eitaa logo
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
918 دنبال‌کننده
995 عکس
661 ویدیو
6 فایل
🔹فعالیت در عرصه های : 🔹معیشتی🛒🛍️ 🔹اقتصادی💵💰 🔹فرهنگی📕📿 🔹آموزشی📝✒️ 🔹بهداشت و درمان😷💉 🔹کدثبت:۳۹۹۸۸۳۷۳۱۴۰۲۲ 🔻نسلی برای آینده ایران✌🏻🌿 @misagh_group_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
✨️🤍یا علی بن موسی رضا✨️🤍 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
14.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیاۍمنہ‌... امام‌‌حسین‌بزرگتر‌از،دردایھ‌منه:) 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
آقاۍامام‌رضا،عادت‌شماست!!بازکردن‌آغوش‌برای‌تمامِ‌قلب‌هاۍبۍپناه‌که‌به‌ شما‌ پناه‌آوردن((:❤️ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخرش‌من‌یه‌بلایی‌سرِخودم‌میارمااقا:)💔 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
همه دنیامی تو حسین❤️ دنياي كلها في الحسين❤️ dunyay kuluha fi alhusayn❤️ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] به اتاق رفتم و کشوی لباسی را کشیدم بیرون که دوباره گوشی‌ام زنگ خورد؛ایمان بود. پژمان از خانواده خودش خداحافظی نکرده‌بود تا مانع رفتنش نشوند.به من هم گفت تا پرس وجو نکردند،چیزی بهشان نگو.جواب که دادم و احوال پژمان را پرسید،گفتم که امروز صبح رفت.باورش نمی‌شد.چند لحظه چیزی نگفت. - حالا بهش زنگ میزنم تا منصرفش کنم و برگرده.اگر می‌خواست برگردد که نمی‌رفت! وسایلم را جمع کردم.دم در ایستادم و نگاهی به خانه بیروح‌مان کردم.بدون پژمان،همه چیز برایم دلگیر بود.دسته کلید را از توی جاکلیدی برداشتم.عروسک خرسی‌ای را که بهش وصل بود،مقابل چشمانم قرار دادم.پژمان هرازگاهی از این عروسک‌های ریزه‌میزه برایم می‌خرید و من ذوق می‌کردم.از در خارج شدم و به خانه مامانم رفتم.چیزی نگذشت که دوباره پژمان زنگ زد و خبر داد به تهران رسیده‌اند. صبح روز بعد هر چه شماره‌اش را می‌گرفتم جواب نمی‌داد.هنوز پایش را به سوریه نگذاشته،دلشوره دست و پایم را شل کرده بود.باز استرس زمان تصادف کردنش به جانم افتاد.مدام برایش آیة‌الکرسی می‌خواندم.کتاب دعا دستم گرفتم و با توسل،بهش زنگ زدم.نماز ظهرم را هم با گریه تمام کردم و جواب نداد.صدیقه سفره ناهار را پهن کرد و صدایم زد.بدون اینکه جوابی دهم،همین‌طور‌ دور اتاق را گز می‌کردم و روی شماره‌ها می‌زدم. - سارا مامان! حداقل بیا یه لقمه بخور، این‌جوری‌که تا پژمان برگرده از پا می‌افتی. تا صدایش را نمی‌شنیدم،چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت.از خستگی نشستم و به پشتی تکیه دادم.ساعت نزدیک سه شده بود.وقتی صدای برخورد دانه‌های باران به شیشه پنجره با صدای گریه‌ام قاطی شد،گوشی‌ام هم به صدا درآمد. بدون اینکه سلامی کنم،به سرش غر زدم. - الو چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟از دیروز هزار بار مردم و زنده شدم. صدای گوشی،رعد و برقی بود که باران چشم‌هایم را شدید کرد صدایش گرفته بود. - سرمای شدیدی خوردم.از دیشب زیر سِرم بودم‌.قبل از رفتنش هم کمی سرما خورده بود.خشمم به سرعت فرونشست. - قربونت برم.حالا بهتری؟کجا هستین؟ چند تا سرفه کرد. - ها بهترم.تو یه پادگان خارج از شهریم. - برات عسل و آبلیمو گذاشتم‌.بریز تو آب جوش و بخور. کاش اینجا بود تا برایش جوشانده دم می‌کردم تا زودتر خوب شود.