فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ها را میشمارم ثانیه به ثانیه
زندهام یک سال را تنها به عشقِ اربعین:)))
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلوچهارم -
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوپنجم
دسته را کشید و همزمان چشمهای من هم بسته شد، چون نمیتوانستم جیغ بزنم و داد و بیداد کنم،دستهایم را توی هم مُشت کرده بودم و فشار میدادم.همینطور گازش را گرفته بود و مستقیم میرفت.یکدفعه با همان سرعت،قایق را کج کرد تا دور بزند که با حس کردن برخوردی و شنیدن صدایی،چشمهایم را باز کردم.
پیمان و طاهره کف قایق افتاده بودند و داشتند خودشان را جمع میکردند. من و پژمان هم از خنده دلمان را گرفته بودیم و نمیتوانستیم کمکشان کنیم.صدای مامانش بلند شد که دستشان را بگیریم.پژمان رو به پیمان کرد؛
- من که بهت گفتم زنت رو با پاهات بگیر کهنیفته.
بعد لحنش را عوض کرد.
- البته سارای من خودش شیره و میدونه چیکار کنه که نیفته.
طاهره سر جایش نشست و با خنده گفت:«کی بشه سارای تو؟ آسمون پاره شده و فقط یه سارا افتاده پایین!
پیمان هم به دفاع از زنش آمد تا پژمان را شکست دهند.
- این قدر فیس زنت رو نده زن من همه چیزش بهتره؛هم اخلاقش هم دست پختش.برای خودش کدبانوییه.
صوت بدون تصویر پژمان را داشتم.
- دنیا یه طرف سارا هم یه طرف.
آنقدر ازم تعریف میکرد که داشت باورم میشد،دوست داشتن من را با چیزی عوض نمیکند،اما حالا با رفتنش،اشتباهم را به رخم میکشید. بعد از چند روز که خون به دلم کرد، بالاخره زنگ زد و باز هم بدون تصویر بین گریه کردن،نفسی گرفتم و گفتم: چرا بهم زنگ نزدی؟ تو که میدونی همهش استرس دارم و حالم بد میشه. تو که میدونی طاقت نمیآرم.»
به گریهام ادامه دادم.
- الهی فدات بشم.جامون رو عوض کرده بودیم و تلفن نداشتیم.
این حرفها فایدهای نداشت.این چهار روز تا مرز مردن رفته بودم.همان روز آقاجان زنگ زد.فهمیده بود که پژمان رفته است.ایمان بالأخره بهشان گفته بود.بعد از آن به خانهمان برگشتم و آقاجان و مرتضی شبها میآمدند پیشم.
هر شب مقابلتقویم سال نودوچهار روی دیوار آشپزخانه میایستادم و روی روزهای رفته را با خودکار ضربدر میزدم.روز موعود را هم با کشیدن یک قلب قرمز نشانه کرده بودم.
****
خیلی دلم تنگ شده بود،اما هر چه صبر میکردیم از عملیات خبری نمیشد.چهل روزی گذشته بود که اعلام کردند هر کس میخواهد برگردد،بیاید اسم بنویسد.من هم همین کار را کردم.دیگر فقط ذهنم به برگشتن فکر میکرد.قرار بود شب برویم فرودگاه حلب و بعد هم پرواز.سوار موتور شدم تا
بروم قسمت ادوات،از بچهها خداحافظی کنم.بیرون ساختمان دور آتش نشسته بودند.
- سلاااام،سلااااام سلام.
به کمر و شانه و بازوی هر کدامشان مشتی زدم و رد شدم.
- وای،ای پژمانو هر چی نیگا میکنی تو حرکته.
یی ثانیه هم آروم نمیگیره یی جا بیشینه.
داشتم به حرص و جوش خوردن بهرام می.خندیدم که حاجی با یک چوب باریک،آتش بیحال توی پیت روغنی را هم زد.
- این هم نفسای آخرشه.
