eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
611 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
512 ویدیو
5 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۴۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خانه سید معلان در ۴۵ کیلومتری الکحلا در شهر العماره بود. حدود دو ساعتی همه آماده‌ی اعلام رفتن از سوی عبدالمحمد بودند ولی او فرمان نمی‌داد. در حالی که ماندن آنها برای همه علامت سوال بود، یک مرتبه سر وکله سید غالب وسیدصادق السیدمعلان پیدا شد. همه تعجب کردند. سید نور گفت: مگر قرار نبود برویم منزل سید؟ ـ چرا ولی نظرم عوض شد. مگر اشکالی دارد. این هم یک شیوه کار است. ناراحت نباشید. همه در این زمان فهمیدند عبدالمحمد در لحظه آخر چه چیزی در گوش سیدهاشم گفته و چرا از رفتن منصرف شده بود. خنده از لب سید نور نمی‌افتاد. سیدصادق تا عبدالمحمد را دید بغل باز کرد و با خنده و خوشحالی گفت: ابوعبدالله! اهلاً و سهلاً. نرحب بک. کیف الصحه. عبدالمحمد خیلی او را تحویل گرفت و پس از خوش وبش بهمراه سیدنور در گوشه‌ای نشستند تا ماموریت جدید شان را باهم بررسی کنند. حدود نیم ساعتی طول کشید که عبدالمحمد رو به کریم کرد وگفت: من، سیدناصر و سیدصادق می‌رویم جلو. شما همین جا بمانید تا ما برمی گردیم. حواستان جمع باشد. سیدصادق که با خودروی شخصی اش آمده بود آنها را سوار کرد و به طرف خانه اش در العماره حرکت کردند. او در راه از ابوفلاح و سیدهاشم سوال کرد. عبدالمحمد خبر سلامتی آنها را داد و گفت: حالشان خوب خوب است و سلام رساندند. وضع شان خیلی بهتر از شماست. سیدصادق آنها را به خانه اش برد و پذیرایی مفصلی از آنها کرد. آن روز پدر سید معلان هم در خانه اش بود. او با دیدن عبدالمحمد، پیشانی اش را بوسید و گفت: پسرم سیدصادق از تو خیلی برایم حرف زده است و من دعا می‌کردم تو را زیارت کنم. ـ سید صادق به من لطف دارد. بعد از نماز ظهر وعصر و نهار، عبدالمحمد ماموریت جدید را برای سیدصادق توضیح داد و گفت: این ماموریت غیر از ماموریت‌های دیگر است. خیلی حساس و تاثیر گذار است. ـ یعنی چه؟ ـ یعنی این کار نهایی ماست. این کار تمام شود، ماموریت مان هم تمام شده است. ـ پس باید خیلی حواسمان جمع باشد ـ همین طور است. حواس جمع و صدرصد احتیاط کنیم. تا غروب حرفهای آنها طول کشید. پدر سیدصادق هر از گاهی برای آنها چای و قهوه می‌آورد و آنها خستگی شان را در می‌کردند. عبدالمحمد هربار که پیرمرد باسینی چای می‌آمد تمام قد می‌ایستاد و از او تشکر می‌کرد. عبدالمحمد وظایف و مسئولیت هر کدام از بچه هایش را دقیق مشخص کرد و گفت: می‌خواهم با دست پُر از این ماموریت برگردیم. حاج علی به این ماموریت ما چشم دوخته و قول موفقیت آمیز بودن آن را به آقا محسن داده است. از شما تقاضا دارم با تمام وجودتان این ماموریت را انجام بدهید. وامّا ماموریت هرکدام را جداگانه می‌گویم تا بدانید. وظیفه سید صادق، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با نیروهای مجاهد عراقی است. این کار در ماموریت‌های قبلی برعهده‌ی ابوفلاح قرارداشت. وظیفه بعدی برعهده‌ی یکی دیگر از اعضای گروه به نام سیدجعفر است. او که از بچه‌های گروه سید صادق بود، در