آن روزها دست و دلم به کاری نمی‌رفت. همه‌اش منتظر زنگ زدن پژمان بودم.انگار زندگی‌ام در این تماس‌ها خلاصه شده‌بود.هوا که کاملاً تاریک شد،باز تماس گرفت. - فرودگاهیم.می‌خوایم موبایلمون رو تحویل بدیم و دیگه بریم سوریه. واقعاً رفت؟! یعنی باز می‌بینمش؟سالم برمی‌گردد؟حال و روزم شده بود مثل چهار سال پیش ‌که خودم را توی این اتاق حبس کرده بودم.کنار پنجره ایستادم و خط‌های مورب باران را تماشا کردم.آن روز هم ابری بود که پژمان،موتور خارجی آورد در خانه بابایش؛روز عقد پیمان بود. از محضر به خانه آمدیم و مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودیم.توی آشپزخانه،میوه‌ها را داخل ظرف می‌چیدم.که صدای بلندی آمد.با ذوق گفتم:وای پژمان موتور خارجی آورده. بلند شدم و دویدم توی کوچه‌.قول داده بود که از دوستش امانت بگیرد و بیاورد تا سوارش شوم‌.در را باز کردم. پژمان سوار گلدوینگ۱۰۰۰،چقدر کوچک شده بود. برو چادرت رو بپوش تا بریم. با عجله برگشتم و به اتاق رفتم.چادرم را به سر انداختم و در خانه را بستم.از ذوق نمی‌دانستم چه بگویم.روی صندلی پهنش نشستم.خیلی راحت بود.انگار توی ماشین نشسته بودم.ستاره‌های آسمان هم به شیطنت‌مان،چشمک می‌زدند.به جاده دوان رفتیم که نه لامپی داشت و نه موقع شب ماشینی از آنجا رد می‌شد. هیچ خانه‌ای هم آن اطراف نبود.آن‌قدر تند می‌رفت که چشم‌هایم را بسته و پژمان را با دو دستم،محکم گرفته بودم وانرژی‌ام را با داد زدن از ته گلو خالی می‌کردم. - توروخدا آرومتر برو! دارم از ترس میمیرم. صدایش را بلند کرد تا همراه صدای بلند موتور،آن را هم بشنوم. - دارم آروم میرم.خودش همین جوریه؛ یه گاز که بدی میبرتت.تو فقط حال کن! به همراه تک‌چرخ زدن‌های پژمان، صدای جیغ من وخنده او هم بلند می‌شد.به پیچی رسیدیم.بدون اینکه سرعتش را کم کند،با صدای وحشتناکی دور‌‌ زد.زانوهای‌مان تا زمین فاصله‌ای نداشت.کمی تعادل موتور به هم خورد،اما پژمان،سریع بهش مسلط شد.بعد از هر جیغ زدن، نفسی می‌گرفتم،برای جیغ و داد بعدی.نفس‌نفس زدن موقع موتورسواری با الآنم فرق داشت.آن موقع از هیجان بود و حالا از ترس.از جلوی پنجره کنار آمدم و روی زمین دراز کشیدم تا کمی آرام بگیرم که چشم‌هایم سنگین شد.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ شما برایِ‌ خوابِت‌ که‌ کوتاهِ ؛ جای‌ نرم‌ تهیه‌ میکنی . . اما‌ برای‌ آخرتِت‌ هیچ‌ کاری‌ نمیکنی ! - آیت‌الله‌‌بهجت . شبتون‌بخیر.. التماس دعا🌚✨ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
روز جدیدی است که یک صفحه خالی آماده برای نوشتن آن وجود دارد، نوشتن متن در آن صفحه بر عهده توست. صبح همگی بخیر و شادیییی🌝🍀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍استــــــــــورے حجاب ✨ (:این چادرهمان چادریست که ...❤️❤️❤️ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شیرین‌تر‌از‌نام‌شما‌امکان‌ندارد مخروبہ‌باشد‌هردلۍ‌جانان‌ندارد جان‌من‌‌و‌جانان‌من‌‌مهدۍزهرا قلبم‌بہ‌جز‌صاحب‌زمان‌سلطان‌ندارد🔓🤍 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مرد اونیه که نیمه‌های شب ترکش‌های موشک میخوره تا آب تو دل مردم کشورش تکون نخوره! مرد یعنی شهیدحاج قاسم سلیمانی ❤️ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