كه منصبي دنيويه به عهده زن نذاشته. فكر كنم قبلا هم در بحث قوام بودن مردها بر زنها در همين مورد صحبت كرديم.
من پرسيدم:
پس چي شده كه اين سئوال اين قدر در جامعه و به خصوص در ميان زنها شايع شده؟ به قول يكي از بچهها انگار هر جا كه ميري صحبت سر همين حقوقه!
- به نظر من ريشه چنين سئوالهايي اينه كه به معيارهاي ديني توجه نمي شه. چون از نظر نظام ارزش ديني، هيچ كدام از مناصب و مقامات اجتماعي مايه فضيلت نيستند. دينداران هم اهل چون و چرا كردن در اين كه چنين امانتي به فرد ديگه اي سپرده شده، ولي وقتي در نظامهاي دنيوي اين چنين مناصبي به عنوان ارزش تلقي شدن، طبيعيه كه زنها هم خود را عقب افتاده از قافله حس كنن و حق خودشون رو بخوان؛ حقي كه چنين حقيقتي نداره!
هر چند كه به نظر ميرسيد كه فهيمه هنوز مردد است، اما اين سميه بود كه گفت: *
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
⚘﷽⚘ #به_وقت_رمان ☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔶فصل بيست و يكم 🔸قسمت٧٤ منظورم اينه كه تو نصفي از بحث رو به
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٧٥
فقط ثريا نبود، بلكه اين بار همه تعجب كرده بودند. آخر چه طور ممكن بود در حالي كه به نظر ميرسيد سهم الارث متوسط زنها نصف سهم الارث متوسط مردهاست، فاطمه ادعا كند كه اونها به يك اندازه از سهم الارثشان بهره ميبرند. اما فاطمه هم خيلي بي حساب و كتاب ادعا نمي كرد.
- فرض ميكنيم كه ارث باقي مونده از يه نسل براي نسل دوم توي يه شهر، ۳ ميليارد تومان باشه. بر اساس قاعده فقهي تقسيم ارث، به طور متوسط، سهم مردهاي نسل دوم ۲ميليارد تومان وسهم زنها يك ميليارد تومان ميشه. حالا اين مردها از اين ۲ميليارد كه به ارث برده اند به طور متوسط يك ميلياردش را پس انداز ميكنن ويك ميليار رو هم خرج خودشون و زن هاشون ميكنن. چون حق نفقه زن به عهده مردهاست و دست كم نيمي از اين پول خرج زنها ميشوند، پس هر كدوم يك ونيم ميليارد تومان از سهم الارث بهره برده اند. درسته؟! عاطفه زد روي پاي فاطمه:
- معلومه كه سرت تو حسابه.
- و اما دليل ديگه، در بسياري از موارد اگه پدري داراي شغلي باشه كه با سرمايه خودش كار ميكنه، به طور سنتي پسرها هم در همون شغل به پدر كمك ميكنن. پس نيمي از اين ازدياد سرمايه مديون تلاشهاي پسره. شايد اصلا اگر چنين امتيازي نباشه، پسر ديگه انگيزه اي براي كمك به پدرش و پيشرفت در اون كار نذاشته باشه و در نتيجه اصلا امر اقتصادي خانواده از هم پاشيده بشه. اين مسئله درسطح اجتماع هم به رشد صنايع و مشاغل و انتقال حرفهها لطمه ميزنه.
-اين ديگه اغراقه!
اعتراض از راحله بود. ولي جوابش را
فهيمه داد، نه فاطمه.
- نه اتفاقا كاملا درسته! چند دهه بيش از اين، چند كشور اروپايي چنين مسئله اي رو راجع به ارث تجربه كردن كه نزديك بود به قيمت گروني براشون تموم بشه. اونا قانوني رو تصويب كردن كه در اون ارث فرد فوت شده به دولت ميرسيد، نه به بچه هاش. دولت هم مايملك اون رو تصرف ميكرد. همين مسئله باعث شد كه انگيزه همكاري پسرها با پدرشون براي رشد اقتصادي سرمايه شون از بين بره. در نتيجه به طور ناگهاني صنايع و تجارت اين كشورها افت كرد. به حدي كه نزديك بود با بحران شديدي رو به رو بشن كه با لغو اين قانون بعد از چند سال اوضاع به روال عادي خودش برگشت. بعد از اين كه فهيمه ادعاي فاطمه را ثابت كرد من هم دليل ديگه اي آوردم:
- من فكر ميكنم يكي ديگه از دلايلي كه سهم الارث زنها نصف مردهاست، اين باشه كه زنها يك مرتبه در زمان ازدواج از سرمايه پدرشون استفاده كردن و جهاز گرفتن.