نگاهی به اطراف انداختم.کنار ساختمان روبهرویی یک چیزهای قهوهای رنگی دیده میشد.راه که افتادم صدای بهرام درآمد.
- نیگاش کن،بازم رفت.
به ساختمان چند طبقه نزدیک شدم. چند تا تیکه چوب را که کنار دیوار افتاده بود برداشتم و به طرف بچهها برگشتم.
- نه خوشم اومد،به ای میگن آچار فرانسه! دستت درست.
بهرام بود که از حرف قبلیاش پشیمان شده بود و حالا داشت تشویقم میکرد.چوبها را ریختم توی پیت روغنی و کنارشان نشستم.بهرام از گرمای آتش تازه،خوشحال شده بود. اما اخمهای حاجی توی هم رفته بود. رو به صورت گرد و سفید و تپلش لبخندی زدم تا تغییر حالت دهد.
- پژمان اینجا هر کی به وظیفهای داره وباید طبق وظیفهاش کار کنه.تو عملیات هم هر کی باید فقط کار خودش رو انجام بده.
انگشت گوشتالود سبابهاش را تکان داد که خط ونشان بکشد.
- نبینم تو عملیات هر چیزی کم اومد، تو پاشی بری دنبالش!
دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم: «تو فقطخوف نکن؛ من امشب رفتنیام.»
دستانش را رو به آسمان گرفت و خدا را شکر کرد.
- ترس جون تو رو بیشتر از جون خودم داشتم؛از بس به قول بهرام آروم نمیگیری.
تا وقت اذان مغرب پیش بچهها بودم و بعد برگشتم ساختمان خودمان.نماز را خواندیم و سریع وسایل را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم.هنوز به فرودگاه نرسیده بودیم که خش خش بیسیم بلند شد.
- تو فرودگاه درگیری شده،برگردین. هواپیما امشب پرواز نمیکنه..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
آرامش آسمانِ شب
سهم قلبتان
و خداوند روشنی
تمام لحظه هايتان باشد
در این ساعات پایانی شب
آرزو دارم
غیر ازخدا محتاج کسی نشوید.🙃
شبتون پرنور..التماس دعا✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
یلدا به شرط مهربونی🍉
🔹امسال هم مثل سالهای گذشته حال خوب یلدارو با نیازمندان قسمت کنیم.
🔻در صورت توان لباس گرم نو و یا در حد نو تهیه کنید و به دست ما برسونید که بتونیم توسط شما لبخندی روی لب این عزیزان بکاریم و زمستون سرد پیش رو پشت سر گذاشته شه براشون.
🔺به همراه بسته های یلدایی تقدیمشون میشه.
🔹منتظر کمک های سبزتون هستیم🌹
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
یلدا به شرط مهربونی🍉
🔹امسال هم مثل سالهای گذشته حال خوب یلدارو با نیازمندان قسمت کنیم.
🔻پذیرای نذورات نقدی و غیرنقدی شما هستیم.
#برای_خدا
#برای_مردم
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۵۲۷۳۴۶۶
به نام: گروه فرهنگی جهادی میثاق
🔹منتظر کمک های سبزتون هستیم🌹
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
این یک روز جدید زیبا است، اجازه نده که انرژی منفی وارد ذهن تو شود. مثبت باش و همه چیز خوب خواهد بود.
