حجت الاسلام محمد جواد زارعسخنرانی زنِ میدان_جلسه دوم_شب اول فاطمیه.mp3
زمان:
حجم:
42.05M
#سخنرانی_زنِ_میدان
جلسه دوم 2⃣
هیئت شهدای گمنام بندرعباس
@shahidgomnam_313
لطفاً کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید
https://eitaa.com/joinchat/2983264352C931c3fd06a
سلااااام رفقا✌️🏻
عیدتون مبارک...
لطفاً این چن روز هوای آقایون رو بیشتر داشته باشین...
بلاخره روزشون هست😁
بی حد و عدد یاعلی مدد❤️
سلاااااام✋🏻
خووووووبین؟
عیدتون و عیدمون مبااااااااارک♥️
ببینید اینجا چه خبررره👇🏻
اینجا بچه ها گروه بندی شدن
برای یک اتفاق بزرگ...
چه اتفاقی؟!
بچه ها دارن یاد میگیرن
بخشی از جهاد تبیین
فهم #جنگ_روایت هاست
بعدش خودشون باید تولید روایت کنن در مورد انقلاب و ایران...
اما جنگ روایت
و تولید خط روایت چیه؟!
سعی میکنم خیلی ساده عرض کنم...
لطفاً صبور باشید ☘
اعتکاف امسال
با کلی نوجوون خیلی بیاد موندنی شد..
افطاری آخر هم یه افطاری متفاوت اونم #پیتزا🍕🍟 ...😁
یاد شهید مدافع حرم شهید محمد خانی افتادم که تو خاطراتش نوشته هست همیشه هیئت میگرفت سعی میکرد پیتزا بخره براشون میگفت نوجوونا رو باید باهاشون مثه نوجوون بود...
خلاصه خوش گذشت...☘
اینهم از عمر دمی بود و گذشت...
#حکایت همچنان باقی ست...🌹
@mjavadzare_313
💢برای عبدِ صالحِ خدا...
هیچ وقت ۱۶ بهمن سال ۹۴ رو فراموش نمیکنم...
قم بودم اون زمان...
تو کلاس بودم که یهو یه پیامک اومد برام گوشیمو در آوردم از جیبم یه چشمم به استاد یه چشمم به گوشیم...
پیام رو که خوندم تمام بدنم داغ شد پیشونیم خیس شد؛ تپش قلبم رفت بالا...
+جواد جان سلام شهادت پسر عموت عبدالصالح زارع بهت تسلیت میگم انشالله شفاعت ما رو بکنه...
این پیام وحید بود یکی از رفیقای خیلی نزدیکم...
یهو داغ شدم گُر گرفتم...
اولش فکر کردم داره باهام شوخی میکنه...
چن بار پیامشو از اول تا آخر خوندم...
سریع از کلاس زدم بیرون زنگ زدم به داداشم روح الله از کوچیکی با عبدالصالح عین دو تا برادر بودن...
تمام سالهای مدرسه و بسیج و جهادی و...باهم بودند...
تا زنگ خورد روح الله جواب داد
+سلام صالح شهید شد ؟!
_(با صدای خیلی دمغ ) اره شهید شده کی به تو گفته!؟
+وحید بهم گفت...
زود قطع کردم اشکام بند نمیومد
زنگ زدم به محمد علی (داداشِ صالح) هم سن بودیم از بچگی هم بازی بودیم...
+(بابغض) سلام خوبی؟ تسلیت میگم...
_سلام جواد ممنونم
+خونه این بیام پیشت ؟
_اره ؛ داریم جمع میکنیم بریم شمال برای تشییع و وداع...
+الان میام پیشت...
تا رسیدم محمد علی رو بغل کردم تو بغل هم کلی گریه کردیم....
البته گریه هامون از جنس حسرت بود ؛ چرا ما نه؟!چرا ما موندیم...
عمو و زن عموم هم حال خوبی نداشتن حرف میزدیم گریه میکردیم..
مادر شهید گفت لباس مشکی نبریم با خودمون صالح گفته تو تشییع من لباس روشن بپوشین....
خلاصه تمام خاطراتی که با صالح بود جلو چشمم رژه میرفت البته این اواخر کمتر میدیدمش...
اما یه خاطره همش جلو چشمام بود هنوز یه سال ازش نگذشته بود ایام عید بود منم مناطق جنگی بودم تو اندیمشک روحانی مستقر بودم برای ایام راهیان نور....
دیدم برام پیام اومد:
+سلام محمد حسین ما به دنیا اومد براش دعا کنید عاقبت به خیر بشه :)
صالح بود...
کلی ذوق کردم و کلی پیام و تبریک...
اما حالا هنوز تولد یکسالگی بچش رو ندیده و پرواز کرد....
خلاصه اینکه جاموندیم و حسرت....
امیدوارم شفاعتمون کنه....
پ.ن: با دو روز تاخیر بخاطر اعتکاف...☘
لطفاً کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید
https://eitaa.com/joinchat/2983264352C931c3fd06a
محمد جواد زارع🇵🇸
اینجا بچه ها گروه بندی شدن برای یک اتفاق بزرگ... چه اتفاقی؟! بچه ها دارن یاد میگیرن بخشی از جهاد
رفقا سلام ✋🏻
خوبین؟
💢قرار بود توضیح بدم تو اعتکاف مسجدمون چه دوره ای برگزار شد
♨️دو تا متن نوشتم دقیق بخونید
به احتمال زیاااااد براتون جذاب باشه😎