فاطمه با نظر من موافق نبود:
- جهاز ربطي به قوانين اسلام نداره و به همين دليل هم ارتباطي به احكام ارث نداره!
اين بار راحله با زرنگي مسئله ديگري را پيش كشيد:
- با همه اين حرفها پس اسلام شهادت دو زن رو معادل شهادت يه مرد قرار داده، مگه اين نشون دهنده اين نيست كه اسلام اطمينان كمتري به زن وعقلش داره؟
- اول بگو ببينم شهادت در اين جا به اين معناست
- این كه فردي، واقعه اي رو كه ديده يا شنيده، گزارش بده.
- حالا بگو ببينم چرا قرآن امر ميكنه
كه براي گواهي دادن به كاري، حضور دو مرد لازمه، چرا يك مرد رو كافي نمي دونه؟
راحله شانه هايش را بالا كشيد:
- حتما به اين علته كه اگه يكيشون دروغ گفت، يكي اصلاح كنه.
- اشتباهت همين جاست! چون شرط قبولي شهادت عدالته! اگه عدالت و اطمينان نباشه، هزار نفر هم شايستگي شهادت دادن روندارن. پس حتي با اين فرض كه شهود عادل باشن، بازهم دو نفر بايد شهادت بدن.
فاطمه چندلحظه صبركرد تا راحله فكر هايش را بكند. اما راحله نمي خواست معطل شود.
- پس علتش چيه؟
- علتش اينه كه اساس شهادت برمبناي حس ومشاهده است وقبول دارين حسهاي مختلف بدن آدمي، مثل ديدن وشنيدن و... خطا پذيره! اسلام اين قانون رو وضع كرده تا اين درصد خطا رو بياره پايين، يعني اگر يكي از اونها اشتباه كرد، اون يكي اصلاحش كنه.
- حالا فرقش در مورد زنها چيه؟
- حكما گفته اند ( (الحب يعمي ويصم) ) يعني محبت شخص را كروكور ميكنه. اين كري وكوري كه در حقيقت اتفاق نمي افته! اين كنايه از اينه كه محبت يانفرت شديد به طور ناخود آگاه تاثيري روي حسهاي مختلف انسان داره. از طرف ديگه هم ميدونيم كه نوع زن در مقايسه با نوع مرد از احساسات وعواطف بيشتري برخورداره كه البته استثنا هم داره. حيا وترس هم همين طور. در زنها بيشتر از مردهاست.
ثريا پرسيد:
- حيا وترس چه ربطي به شهادت زنها دارن؟
- ربطش اينه كه يه زن وقتي در برابر صحنههاي غير اخلاقي قرار ميگيره، به خاطر حيايی كه داره، كاملا صحنه را نگاه نمي كنه. به همين دليل گواهي او نسبت به ارتكاب فحشا خطا پذيرتره!*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
☀️ #دختران_آفتاب ☀
🔸قسمت٧٧
- پس دليل پرداختن ديه چيه؟
- اين طور كه تا حالا علما مشخص كردن، حكم پرداختن ديه بر اساس چند حكمته كه معلوم نيست حكمت قطعي هم باشن يا نه. يعني ممكنه كه حكمتهاي ديگه اي هم باشن كه تا الان به فكر علماي اسلامي نرسيده و در آينده كشف بشه. به هر جهت، يكي از اين حكمتها اينه كه ديه پوليه كه پرداخت ميشه تا قسمتي از لطمه وزياني روكه به خانواده وارد شده جبران كنه. يعني اگه يه فردي دست يا پا و يا چشمش رو از دست بده، اين آسيب او رو از كار كردن باز ميداره. در اثركشته شدن فرد هم ضربه اقتصادي ديگه اي به خانواده وارد ميشه كه ديه در حقيقت قصد داره اون ضربه رو جبران كنه.
- خب! اما اين چه ربطي به تفاوت ديه مرد و زن داره؟
- تفاوتش اين جاست كه چون مرد، مسئول و نان آور خانواده است، يعني در حقيقت بار اقتصادي خانواده به دوش مرده، از كار افتادن يا از دست رفتن اون ضربه سنگين تري به خانواده وارد ميكنه. در حقيقت، ازدست رفتن زن بيشتر باعث لطمه عاطفي ميشه و از دست رفتن مرد باعث لطمه اقتصادي.