صبح پاییزی خوبی داشته باشید🌹🎆
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
حال و هوای این روزهای بهشت🤍🍃
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 شماره ۳ منبع:فیلم ایستاده در غبار🎬 ❓سوالات: ۱.حاج احمد متوسلیان برای چه امری
سلام به همه میثاقی های عزیز🌸
از بین پاسخ های درست مسابقه شماره ۳ میثاق به قید قرعه
خانم زهرا دهستانی از ابرکوه
برنده مسابقه جایزه رو دریافت کردن
مسابقه این هفته👇
💚مسابقه هفتگی میثاق💚
شماره ۴
منبع:کتاب شهید مصطفی چمران📚
❗️کتاب شهید مصطفی چمران نوشته سید مصطفی حسینی رو میتونید با لینک زیر به صورت رایگان از اپلیکیشن کتابراه دریافت کنین:
https://www.ketabrah.ir/go/b36316/accountid
سوالات:
۱.شهید چمران سخت ترین دوره های چریکی را در کدام کشور آموختند؟
۱.مصر
۲.لبنان
۳.ایران
۲.پل زدن روی رودخانه کرخه در جریان کدام اقدام شهید چمران انجام شد؟
۱.فتح دهلاویه
۲.جلوگیری از سقوط پاوه
۳.ایجاد واحد مهندسی فعال
۳.علت قطع بورس تحصیلی شهید چمران چه بود؟
۱.پایه ریزی انجمن اسلامی در آمریکا
۲.فعالیت در انجمن دانشجویان ایرانی در آمریکا
۳.الف و ب
نحوه ارسال پاسخ:
پاسخ های خودتون رو به همراه نام و نام خانوادگی از طریق آیدی @mosabeghe_misagh ارسال کنین🌸
چند تا نکته:
❗️فقط پاسخ هایی که به آیدی مسابقه @mosabeghe_misagh ارسال کنید بررسی میشه.
لطفا به آیدی ادمین کانال ارسال نکنین🌸
❗️به هر سوال فقط یک پاسخ بدین
❗️فقط یک دفعه پاسخ هارو ارسال کنین
مهلت ارسال پاسخ: تا ساعت ۱۲ شب روز پنجشنبه ۲ آذر
از بین کسانی که سه سوال رو درست پاسخ بدن به قید قرعه بسته اینترنت یکماهه تقدیم میشه😍🌸
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامحُسینمن❤️!
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلوپنجم دست
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوششم
از زبان همسر شهید..
چهل و دو روز از رفتنش میگذشت و طبق گفته خودش سه روز و نصفهای دیگر را باید منتظر میماندم.انگشت اشارهام را روی روز دوشنبه گذاشتم. یکییکی خانهها را رد کردم تا به روز جمعه شانزدهم بهمن رسیدم.هر چه میگذشت،تحملش سختتر میشد.از شنبه که گفته بود عملیات داریم و مشخص نیست کی بتوانم زنگ بزنم، آرام و قرار نداشتم.
با ناامیدی نگاهم را از تقویم گرفتم و به سالن آمدم.مرتضی و آقاجان پتو را کشیده بودند روی خودشان و کنار بخاری خوابشان برده بود.به سمت پنجره سالن رفتم.یکی از قابهای پژمان را از جلوی پنجره برداشتم.رویش دست کشیدم و نوشتههای زیر شیشه را با نگاه سريع رد کردم.
[..محمد کاظم توفیقی از کازرون..مسابقات موتور کراس قهرمانی استان در سال ۱۳۸۶..مقام اول کلاس ۸۰ cc..]
قاب را سر جایش گذاشتم و به قاب دیگری که مقابل پنجره بود زل زدم.
[..کسب مقام اول در رشته موتور کراس کلاس۲۵۰ cc..در سطح شهرستان کازرون..]
به کاپهایی که گوشه دیگر پنجره بود،دست کشیدم. همهشان مثل دل من خاک گرفته بودند. با دیدن لوحهای افتخارات پژمان،ذهنم به روز بیست و دو بهمن برگشت.بعد از راهپیمایی،بین جمعیت ایستاده بودم و چشمم به قسمت وسط زمین خاکی دوخته شده بود.مقابل حلقه آتش،ده تا موتور کنار هم ردیف کرده بودند.پژمان هم چند متر آن طرفتر از حلقه آتش روی موتورش با کلاه کاسکت نشسته بود. با اینکه به مهارتش ایمان داشتم،اما با دیدن این صحنه ترسی به جانم افتاده بود.پژمان موتورش را روشن کرد و با بلند شدن سوت مربی که کنار زمین ایستاده بود،گازش را گرفت.از حلقه آتش رد شد و به همراه بلند شدن صدای سوت و کف و هورا،لاستیکهای موتورش به هوا رفت.