کارش خیلی مهارت داشت. عبدالمحمد رو به او کرد و گفت: وظیفه تو در این ماموریت جمع آوری اطلاعات و نمونه مدارک و اسناد نظامی به ویژه برگه‌های مرخصی ارتشیان عراقی در سپاه سوم وچهارم و ارتباط با افسران، درجه داران و سربازان مخالف رژیم عراق است. ـ نعم سیدی. این که کاری ندارد. سیدجعفر از افسران وظیفه ارتش عراق بود و آنها را به خوبی می‌شناخت. آن روز تمام وقت گروه به چگونگی انجام ماموریت هریک از افراد از شروع تا برگشت آنها گذشت. عبدالمحمد وقتی تمام وظایف اعضای گروه مشخص شد گفت: برادران! فردا صبح بعد از نماز، ماموریت جدید ما از العماره تا بغداد است. حواس تان را خوب جمع کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید
🍂 🔻 /۴۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه‌ی شب بود که عبدالمحمد بعد از خوردن شام گفت: سیدجعفر! من برمی گردم هور. ـ چرا؟ همین جا بخواب. مشکلی نیست، اینجا امن است. ـ نه باید برگردم هور. اینجا نمانم بهتراست. فردا صبح طبق قرار قبلی، سیدصادق به سراغ عبدالمحمد در هور رفت و او را به العماره آورد. علاوه بر عبدالمحمد سیدهاشم و سیداحمد برادرش را که ۱۵ سال سن داشت سوار ماشین کرد و به محل مورد نظر رفتند. عبدالمحمد ماموریت را برای آنها توضیح داد که اولین کار ما در شناسایی، در مرکز استان میسان عراق است. این اولین بار بود که این ماموریت با این ترکیب قرار بود انجام شود. ماموریت کاملاً سرّی و خطرناک بود. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید مشکل ما در مسیر چه چیزی است؟ ـ تنها مشکل ما تور‌های بازرسی است که در تمام گلوگاه‌ها و معابر ورودی و خروجی شهرها قرار دارند. از آنها که رد شویم کار تمام است. ـ این که همیشه بوده و هست و خواهد بود. مشکل بعدی چیست؟ ـ وجود نیروهای استخباراتی درگاراژها، پایانه‌های مسافری به صورت ثابت و موردی با غلظت نظامی و چند لایه‌ای امنیتی است. ـ خدا بزرگ است. اصلاً نگران نباشید. توکل برخدا. مسیر حرکت آنها دراین ماموریت از العماره تا بغداد بود. در تور‌های ایست و بازرسی، علاوه بر نیروهای ارتش عراق، تعداد زیادی از نیروهای سازمان اطلاعات عراق حضور داشتندکه اوضاع را زیر نظر می‌گرفتند. آنها با ایستادن هر ماشین، از صاحب آن تقاضای چند چیز را می‌کردند: 1. کارت هویت 2. برگه مرخصی 3. بازرسی بدنی هرکدام از این‌ها می‌توانست به راحتی سبب دستگیری مجاهدین عراقی شود. عبدالمحمد آن قدر نیروهایش را خوب بار آورده بود که براحتی ازمیان تورهای بازرسی عبور می‌کردند و هیچ ردی از خودشان برجا نمی‌گذاشتند. او برای بار آخر وضعیت و مسئولیت هر کدام را گوشزد کرد. ماشین از شهر العماره به سمت بغداد مرکز و پایتخت عراق حرکت کرد. در راه عبدالمحمد فقط قرآن می‌خواند و اطراف را زیر نظر داشت. از ابتدای جاده العماره تا بغداد پایتخت کشور عراق تورهای بازرسی زیادی وجود داشت که از هرکدام نیروهای عبدالمحمد می‌بایست با ظرافت و دقت رد می‌شدند. درراه هیچ کس حرفی نمی‌زد. عبدالمحمد برای این که جنب وجوشی برای بچه‌ها به وجود آورده باشد گفت: بچه‌ها چه طور است یک بار دیگر ماموریت مان را چک کنیم. این قدر هم ساکت نمانید. مجلس ختم که نیامدید. هر کدام از