اين با راحله بود كه پرسيد:
- حالا اگه زني كار كنه وحتي مسئوليت نان اوري خانواده به عهده اش باشه، مثلا شوهر نداشته باشه، يا شوهرش از كار افتاده باشه. حالا با توجه به اين كه از دست دادن يه زن مساويه با از دست دادن نان اور خانواده، آيا ديه اون كامله؟
- نه خير. من كه گفتم، اين بحث جبران زيان اقتصادي وارد شده به خانواده، يكي از حكمتهاي پرداخت ديه است، علت قطعي كه نيست. پس ما تا وقتي علت قطعي شرعي حكم رو ندونيم، به شرف اون چيزي كه فكر ميكنيم علت حكمه، حق نداريم احكام روتغيير بديم. در ثاني، قانون براي عموم مردم وضع ميشه. نبايد براي موارد استثنايي قانون رو عوض كرد يا تبصره زد. قانون كه به اندازه تعداد افراد بشر، استثنا يا تبصره داشته باشه كه ديگه قانون نيست.
فهيمه فكر كرد وگفت:
- ببين به نظر تو اين مسخره نيست كه اگه پسر بچه ۹ ساله يه خانواده به قتل برسه، ديه اش كامله، ولي اگه مادر همين خانواده به قتل برسه، ديه اش كامله، ولي اگه مادر همين خانواده به قتل برسه، ديه اش نصف باشه. آخر زيان ازدست دادن اين بچه بيشتره يا مادرش؟!
- فهيمه جان ما كه ديديم ديه به هيچ وجه معادل ارزش انساني فرد نيست. پس مطمئن باش دليلش اين نيست. ببين اين قضيه هم پيچيده تر از اين حرف هاست. بذار خودم برات يه مثال ديگه بزنم. آيا زيان از دست رفتن مردي كه حقوقش ماهي ۵۰ هزار تومانه با كسي كه در آمدش ماهي پانصد هزار تومانه. يكيه؟!
- نه!
- يعني اون كسي كه درآمدش ماهي پانصد هزار تومان بود، حالا اگه از دست بره خانوادش بيشتره زيان ميبينن ولي شارع ميگه كه ديه هر دوشون يكيه. چون اومده حد متوسطي رو در نظر گرفته كه بشه به بيشتر افراد جامعه تعميم داد. تازه در نظر گرفتن اين مقدار متوسط هم براي توانايي بالقوه افراده. چون ممكنه همان پسر بچه اي كه در ۹سالگي از دست رفت، اگه بزرگ ميشد، سرمايه دار دنيا ميشد. وهمين طور بر عكس، اون كسي كه الان ماهي پانصد هزار تومان درآمدشه، ورشكست بشه و چند ماه بعد خانه نشين بشه پس دين توانايي بالقوه جنس رو در نظر ميگيره. وچون به خاطر تفاوت در استعداد زن ومرد، توانايي شون براي فعاليتهاي اقتصادي هم متفاوته، دين حد متوسط جنس مردها رو بيشتر از حد متوسط جنس زنها تعيين كرده.
عاطفه با عجله صحبت فاطمه رو قطع كرد:
- راستي بچهها يه چيز ديگه! ديه وقتي كه پرداخت ميشه، چه كسي اون رو دريافت ميكنه؟
سميه با اطمينان جواب داد:
- معلومه ديگه! خانواده مقتول!
عاطفه چشم هايش را به علامت تفكر كمي تنگ كرد:
- يعني اين كه اگه مقتول مرد باشه، ديه اش به زن وبچه اش ميرسه واگه مقتول زن باشه، ديه اش به شوهر وبچه هاش ميرسه. پس در حقيقت اون زن وبچه هاش دو برابر اون مرد وبچه هاش ديه ميگيرن.
فاطمه هم تاكيد كرد:
- بله! يكي از اشتباهات ما همينه كه فكر ميكنيم ديه حق مقتوله و به همين علت فكر ميكنيم كه حق زنها ضايع ميشه. در صورتي كه مقتول كه مرده، ديگه حقي نداره.
عاطفه با لحني جدي گفت:
- در حقيقت همون وقت كه مرده، حقش رو گرفت!
- به هر جهت اون حق خانواده شه. به همين علته كه وقتي خانواده زني كه به قتل رسيده اگه بخوان قاتل رو قصاص كنن وقاتل مرد باشد بايد نيمي از ديه رو بپردازن. چون خانواده قاتل در اثر از دست دادن نان اور خانواده شان، لطمه بيشتري نسبت به خانواده مقتول ميخورن. در صورتي كه آن ها گناهي نكردن وبايد حقشون روبگيرن.
به نظر ميآمد ديگر حرفي براي گفتن نمانده، ( (يعني بچهها قانع شده بودند؟! ) ) ولي انگار يك نفر بود كه هنوز هم ميخواست حرف بزند. راحله! *
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
⚘﷽⚘ #به_وقت_رمان ☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔶فصل بيست وسوم 🔸قسمت٧٨ - همه حرفهايت قبول فاطمه. ما هم قبو
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل بيست وچهارم
🔸قسمت٧٩
- وقتي حضرت در مورد ادعاشون ميآرند مربوط به همه زن هاست. يا اين ادعا در مورد همه زنها صادقه كه انت هم درست نيست. چونكه زنهايي مثل حضرت زهرا و حضرت زينب يقين داريم از اين قاعده مستثني اند. پس ميشه حالت سوم ديگه اي رو گفت. در اين حالت، منظور طبيعت اوليه زنانه كه البته اين طبيعت با تربيت قابل تغيير و اصلاحه. ولي چون عموم زنها هم معلوم نيست بتونند كاملا اين حالت رو تغيير بدهند، گفتار حضرت، كلي بيان شده و هر زني ميتونه خودش رو از مصاديق اين جمله خارج كنه.
- در خصوص اون ( (نواقص الايمان) ) چه مي گويي؟
- اين جا هم مثل قبلا، نقص به معناي ( (كاهش در بهره برداري) ) ست. نكته ديگر هم اين كه عبادت، اعماليه كه شخص مؤمن از روي ايمانش و براي تقرب به خدا انجام ميده. يعني در حقيقت عبادت بهره ايه كه شخص از ايمانش ميبره و ديگه اين كه نقص در اينجا يه مسئله كميه نه كيفي! يعني راجع به ميزان عبادت يا نماز و روزه است، نه كيفيت اون ها. اين كاهش در ميزان عبادت هم برمي گرده به همان جايز نبودن نماز و روزه در ايام عادت زن ها! يعني اينكه چون در اين ايام زنها نماز نمي خونن و روزه نمي گيرن، طبيعتاكشي ه كمتري از ايمانشون ميبرن و كمتر
لذت عبادت رو ميچشن. در مورد جمله بعدي يعني نصف بودن ارث زنها هم قبلا هم توضيح داديم.
راحله طبق معمول چند لحظه مكث كرد. احتمالا داشت دوباره از نو روي حرفها ودلايل فاطمه فكر ميكرد. بلاخره هم در حالي كه كمي گرفته وناراحت به نظر ميرسيد، گفت:
- ببين فاطمه دلايل وتوضيحات تو درست! اما آخه هيچ كدوم از اين نقصها ومشكلاتي كه توگفتي تقصير خود زنها نيست. چيزيه كه درتكوين وساختار روح وجسم اونها ايجاد شده. آيا به نظر تو درسته كه حضرت علي كسي رابه خصوصيتي مذمت كنن كه اصلا تقصير خودش نيست وهيچ راه حلي هم نداره.
فاطمه نفس راحتي كشيد. به نظر ميرسيد از اين كه ميديد راحله تا همين جا هم از توضيحات او قانع شده، خوشحال است.
- اولا كه راه حل داره، ثانيا اين كه چرا حضرت علي موقع مذمت اون زنها دست روي خصوصيتهاي طبيعي ميذاره، برميگرده به اين كه گاهي ما موقع شماتت ومذمت شخصي به خصوصيتي اشاره ميكنيم. كه اگرچه دليل اصلي نيست، اما زمينه اي بوده براي به وجود اومدن اون نقصيه! مثلا شما به كسي ميگين ( (فلاني انساني مادي است) ) اين خصوصيتيه كه در ذات همه انسان هاست، ولي در مورد كساني به كار ميره كه اين صفت خاكي بودن ومادي بودن در اعمالشون نشون داده ميشه! يا ميگيم ( (فلاني عجول است! ) عجول بودن صفتيه كه در ذات همه انسانها است. منتها شما چه موقع اون رو به كار ميبريد؟ موقعي كه اين عجول بودن در رفتارهاي يه نفر نمايان بشه! والا خيليها در مرحله خودسازي وتهذيب نفس اين خصوصيت رو خودشون مهار ميكنن. حضرت علي هم در موقعيتي كه عقل صحابه و سپاهيان بازيچه دست احساسات تند يه زن شد، به همين امر اشاره ميكنن كه اون مردها حق نداشتن در اين مسئله از اون زن تبعيت كنن.
