#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت
گذاشتین رو این پسر شیعه؟»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!»
که مادر بلافاصله جواب داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!»
که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟»
و ابراهیم طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!»
عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!!»
پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: «خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!»
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!»
و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.
#قسمت_صدـو_سیـوـسه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز دگرگونی حال شیعه ها از اول محرم🏴🏴
⭕️ چرا از اول محرم مشکی میپوشیم؟
🔸چرا از اول #محرم حال بچه شیعه میریزه بهم🖤💔
🔈رائفی پور
#امام_حسین
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
"بله" را جانشین "نه" کنید
مثلا وقتی فرزند شما میگه: می تونیم بریم بازی؟
به جای "نه تو هنوز ناهار نخوردی"،
بگویید: "بله، البته کمی بعد از اینکه نهار خوردی!"
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🏴روزهای محرم🏴
شیعیان در بزرگداشت شهدای کربلا، هر روز از دهه اول ماه محرم را مختص به یکی از بزرگان این نهضت جاویدان می دانند:
روز 1⃣ محرم : مسلم ابن عقيل عليه السلام
روز 2⃣ محرم : ورود کاروان به کربلا (وروديه)
روز 3⃣ محرم : حضرت رقيه عليها السلام
روز 4⃣ محرم : حضرت حر و اصحاب عليهم السلام - طفلان زينب عليهما السلام
روز 5⃣ محرم : اصحاب و عبدالله ابن الحسن عليهم السلام
روز 6⃣ محرم : حضرت قاسم ابن الحسن عليه السلام
روز 7⃣ محرم : روضه عطش و علی اصغر عليه السلام
روز 8⃣ محرم : حضرت علی اکبر عليه السلام
روز 9⃣ محرم : روز تاسوعا - حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
روز 🔟 محرم : روز عاشورا - حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام - حضرت زينب عليها السلام و شام غريبان
روز 1⃣1⃣ محرم : حرکت کاروان از کربلا
روز 2⃣1⃣ محرم : ورود کاروان به کوفه
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!»
پ
در بیتوجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی.»
و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!»
سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: «مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!»
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟»
💫💫💫💫💫💫💫💫
بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: «حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
#قسمت_صدـو_سیـوـچهار
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر