eitaa logo
mahor؛🇵🇸
921 دنبال‌کننده
441 عکس
335 ویدیو
1 فایل
و‌خداۍ‌قلب‌مولانا‌علی • • :) روایتی که با چَشمانم‌میگیرم [ثبت لحظه های گذرِ عمرم.^^] یاحسن🌿 • • شهید هادی ذوالفقاری
مشاهده در ایتا
دانلود
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون و حرم چه حالی دارد:)؟
mahor؛🇵🇸
بارون و حرم چه حالی دارد:)؟
پر کردی روز و شبم و از فکرت بیرون نمیام حسین تو قلبم داره ریشه ؛حسین که تکراری نمیشه:)
خدایا دستِ مرا به هیچ گناهی نرسان!
maddahi-har-kas-ye-shab-jome(02).mp3
9.9M
هرکس یہ شبِ جمعھ بِینُ‌الحَرَمِین باشہ ؛ باید همہ عمرش هم دلتنگ ِحسین باشہ :) |
mahor؛🇵🇸
خسته از خویشم، در آغوشم بگیر :) #جمعه
این منو این روضه‌‌ی تو نمیخام هیچ کی و اندازه‌ی تو این منو این روضه‌ی تو سر به را شد گدا لجبازه‌ی تو
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خدا سوگند، یاد مرگ‌ است که من را از سرگرمی‌ها و بازی‌هایِ دنیا باز می‌دارد. ✍🏻امام‌علی(ع) 📖نهج‌البلاغه/خ۸۳
mahor؛🇵🇸
به خدا سوگند، یاد مرگ‌ است که من را از سرگرمی‌ها و بازی‌هایِ دنیا باز می‌دارد. ✍🏻امام‌علی(ع) 📖نهج‌ا
از آیت‌ الله العظمی سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی(ره) نقل شده: بعد از مرگِ آیت‌ الله حائری، شبی او را در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است! پرسیدم: آقای حائری اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، شروع کرد به تعریف کردن.. ایشان گفتند: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدنِ مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت؛ دُرُست مثل این که لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم! این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم از پایینِ پاهایم، صدا‌هایی وحشتناک می‌آید! به زیر پاهایم نگاهی انداختم، از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود! بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین! دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند و تمام وجودشان از آتش بود! آتشی که زبانه می‌کِشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند باهم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع به لرزیدن کرد.. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد! تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی و غربت کردم! گفتم خدایا به فریادم برس، خدایا نجاتم بده، در این جا جز تو کسی را ندارم.. همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم، متوجه صدایی از پشت سرم شدم.. صدایی دلنواز، آرامش‌بخش و روح‌افزا و زیباتر از هر موسیقیِ دلنشین✨ سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالا‌هایِ دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیک‌تر می‌شد، آن دو نفرِ آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند.. تا این که بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کِشیدم و نگاهِ دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکر کنم اما خودِ آقا که گلِ لبخند بر لبانِ زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری، ترسیدی؟ من هم به حرف آمدم و گفتم: بله آقا ترسیدم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید، حتما زَهره تَرک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند. راستی، نفرمودید شما چه کسی هستید؟ آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند، فرمودند: من علی بن موسی الرضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زیارت من آمدید؛ من هم ۷۰ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد. این اولین مرتبه‌اش بود؛ ۶۹ بار دیگر هم خواهم آمد.💛🌱
سه تا الهی به رقیه؟:)
میشه نفری یه صلوات برای یه بنده خدایی که فوت شدن بفرستید؟:)💚 یه روزی هم ما... منتظر میشیم تا برامون خیر بفرستن..
*
mahor؛🇵🇸
*
خمینی به تنهایی یک سپاه بود!