- پس به نظر تو ميشه اين نقصها رو جبران كرد يا اين خصوصيتها رو ازبين برد، نه؟
اين را سميه پرسيد.
- بله در مورد نقص عقل ميشه با بالا بردن تدبير اجتماعي وجلوگيري از غلبه احساسات بر مسائل منطقي وعقلاني، از عقل تجربي هم استفاده كرد. در مورد نقص ايمان هم طبق رواياتي كه داريم زنها در ايامي که نمي تونن نماز بخونن يا روزه بگيرن، ميتونن با ذكر گفتن اون رو جبران كنن. ميبينين كه اون زن، به جاي مريض بودن اگه كمي خونسردي اش رو حفظ كرده بود، پول زيادي داشت. ولي متاسفانه اكثر زن ها، جز معدودي، به فكر استفاده از اين راهها نمي افتن وترجيح ميدن در همون وضعيتي بمونن كه هستن.
راحله تاكيد كرد:
- يعني اگه تعداد زنهايي كه تدبير، عقلانيتشون وميزان عبادت هاشون رو بالا ببرن، زياد بشه، اون وقت ديگه جمله حضرت علي در مورد اين زنها صادق نيست؟!
فاطمه هم تاكيد كرد:
- احتمالا اون كساني كه به طور فردي هم موفق به اين كار بشن، ديگه مصداق مذمت حضرت علي قرار نمي گيرن. البته يه چيز مهم ديگه رو هم بگم كه اين بحث فرهنگي مهمي داره. اين كه به علت خصوصيات اون زمان چون زنها كمتر در اجتماع حضور داشتن وتدبير اجتماعي آنها پايين تر بود، كمتر به اونها اعتماد ميشد ومثلا مردها رو از مشورت كردن با زنها پرهيز ميدادن. براي مثال، حديثي از معصوم داريم كه فرموده اند: ( (با زنان مشاوره نكنيد مگر ان كه تدبيرشان به تجربه برايتان ثابت شده باشد) ) واين حديث نشون ميده كه زنها هم ميتونن تدبيرشون رو زياد كنن.*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
⚘﷽⚘ #به_وقت_رمان ☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٨٠ بخصوص امروز كه به واسطه پيشرفت تكنولوژي وگستردگي رسان
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل بيست و پنجم
🔸قسمت٨١
برين رواياتي را كه به دست ما رسيده نگاه كنين كه از جنبههاي مختلفي به حمايت از زنها پرداختن. مثلا به پدر و مادرها سفارش كردن كه به فرزندان دخترشون بيشتر محبت كنن. دركتاب وسايل الشيعه كه از كتابهاي حديث مشهوره، فصلي در مورد مستحب بودن شروع تقسيم كردن هديهها وسوغاتيها از دخترهاست. احادیثي هستن كه در اون راجع به مقام مادر وتكريم اون صحبت كردن. احاديثي هستن راجع به نهي از طلاق دادن زن ها، احاديثي داريم كه در اون به مردها وعده داده شده كه اگر با زنها به خوبي ونيكي رفتار كنن، مقامات اخروي پيدا ميكنن. احاديثي هستن كه به مردهايي كه در مقابل اذيت و آزار زنها صبر داشته باشن و مقابله به مثل نكنن، وعده پاداش اخروي ميده. روايتهايي داريم كه در اونها به مردها توصيه شده در مسائل زناشويي، حال زنها رو رعايت كنن. حديثهاي بسيار زيادي هم داريم كه در مذمت خشونت عليه زنهاست. يا در قرآن هم وقتي ميخواد نمونه اي براي انسان با ايمان ذكر كنه، از ميان زنها ذكر ميكنه. اون هم دو زن رو، حضرت مريم كه در يك خانواده الهي بود وهمسر فرعون، كه زن شقي ترين مرد دنيا بود. يعني قرآن در صحنه تكامل و معنويت انساني، از پيامبر و مردان بزرگ مثال نمي زنه، بلكه از دو زن مثال ميزه.
فاطمه چند لحظه صبر كرد. كمي ديگر بچهها را نگاه كرد. آرام آرام سرهاي بچهها بالا ميامد.