بچه‌ها با سر، رضایت خودش را اعلام کرد. عبدالمحمد گفت: فاز اول شناسایی‌هایی دهگانه ما عبارت از: جمع آوری اطلاعات دقیق از قوای نظامی ارتش بعث عراق، دستگاه‌های امنیتی و تاسیساتی و اماکن حساس و حیاتی دولت عراق در مناطق القرنه، العزیر، صخره، البیضه، سوده، کساره، ابوخصاف ، مهیل، گرنه، شیب المشرح، الملیحه در استان العماره و بعضی از شهرهای بصره است. آن قدر مسلط و دقیق حرف می‌زد که هیچ چیز جا نمی‌افتاد. همه با دقت به حرف‌های او گوش می‌دادند. او ادامه داد: یادتان باشد تورهای بازرسی روی برگه‌های تردد و کارت شناسایی افراد بیش از حد حساس است. کاری کنیم که کمترین شکی به ما نکنند. آنها حواسشان خیلی جمع است. هر کدام از ما که گیر بیفتد کل ماموریت مان برباد رفته است. تو را به خدا دقت کنید. بچه‌های گروه یک بار دیگر کارت‌های هویت و برگه‌های مرخصی شان را از جیب شان در آوردند و چک کردند. سیدنور به عکس کارت هویت جعلی نگاه کرد و گفت: این خود خود من هستم. همه با شنیدن این حرف زدند زیر خنده. با این کار فضای سرد عوض شد و همه سرحال آمدند. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید: سید معمولاً ارتش عراق برگه‌های تردد را چند وقت یک بار تعویض می‌کند؟ ـ فکر کنم هر ۲۰، ۲۵ روز همه کارت‌ها و برگه‌های تردد را از نظر شکل، رنگ و فرم عوض می‌کنند. هنوز حرف‌های سید تمام نشده بود که در اولین تور بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد و طبق معمول سربازی جلو آمد و گفت کارت ماشین، هویت و برگه تردد. آن روز عبدالمحمد لباس ستوان یکمی پوشیده بود و باقی بچه‌ها همگی لباس سربازی تن شان بود. صدای عبدالمحمد از صندلی عقب آمد. بچه‌ها آرام و خونسرد. راحت باشید. خبری نیست. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پاسگاه زید پاسگاه زید عراق پدافند بودیم شب هنگام نگهبانی خوابم برده بود پاسبخش میاد میبینه که من خوابم یواش اسلحه ام را برداشته بود و با خود برده بود گذاشته بود توی سنگر آرپی جی (سنگر آر پی جی مکانی بود جهت نگهداری گلوله‌های آر پی جی ) برگشته بود بالای سرم و بیدارم کرد و گفت گروه گشتی های عراق از اینجا عبور کرده چرا اسیرشون نکردی من که دیدم اسلحه ندارم حسابی باورم شد که اسلحه ام رو عراقی‌ها برده اند بهم گفت من همین جا نگهبانی میدم تو برو و نگهبان بعد رو بیدار کن بفرس بیاد و فردا خودت رو به فرماندهی گردان معرفی کن من ناامیدانه به طرف سنگر خودمان راه افتادم به سنگر آر پی جی که رسیدم ناخود آگاه نگاه کردم ببینم عراقی اونجا نباشند که دیدم یه اسلحه اونجاست برداشتم و اوردم داخل سنگر دیدم اسلحه خودمه متوجه شدم که پاسبخش کلک زده رفتم اسلحه ام رو محکم بستم به خودم و خوابیدم فردا صبح فرماندهی منو خواست با اسلحه رفتم شماره اسلحه رو چک کردند دیدند درسته فرمانده پاسبخش رو سه شب پشت سرهم نگهبان گذاشت و تا آخر ماموریت پاسبخش تا منو میدید می‌گفت نمی‌دونستم یه نفر از پشت کوه بیاد سر من کلاه بزاره وبچه ها می‌خندیدند هوشنگ صادقی جمعی گردان ۹۶۰ لشکرالمهدی @mfdocohe🌸