- وااای!
کم مانده بود جیغ بزنم.دو ثانیه هم نگذشت که از روی ده تا موتور پرید و لاستیکهایش به زمین رسید،اما نفس من رفته بود!
تا کلاهش را برداشت و لبخندش را رو به جمعیت دیدم،دستانم را بردم بالا و با تمام انرژیام برایش دست زدم.
با شنیدن صدای خروپف،نگاهم را از پنجره و ذهنم را از گذشته گرفتم. نگاهی به خواب مرتضی و آقاجان انداختم و به اتاق برگشتم.تا روی تخت دراز کشیدم،جای خالی پژمان توی نگاه خیسم نشست.گریه عمل واجب قبل از خواب هر شبم شدهبود.
فشار آمدن به چشمهایم،پلکهایم دیگر باز نشدند.اطرافم تاریک شد. انگار توی خلایی بین زمین و آسمان گیر افتاده بودم.چیزی را نمیدیدم جز یک قفس که روبهرویم بود.سه تا کبوتر داخلش ایستاده بودند.یکیشان سفید و آن دو تا خاکستری بود.در یک لحظه،سه کبوتر بالهایشان را باز کردند و توی قفس چرخی زدند و پریدند بیرون.با آزاد شدن آنها،یکدفعه دلم گرفت.نفسم بالا نمیآمد. دستم را روی گلویم فشار میدادم که از خواب پریدم.نفسنفس میزدم.پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم.عرق پیشانیام را با دست پاک کردم.بلند شدم و دستم را به دیوار گرفتم و به آشپزخانه رفتم. شیر آب را باز کردم و یک مشت آب به صورتم پاشیدم.
تعبیر خوابم چه بود؟قلبم تند میزد. خوابیدم تا کمی از فکر و خیالات بیرون بیایم،اما بدترم کرد.دیگر جرئت خوابیدن هم نداشتموضویی گرفتم و به اتاق برگشتم.تلفن همراهم را از روی پاتختی برداشتم.قسمت گالری را زدم.عکس های الکی را کنار کشیدم تا به پژمان رسیدم.توی برفها با دمپایی روی دو تا پایش نشسته و دستهایش را زیر چانهاش گذاشته و میخندید. انگار عکسها تلنگری بود تا خاطرات توی ذهنم را نقاشی کند.از روزی شروع کرد که چادر مشکیام را به سر انداختم و با اخم به سمت در ورودی خانه رفتم.
- تو اصلاً دوست نداری با من بیای خرید.هر موقع میخوام برم یه بهونه میاری.
پشت سرم آمد ودستم را گرفت و با ناراحتی روبرویم ایستاد.
- عزیزم، خب این چه حرفیه؟ مشکل از خودمه.
چه مشکلی؟منتظر شنیدن دلیلش ماندم
- سختمه بخوام بیام تو بازار،با اون وضع حجاب!
سرم را پایین انداختم و به روزهایی فکر کردم که با اصرار من همراهم میآمد.ابروهایش توی هم بود و مدام می گفت زود باش و نمیگذاشت خریدم را درست انجام دهم.
گاهی هم برای خرید بعضی چیزها،من همراهش نمیرفتم.یک روز برای خرید مرغ از کشتارگاه با ماشین پریسا رفته بودند.وقتی برگشتند،کاری برای پژمان پیش آمد و دوباره از خانه رفت بیرون.توی آشپزخانه شربتی برای پریسا درست کردم و به دستش دادم.
- راستی سارا،مرغها رو بشمار؛یه موقع با مرغهای ما قاطی نشده باشه.
پای ظرفشویی آمدم و مرغهایی را که توی پلاستیک بزرگی چپانده شده بود شمردم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایمآدرم❤️🩹(((:
فقط چندـروزتادهـہاولفاطمیہ:)🖤!'
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