از طرف ديگه از لحاظ عملي ما شخصيتي در اسلام داريم كه تجسم تمام اين حرف ها، تكريمها وارزش گذاري هاست. حضرت رهرا (س) بي اغراق، بزرگ ترين زن تاريخه كه تاريخ بشريت ميتونه به اون بباله. شما در طول تاريخ و در تمام اديان ديگه نگاه كنين، آيا دين ديگه اي هست كه تونسته باشه شخصيت زني رو ارائه كنه كه همپاي حضرت زهرا باشه؟ ممكنه حضرت مريم رو در دين مسيح مثال بزنيد. ولي من ميگم كه خيلي از اين فضايل و ويژگي هايي رو كه به بركت قرآن ونگاه اسلام راجع به حضرت مريم قائليم، خود مسيحيها و يهوديها قائل نيستن. يهوديها تعابيري راجع به حضرت مريم دارن كه من شرمم ميشه توي اين جمع عنوان كنم.
فاطمه نفسي تازه كرد. براي اولين بار از اول بحث احساس كردم كه چشمهاي فاطمه ميدرخشيد.
- در عوض ما در اسلام حضرت زهرا رو داريم! كوثر پيامبر! كوثر يعني چه؟ يعني خير فراوان، بركت بي حد، نعمت بي اندازه! « انا اعطيناك الكوثر» اصلا اين سوره به افتخار و بركت حضرت زهرا نازل شده! به پيامبر گفته ميشه كه به خاطر اعطا كردن اين« كوثر» براي ما قرباني كن. چنين تعبيري راجع به تولد پسر پيامبر وارد نشده. اصلا تمام نسل پيامبر، تمام بركات پيامبر از ناحيه مقدس همين زن ادامه پيدا ميكنه، كدوم پدر ديگه اي در طول تاريخ، دست دخترش رو بوسيد؟ اون هم پدري مثل پيامبر! در دوره اي كه در تمام دنيا زنها بايد براي مردها ركاب ميگرفتن و در جامعه اي كه دخترها زنده به گور
مي شدن، پيامبر براي دخترشون ركاب ميگرفتن. برخوردهاي حضرت علي با حضرت زهرا از يه طرف ديگه هم قابل توجهه. اين زن در دامن دين رشد پيدا كرد. اين رفتارها و برخوردها در اين دين توصيه شده.
عاطفه با لحني كاملا جدي كه از او بعيد بود پرسيد:
- فكر نمي كني كه حضرت زهرا معصوم بودن ويه استثنائن؟
- پس برخورد پيامبر با خديجه رو چي ميگن؟ تعابير پيامبر رو راجع به حضرت خديجه ببين. حتي مدتها بعد از وفات خديجه با اندوه از او ياد ميكردند، يا برخورد امام حسن (ع) وحضرت ابالفضل (س) با حضرت زينب (س) اصلا اگه كمي دقت كنيم بسياري از مكاتب اجتماعي، در جامعه اي كه به وجود مياومدن، تحت تاثير فرهنگ جامعه عربستان جاهلي قرار نگرفت، بلكه نگاهش به « زن» كاملا مخالف فرهنگ رايج اون زمان عربستان و دنيا بود. ميدونين چرا؟ بذارين خودم جوابش رو بدم. براي اين كه به نظر من مهم ترين تفاوت و امتياز ويژه دين اسلام نسبت به بقيه مكاتب، كرامت و حيثيته كه به زن بخشيده! يعني اين قدر كه در اسلام به (زن) مسائل ومشكلاتش، حقوقش، هويتش و... توجه و راجع به اين صحبت شده، در هيچ مكتب وفرهنگ ديگه اي نشده.
ديگر حالا بچهها هم به شور و وجد آمده بودند انگار شور و وجد فاطمه به بقيه هم سرايت كرده بود. عاطفه كه مدتي نخنديده بود. تقريبا يك ساعت-حالا دوباره ميخنديد و شيطنت ميكرد. فاطمه لبخند رضايت بخشي زد. به نظر ميرسيد فقط مانده بود تا راحله هم حرفهاي فاطمه را تاييد كند:
- بله! البته بايد اعتراف كرد اسلام با اين كه در هزارو چهارصد سال قبل به وجود اومده حرفهاي خيلي خوبي زده
ونسبت به زمان خودش، نظريات درخشاني هم داشته.
فاطمه جمله را اصلاح كرد:*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