🌸یاصدام پیت حلبی در عملیات والفجر ده ، بعنوان گردان نفوذی از لشکر ۸ نجف اشرف به داخل خاک عراق رفتیم و گردان روبرویمان گردان امام حسین علیه السلام هم از لشکر نجف خط شکن بود خط ساعت 1/5شب شکسته شد وماپشت سر عراقیها مستقر بودیم صبح که داشت هوا روشن میشد عراقیهاییکه فرار را بر قرار ترجیح داده بودند بدست بچه های ما اسیر می‌شدند تعداد ۲۳ نفر اسیر گرفته بودیم که بچه های اطلاعات و عملیات آمدند وگفتن چرا اینها را به عقب منتقل نکردید و با بیسیم با فرمانده عزیز گردان شهید علی اربابی هماهنگ کردیم تا آنها را به اسکله سد دربندی خان منتقل کنیم وقتی خواستیم حرکتشان بدهیم صدای رگبار کلاشینکف بلند شد برگشتیم بسمت صدا یکی از دوستان ابوزیدابادی همراهمان بنام محمود سیفی به عراقی ها می‌گفت‌ این شعار که من می‌گویم بگوید و حرکت کنید یا صدام پیت حلبی (حلب های فلزی) عراقی ها مانده بودند این چه شعری هست واز ترس دست وپا شکسته برای خودشون یک چیزهایی بلغور میکردند(میگفتند)😂😂 برادر عزیز اکبرسهرابی از ابوزیداباد @mfdocohe🌸
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
رزمندگان اسلام در سرمای منفی۲۰ درجه به ایستادند! این نورِ ولایتِ حَقّه‌ی آل محمد است اگر در جستجوی امام زمان هستی او را در میان سربازانش بجوی "شهید آوینی" 💠 @bank_aks
🍂 🔻 /۴۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ بعد از دیدن کارت هویت همه، سرباز عراقی نگاه زیادی به عبدالمحمد کرد و گفت بیا پایین. بازرسی بدنی داری. عبدالمحمد آرام و بی خیال پیاده شد و سرباز او را بازرسی کرد و چند تا سوال پرسید و او تند و تند راحت جواب می‌داد. البته سعی می‌کرد. با حالت خشن و کوتاه جواب بدهد. بعد از چند دقیقه عبدالمحمد برگشت و اجازه‌ی خروج به ماشین آنها داده شد. آن روز حسب الامر عبدالمحمد قرار شد خودروی شخصی سید صادق آورده نشود و آنها با ماشین کرایه‌ای مسیر را بروند. او می‌گفت: این کار سودش بیشتر است و باعوض شدن ماشین‌ها بهتر می‌توانیم کارمان را انجام بدهیم. عبدالمحمد علاوه بر گزارش نویسی اطلاعاتی اش، یک گزارش نویسی روزانه هم داشت که تمام وقایع آن روز را می‌نوشت. او در روز شمارش، به تاریخ ۶۲/۷/۱۷ نوشت: «امروز روز جمعه ساعت ۱۹:۴۵ دقیقه با تهیه مدارک شناسایی که از قبل آماده کرده بودیم راهی محل کارمان شدیم. مقصد ما شهر بغداد پایتخت عراق بود.امروز پس از ربع ساعتی که ماشین حرکت کرد در مقابل اولین تور دژبانی و ایست بازرسی ارتش عراق ماشین مان را متوقف کردند. اینجا گلوگاه خروجی شهر بود. ماشین‌های زیادی جهت بازرسی در صف به انتظار ایستاده بودند.» درحالی که راننده آرام آرام جلو می‌رفت، سرباز عراقی با تابلوی ایست که در دست داشت به او اشاره کرد از صف خارج شود و بیاید جلو. او بلافاصله به عبدالمحمد گفت: چه کنم؟ بروم؟ دارد نگاهمان می‌کند. ـ برو و خیلی خونسرد باش. سرباز عراقی انگار مشکوک شده بود. قدری ماشین را گشت و گفت: حرکت کن. طبق شناسایی‌های قبلی، حتی تورهای بازرسی هم مورد دقت و شناسایی قرارگرفته بودند و گروه می‌دانست وقت مرده و زنده آنها چه ساعت‌هایی است. آنها سعی می‌کردند در ساعات مرده خودشان را به تورهای بازرسی برسانند و از آنجا عبور کنند. در این وقت‌ها سربازها حال وحوصله نداشتند و خسته بودند. راننده که سرعت ماشین را تا مرز ۸۰ رساند بعد از یک ساعتی از آینه عقب ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مقصد کجاست؟ ـ العماره مرکز استان میسان ـ وارد شهر بشوم؟ ـ بله ولی خیلی آرام و بی حاشیه. انگار داریم تفریح می‌رویم. آنها از دروازه اصلی شهر با سرعت چهل وارد شدند و عبدالمحمد گفت: سعی کن در شهر دوری بزنی و مراکز تفریحی و تجاری را نشان مان بده. خیلی آرام و خونسرد هم رانندگی کن. عجله نداریم. ـ روی چشم آقا. او با عبور از خیابان‌ها نام مراکز را یکی یکی برای گروه می‌گفت و آنها با دقت نگاه می‌کردند. عبدالمحمد بعد از دیدن مراکز تفریحی تجاری گفت: برادر! حالا بازار مرکزی را نشان مان بده. حدود یک ساعتی ماشین در شهر دور خورد که عبدالمحمد گفت: من که خیلی گرسنه ام. شما چطور؟ همه با او هم صدا شدند و او روبه راننده کرد و گفت: پس برو یک کافه تا غذا بخوریم.احتمالاً خودت هم گرسنه ای. راننده تمام شهر را مثل کف دستش می‌شناخت. او بعد از گذشتن از دو میدان به خیابانی رفت که تابلوی کافه با نور نئون می‌درخشید. عبدالمحمد همه را به خوردن ماهی دعوت کرد و گفت: هرکس هر قدر می‌تواند بخورد. ساعت ۱۰ شب بود که همه از کافه بیرون آمدند و عبدالمحمد به راننده گفت: حساب ما چقدر می‌شود؟ ـ حساب؟ چه حسابی؟ ـ کرایه ماشین چقدر می‌شود؟ ـ قابل ندارد. مهمان من هستید. ـ ممنون. بفرما حساب ما چقدر می‌شود؟ بعد از تسویه حساب راننده از آنها خداحافظی کرد و رفت. سیدصادق پرسید: ابوعبدالله! حالا چه کنیم؟ ـ الان یک تاکسی می‌گیریم و منزل یکی از مجاهدین می‌رویم. ماموریت بعدی ما الان شروع می‌شود. ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه آنها به منزل یکی از مجاهدین رفتند و قرار شد دو نفر دیگر از دوستانش هم به جمع آنها ملحق شوند. ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه‌ی شب بود که همه مجاهدین عراقی آمدند وسیدناصر و عبدالمحمد با آنها در مورد ماموریت شان مفصل بحث کرد. عبدالمحمد به آنها سفارش کرد طوری عمل کنند که کسی به آنها مشکوک نشود. حرف‌های آنها حدود دوساعتی طول کشید. عبدالمحمد پشت سر هم از آنها سوال می‌کرد و جواب می‌گرفت. از چهره‌ی او معلوم بود که اطلاعات خوبی بدست آورده و از جلسه رضایت دارد. آن شب عبدالمحمد اصلی ترین سوال هایش در مورد وضعیت شیعیان عراق بود. او رگباری سوالاتش را می‌پرسید طوری که آنها عقب می‌ماندند. هر بار که جواب آنها را می‌شنید خنده‌ای از روی رضایت می‌کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید
🍂 🔻 /۴۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن شب سوالات زیادی پرسید. از نوع رفتار رژیم عراق با اقشار مختلف مخصوصاً شیعیان تا وضعیت نظامی ارتش عراق تا این که آیا شیعیان دارای تشکیلاتی هستند یا نه؟ محل تجمع آنها کجاست؟ روحانیون مبارزشان چه کسانی اند؟ و... ساعت نزدیک ۱:۳۰ دقیقه‌ی نیمه شب بود که حرفهای مجاهدین عراقی تمام شد و آنها بعد از خداحافظی از منزل خارج شدند. عبدالمحمد گفت: من که خیلی خسته ام و می‌خواهم کمی بخوابم. شما چطور؟ خسته نیستید؟ سید ناصر گفت: ظاهراً باقی بچه‌ها هم خسته‌اند. اشکالی دارد، همه قدری استراحت کنند؟ ـ نه. همه قدری بخوابند تا برای ماموریت فردا آماده باشند. قرار شد دو مجاهد عراقی فردا پیش از ظهر اطلاعاتی را که عبدالمحمد خواسته است برای او تهیه کنند و بیاورند. هر کدام از بچه‌ها تا سرشان را روی زمین گذاشتند به خواب رفتند. نماز صبح عبدالمحمد همه را بیدار کرد و آنها بعد نماز باز خوابیدند. فردا ساعت ۱۱ ظهر دو مجاهد عراقی برگشتند و تمام اطلاعات مورد نیاز را برای عبدالمحمد آوردند و مو به مو برای او توضیح دادند و او می‌گفت: اهلاً و سهلاً. مرحباً بکم. شکراً شکراً. صاحب خانه که می‌دانست آنها صبحانه نخورده اند، غذای گرم و خوبی را به عنوان نهار تدارک دید و سفره را پهن کرد و مدام تعارف می‌کرد بفرمایید بفرمایید. سیدناصر به شوخی می‌گفت: یاد ام غالب بخیر. امروز یاد او افتادم. عبدالمحمد که می‌دانست منظور او چیست، گفت: یاد ماهی و نان سیاح بخیر. نهار و نماز تا ساعت ۱ بعداز ظهر طول کشید. بعد از نماز ظهر و عصر عبدالمحمد رو به سید صادق کرد و گفت: امروز ماموریت دوم را باید شروع کنیم. آماده که هستی؟ ـ بله. باید کجا برویم؟ ـ المشرح ـ من که آماده ام. هر موقع بفرمایید حرکت می‌کنیم. ـ نیم ساعت بعد همه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. در راه هیچ کس حرف نمی‌زد. مسیر را به سرعت طی کردند و به سراغ منزل خلف الشیحان رفتند. او منتظر آنها بود. خلف از مبارزین خوب عراقی بود که برعلیه رژیم بعث فعالیت‌های زیادی داشت. عبدالمحمد از اوضاع شهر سوال کرد که او گفت:تقریباً عادی است. ـ می‌توانی یک کار تقریباً خطرناک را برایمان انجام بدهی؟ ـ من؟ ـ بله ـ بفرمایید. چه کاری باید بکنم؟ ـ به همسرت بگو در شهر گشتی بزند و از اوضاع خبری برایمان بیاورد. ـ حتماً این کار را می‌کند. همین الان به او خواهم گفت. ـ او همسرش را صدا زد: ام فیصل بیا. صدای همسرش می‌آمد که می‌گفت: چقدر داد می‌زنی. آمدم. چه شده؟ او با مقدمه چینی شرح ماموریت او را داد و او بلافاصله از خانه برای ماموریتش خارج شد. سیدناصر به آرامی به عبدالمحمد گفت: این دومین زن عراقی است که این طور شجاعانه دارد برای ماموریت‌های ما به شناسایی می‌رود. خدا خیرشان بدهد. این‌ها ذخیره‌ی عراق هستند. حدود یک ساعتی از رفتن ام فیصل گذشت که او برگشت و گزارش کاملی از اوضاع امنیتی شهر برای عبدالمحمد داد وگفت: ابوعبدالله! در شهر، بعثی‌ها مشغول ایست و بازرسی ماشین‌ها و مردم می‌باشند ولی وضع خیلی عادی است و خطری احساس نمی‌شود. ـ پس با توکل بر خدا حرکت می‌کنیم. آنها در شهر تمام سوژه‌های اطلاعاتی شان را خوب شناسایی می‌کردند و مشخصات آن جا را به ذهنشان سپردند. سیدناصر گفت: هیچ کس از کنار هیچ ساختمانی به راحتی عبور نکند. عبدالمحمد عادت داشت با دیدن هر حرکت یا تجمع ارتش رژیم عراق یا نیروهای اطلاعاتی، فرضیه سازی می‌کرد و می‌گفت: احتمالاً قرار است این اتفاق رخ بدهد و ما این کار را باید بکنیم. این کار همیشگی عبدالمحمد بود که در بسیاری از مواقع کمک زیادی به او می‌کرد و او را از مخمصه‌های زیادی رهایی می‌داد. او علاوه بر آن قبل از ورود به هر گلوگاه‌های ایست و بازرسی خواندن قرآن و ادعیه را ترک نمی‌کرد. همه صدای قرآن خواندن او را می‌شنیدند. براین اساس، همه‌ی بچه‌ها به تبعیت از او همین کار را می‌کردند و براحتی از گلوگاه‌های امنیتی و نظامی بدون هیچ درگیری و بازجویی رد می‌شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸کمک بیسم چی سال ۶۶ یکی از دوستان و هم روستایی خودمون را که اولین بار بود می خواست به جبهه بیاید باخودم بردم . وقتی رسیدیم مقر تیپ ۴۴ قمربنی هاشم (ع) تقسیم شدیم و بنده هم بعنوان بی سیم چی انتخاب شدم چون از قبل آموزش لازم را دیده بودم و بیسیم چی هم بودم دوست من هی اصرار می‌کرد. مرا تنها نگذار هرجا می روی مرا هم ببر ... خدا رحمت کند مرحوم‌ امین الله رئیسی را ، یواشکی به من گفت: بزاریمش سرکار . بهش گفت برو پیش فرمانده گردان بگو من می خوام معاون بی سیم چی بشم . این بنده خدا خوشحال ، دوان دوان بطرف فرمانده می ره و میگه ، مرا بزار معاون بیسیم چی... فرمانده ماتش برد و ما هم ازخنده روده بر شديم . گفت : اخوی برادر من بیسیم چی معاون نداره کمکی داره ، خوب شما چیزی از بیسیم بلدی گفت بله می دونی شاسی یعنی چه میگه این که آسونه "یعنی همان شانسی که اقبال و بخت است ... ." فرمانده بهش گفت آفرین آفرین ، حالا برو فردا بیا یه سئوال دیگه ازت دارم اگه جواب دادی اونوقت میشه یه کاری برات کرد ؛؛؛اینجا بود که باصدای قهقه خنديدن ما متوجه شد که سرکارش گذاشتیم ... روزعلی محمودی شهرستان لردگان محله خاردان جانباز دفاع مقدس .. یاد اون روزها بخیر @mfdocohe🌸
🌸عمو جبهه ای پسر بچه ای ۱۰ ساله بودم و عمو ام مدتی میشد از جبهه آمده بود و ما همان روزها خانه میساختیم او هم یکی دو روز آمد کمک ، بعد از درست کردن ملات سطل را پر می کرد و پدرم هم با طناب به طبقه دوم می کشید و به دست اوستا کار می رساند حدود ساعت ۱۱ بود که ماشین سپاه اعلام کرد جبهه نیاز به نیرو دارد جوانان جهت ثبت نام به سپاه مراجعه نمایند . نیم ساعتی از این قضیه نگذشته بود که که پدر بدون آنکه به پایین نگاه کند سطل خالی را به پایین فرستاد و هر چند وقت یکبار می‌گفت داداش محمد یالا مدتی گذشت ولی خبری نشد به کوچه و ملات ها نگاه کرد ، خبری از برادرش نبود بعد اینکه مطمئن شد او نیست خود به پایین آمد تا ببیند چی شده و پس چرا داداش نیست. از داخل کوچه فریاد می‌کشید" سید محمد" "سید محمد" تا اینکه متوجه شد سید محمد بیل را درست وسط ملاتها کوبیده و رفته همه دل‌نگران او بودند و چند روز دنبالش می‌گشتند که دیدند از هفت تپه( مقر لشگر ۲۵ کربلا) تلگرام فرستاده نگو بعد رفتن ماشین اعلام او هم با سرعت جهت ثبت نام به سپاه رفته بوده و فرداش هم روز اعزام بوده و بدون اطلاع همه اعزام شده بود . خدا رحمتش کند بعد ۴۰ ماه جبهه آخرش با مرگ طبیعی از دنیا رفت و اسم او بعنوان سید محمد جبهه ای تو شهر معروف شد و ماند ،،،، در آن‌ زمان ها کسی که زیاد جبهه میرفت اگر سید بود بهش لقب سید جبهه ای میدادند و این رسم در بیشتر شهرها باب شد رضا جبهه ای، اسماعیل جبهه ای، اصغر چریک، خلاصه هر موقع عمو را می‌دیدیم خاطرات آنروز تکرار میشد یادش بخیر ، راوی : رزمنده دفاع نقدی سید عبداله اکبری اعزامی از مینودشت @mfdocohe🌸
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
عملیات بیت‌ المقدس۲ رزمندگان اسلام غرور صدام را در سرمای ماووت شکستند..! 💠 @bank_aks